رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 171دیروز در 12:27 pm2 دیدگاه -مامان اتاق مهمونا آماده نشد؟!! بیام کمک؟! بهادر اظهار نظر میکند: -حالا عجله ای نیست… دور هم نشستیم داریم از حضور هم فیض میبریم…
رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 17028 اسفند در 11:33 pm3 دیدگاه من میمانم و نگاهی که به در بسته ماسیده و حرفهایی که در جای جای تنم نشسته است! به خود نمی آیم و دربرابر…
رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 16918 اسفند در 8:28 am1 دیدگاه با حیرت می نشینم و روسری از سرم می افتد. او هم روی تخت مینشیند و با عصبانیت نگاهم میکند! نفسی میگیرم و پلک میزنم و…
رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 16814 اسفند در 9:42 am3 دیدگاه مشت میزنم و خود را تکان میدهم و هرطور شده، میخواهم خود را خلاص کنم! وقتی نمیتوانم، با کینه و نفرت توی چشمانش میگویم: …
رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 1677 اسفند در 3:28 pm2 دیدگاه سرم را به سمت خود برمیگرداند و توی چشمهایم، عصبانی تر و آرامتر میغرد: -نکنه فکر کردی جدی جدی دلتنگت شدم اومدم ببینمت؟ فکر…
رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 1652 اسفند در 9:40 am1 دیدگاه عمو منصور میگوید: -حالا که سردرد دخترم بهتر شده، اجازه هست یه صحبتی باهم داشته باشن؟! چه زود هم چسباند! با دلخوری نگاهش میکنم: -عمو جان!…
رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 16427 بهمن در 9:10 am3 دیدگاه دیگر دارد گریه ام را درمی آورد. -وای برو گمشو دیگه… چرا بیخیال نمیشی؟ به جای جواب، عکسی میفرستد و پشت بندش پیامش میرسد:…
رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 16318 بهمن در 6:20 pm6 دیدگاه سوره از ناله ی بیچاره وارم برداشت خود را دارد و میگوید: -حالا از چی ناراحتی؟ اومده که اومده…جواب رد میدی تموم میشه میره دیگه…فقط…
رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 1629 بهمن در 9:19 am8 دیدگاه به سختی لبخندی میزنم و با حرص میگویم: -نخیر! بنده یکم سردرد گرفتم، نیاز با استراحت دارم!! ببخشید… و دیگر منتظر نمیشوم کسی حرفی بزند.…
رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 1614 بهمن در 9:21 am4 دیدگاه -پس شما از قبل همدیگر رو میشناختید! به خدا که هیچ جوابی ندارم! خیره ی بهادر میشوم و او هم… خیره ی من… هرچقدر…
رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 16029 دی در 12:51 pm4 دیدگاه -اینم دختر عزیزم که میشناسیدش…حوریا بابا! خدایا دارم دیوانه میشوم! نگاه همه به سمت من میچرخد و من خنده ی احمقانه و بی حوصله ای…
رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 15925 دی در 10:33 am1 دیدگاه بهادر خیلی جدی…بدون اینکه خنده اش بگیرد، با احترام جواب بابا را میدهد! -کم سعادتی بنده بود حاج عمو… افتخار آشنایی با شما نصیب ما نشده…
رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 15822 دی در 9:34 am2 دیدگاه وویی جانم جمع شد! خوب میفهمم که مسخره میکند و روانم پاک به هم میریزد. میغرم: -من غلط بکنم زنِ تو بشم! من به ریش…
رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 15718 دی در 9:14 am4 دیدگاه نگاهم میچرخد و دانه دانه شان را رصد میکند. ماشالله همه شان خوش بر و رو و خوشتیپ و با کلاس اند. چه دو دختر جوان،…
رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 15613 دی در 6:49 pm6 دیدگاه شاید مثل بهادری که هنوز به آن دختر فکر میکند! فکر میکند؟! چقدر دلم میخواهد… بدانم و در عین حال… -به جهنم! -چی؟ …