رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 14 3.7 (3)

1 دیدگاه
  دستم روی قلبم که دارد با سرعت هزار میکوبد، مینشیند. و چشمهای وق زده ام به در بسته! ثانیه ها طول میکشد تا نفسم بالا بیاید، هرچند ترس و حیرت نمیگذارد خود را جمع و جور کنم. واقعا از ترس فرار کردم؟!! واقعا…من را ترساند!! از خودم حرصم میگیرد.…
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 13 5 (4)

2 دیدگاه
  وای نفسم از ترس بند می رود. صدایش با تمسخر همراه است؟! -اگه هنوز زنده ای، بیا این خرت و پرتاتو وَردار… چنگیز غلافه… و با خنده ی پرتمسخر دیگری، آرامتر میگوید: -حوریه بلده آرومش کنه… آب گلویم را فرو میدهم. چرا هی حوریه حوریه می کند؟! چرا نمیفهمم…
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار 12 3.7 (3)

5 دیدگاه
  دقیقه ها در آن حالت می مانم و از ضعف و ترس نمیتوانم تکان بخورم. سعی می کنم بفهمم که چه شد؟! خروسش، بعد خودش، اما قبل از خودش، اسمم! اسمم را که از زبانش شنیدم، در سرم اکو می شود. آن هم با آن لحن و آن نسبت…
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 11 4.3 (4)

3 دیدگاه
  انگشتانم را دور لیوان کاغذی می پیچم و رو به همان دختر که کمی وراجی اش طولانی شده، میپرسم: -هیوا جون گفتی کجایی هستی؟ دخترک کمی ساده به نظر می رسد. خنده اش بی غل و غش است و میگوید: -من از قزوین میام. دو سه ساعتی تو راهم،…
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 10 3.7 (3)

3 دیدگاه
  دو زن خیره من می مانند. و من با دهان باز مانده میپرسم: -اینجا چه خبره؟! دو زن نگاهی باهم رد و بدل می کنند و بعد یکهو هردو می خندند. در مقابل اخم میکنم و بابا نفسم دارد بند می آید آخر! از دهانم میپرد: -چِتونه؟!! انقدر عصبانی…
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 9 3.6 (5)

6 دیدگاه
  سگ لرزه بگیرم یا شوخی است؟! این آدم…با این ریخت و قیافه…با این خروسِ وحشی ای که در دست دارد…با این طرز حرف زدن و برخورد…همسایه من؟!! بی اراده و از سر حیرت می خندم: -زِر…شوخی میکنی! بد نگاهم می کند! آب گلویم را با سر و صدا پایین…
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی بار پارت 8 3.7 (3)

3 دیدگاه
  با این حال هیچ چیزی نمیتواند حالِ خوشم را خراب کند. صدای آهنگ بلند است و تاپ و شلوارک به تن دارم و موهای بلندم باز و درحال رقصیدن، هر چند لحظه یکبار جواب پیام یکی را میدهم. چشم از منظره ی دلبرِ روبرویم میگیرم و برای این تراس…
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 7 3.7 (3)

2 دیدگاه
  خوشمان نیاید؟!! با وارد شدن داخل سالن تقریبا جمع و جورِ خانه نزدیک است همانجا از حال بروم. دهانم دو متر باز است و دیگر حرفهای بابا و عمو منصور را نمیشنوم. ضعف میکنم و این خودِ خودِ شانس است. انگار من بنده ی خاص و موردِ عنایت پروردگار…
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 6 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  بابا میگوید: -حالا به زور یه جای خالی براش گرفتیم تا ببینیم خدا چی میخواد… عمو منصور نمیگذارد ادامه دهد و میگوید: -اصلا غمت نباشه…مگه داداشت مُرده که ناراحت خوابگاه حوریه باشی؟ بار دیگر تاکید میکنم: -حورا هستم.. کیست که بشنود؟! -دور از جون…حالا خدا رو شکر حوریه باهاشون…
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 5 3.7 (3)

2 دیدگاه
  ساعت ده صبح است که از فرودگاه بیرون می آییم. چرخ چمدانم روی آسفالت کشیده میشود و حس و حال خوبی به قلبم سرازیر میشود. هوای صاف و آفتابی و نسبتا خنک و شهر جدید و رنگ و بوی یک زندگی جدید. ته قلبم قیلی ویلی میرود. حالا حس…
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 4 3.2 (5)

1 دیدگاه
  لحظه ای سکوت میشود. بابا با لبخند میگوید: -آره البرز جان زحمت نمیدیم… بابا به تعارف برداشت میکند و من…به دنبال جواب و عکس العملِ مورد نظری هستم. که با لبخند میگوید: -تعارف نمیکنم حورا خانوم…جدی گفتم…خوشحال میشم قبول کنی… نه، دارد خرابتر میشود. ترجیح میدادم مثلا بگوید که…
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 3 4.2 (5)

3 دیدگاه
  جعبه ی شیرینی را از دست سوره میگیرم و با او روبوسی میکنم. -کجا موندید پس؟ شام خیلی وقته آماده ست. به جای جواب، میپرسد: -رفتنی شدی؟ در صدای خوشحالش دلتنگی موج میزند. خنده پهنِ صورتم میشود. دلم تنگ میشود، اما این دلتنگی به هیچ عنوان مانع از رفتنم…
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 2 3.5 (4)

8 دیدگاه
  لب و دهانم به لرزه می افتد. شنیدن اسمم از زبان او یعنی فاتحه! -اشهدو انّ… سوری سقلمه ای به پهلویم میزند و لالم میکند! زیر نگاه پرحرص و کینه اش، سرم را با دست میگیرم و ناله میکنم: -وای من حالم خوب نیست…فشارم رفته زیر صفر…احساس غش کردن…
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 1 4.2 (5)

3 دیدگاه
  هیچ چیز از تو نمیخواستم جانِ من! فقط میخواستم در امتداد نسیم گذشته را به انبوه گیسوانت ببافم تار به تار گره بزنم به اسطوره های نارنجی که هنگام راه رفتن ستاره های واژگانم برایت راه شیری بسازند… -شکمتو بده تو… نفسم را داخل میکشم. سوره پشت سرم ایستاده…