رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 208

2 دیدگاه
  با مکث میگویم: -تو باعث کشته شدن اروند نیستی، انقدر خودتو سرزنش نکن. -هستم! میخواهم چیزی بگویم، اما نمیگذارد و آرامتر و جدی تر میگوید: -اما حرف من الان…
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 207

8 دیدگاه
    -حقم بود… ولی بیشتر از این دیگه حقم نیس! با مکث نگاهش میکنم. او با اخم نگاهش را روی صورتم ثابت نگه داشته، اما انگار فکرش جای دیگریست:…
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 205

8 دیدگاه
  با مکث میگویم: -میریم بالا… میان حرفم میگوید: -خودت خوردی؟ دریغ از یک قاشق! -میرم بالا میخورم… -بشین باهم بخوریم! 1096#پست نمیخواهم کوتاه بیایم و مشکلمان حل نشده بماند!…
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 203

12 دیدگاه
  -حالم خوبه… اصلا قبول ندارد و میگوید: -سونیا اصلا ارزش نداره که حتی فکرتو مشغول کنه… اگه بهادر همه چیو بهت گفته، پس خودت میدونی که… میان حرفش سرم…
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 200

4 دیدگاه
  خصوص که لاغر اندام هم هست و اکثرا لباسهای اسپرت و نسبتا گشادی تنش میکند. همانطور که در حال کار کردن روی نقشه ای هستم، نگاهم تا دستانش سر…
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 199

8 دیدگاه
  بازهم فکر دیگری میکنم: -با یه جعبه گل… نگاه خاصی بهم میکند. اما با اینحال میگوید: -خب… با کمی خجالت که نمیدانم دلیلش چیست،لبخندی میزنم: -همین… خوبه دیگه؟ با…
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 198

15 دیدگاه
  لبخندم جمع میشود. قرار است بساط داشته باشیم! -بله… همون حورا لطفا!   عزیزم… حورا جان بهادر! دخترم زنگ زدم واسه فردا دعوتتون کنم… انشالله با بهادر تشریف میارید…
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 197

2 دیدگاه
  خودش دست دراز میکند و دست زخمی ام را میگیرد. لب زیرینم را محکم بین دندانهایم میفشارم. با اینکه نگاهش نمیکنم ولی میفهمم که حالا اخم دارد. -نَمیری دختر،…
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 196

5 دیدگاه
  درحال همراه کردن من با خودش میپرسد: -سرت گیج نمیره؟ سرگیجه و ضعف دارم ولی میگویم: -نه خوبم… من را پشت میز مینشاند و کاسه ی حلیم را مقابلم…
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 195

15 دیدگاه
  میکشد و سپس به شانه هایم فشار می آورد، تا بنشینم.   به اجبار می نشینم و او میگوید: -همینطوری بشین اینجا، تکونم نخور… باز بیفتی غش کنی، یه…