رمان بوسه بر گیسوی یار پارت آخر

4.4
(13)

 

 

-من همه چیو میدونم اتابک! اون که نمیدونه

تویی… اون که نمیخواد بدونه، تویی!

اتابک با حرص بلند میشود و به سمت سونیا

میرود. به طرز بد و تحقیر آمیزی شانهاش را

میگیرد و با خشونت به سمت خود برمیگرداند:

-بده بیاد فیلمو!

بهادر رو به اتابک میکند :

-کدوم فیلم؟ همون که تو خونهی خودش گرفته؟

همون که با خونسردی نشسته از منی که تو

خونهش نشستم و دارم مثلا اعتراف میکنم فیلم

گرفته؟

اتابک نمیخواهد بفهمد! که با خشونت بیشتری

شانه ی سونیا را تکان میدهد:

-کری؟ بده فیلمو!

 

 

سونیا در برابر اتابک مثل موش میشود! خیلی

سریع گوشی را درمیآورد و فیلم را باز میکند و

به سمت اتابک میگیرد:

-بفرما…

بهادر دست به کمر پوزخند صداداری میزند:

-گیریم اصلا اعترافه راست باشه! با خودت نمیگی

چرا این دختره اصلا منو تو خونهش راه داده؟ این

که گفته بود من مزاحمشم! چجوری مزاحمشو تو

خونهش راه داده و بعد با خونسردی نشسته

اعترافاتشو گوش داده و بعد فیلمم گرفته؟

سونیا برای دفاع از خود بلند میگوید:

-گولم زد به خدا! گفت کارم داره. منم فیلم گرفتم به

اروند ثابت کنم که دوستش مزاحمم میشه!

 

 

1204#پست

وای خدا چقدر سونیا با سیاست رفتار کرده و

چقدر بهادر ساده بود! اینهمه سادگی اعصابم را

به هم میریزد. اتابک همانطور که نگاهش به

صفحهی گوشی است، به سمتم میآید. خود را

کنارم روی مبل پرت میکند و با بازدم بلندی

میگوید:

-این فیلمو فقط دلم میخواد با حورا ببینم… عشق

بهادر!

ثلبم تیر میکشد. بدون اینکه به صفحهی گوشی

نگاه کنم، میگویم:

 

 

-من نیازی به دیدن فیلمی که خودم میدونم به چه

هدفی گرفته شده ندارم! گذشتهی هرکسی به خودش

مربوطه! تو ببین بلکه هدف فیلم رو بفهمی!

اما اتابک صفحهی گوشی را به سمتم میگیرد و با

آرامش دیوانه کننده ای میگوید:

-بیا باهم ببینیم، شاید باهم دستگیرمون شد چه

خبره!

نگاه به بهادر میکنم که از استرس و عصبانیت به

خود میپیچد.

-دیگه داری اون روی منو بالا میاری اتابک!

و سونیایی که دست به سینه و حق به جانب است!

صدای بهادر را از توی گوشی میشنوم. چشم

میفشارم. صدای اعتراف است… اعتراف به

دوست داشتن!

 

 

“من تو رو دوست دارم سونیا! ”

با تعلل چشم باز میکنم. بهادر را میبینم که دست

روی پیشانی سرخ سدهاش میفشارد. نگاهم ازش

جدا میشود و به بهادر توی فیلم میرسد. بهادری

با موهای کوتاه و بدون ریش که رو به دوربین

نشسته و… با سردترین و بی حالت ترین و بی

احساس ترین صورت ممکن میگوید:

-من عاشقتم. برای به دست آوردنت هر کاری

میکنم. من تو رو میخوام سونیا. اوکی؟!

اعتراف است! ابراز علاقه است! دوستت دارم و

عاشقتم و… است. همه اش هست!

اما این اعتراف کجا و… آن : “من خاطرتو

میخوام خوشگله، نمیذاری بری حوری، بها

میخوادت “ها کجا!

 

 

این نگاه عاشق است؟! این صدا حس دارد؟!

صدای بهادر را میشنوم:

-حتی اگه باشه، همهش مال…

میان حرفش با تکخند بلندی میگویم:

-من هیچ حسی تو این فیلم نمیفهمم!

1205#پست

سکوت میشود! سکوت و… صدای بهادری که از

فیلم پخش میشود. همان صدای سرد و بی

احساس، که از دوست داشتن سونیا میگوید… اما

انگار که کلمات برایش دیکته شده باشد!

 

 

“از روز اولی که دیدمت دلم برات رفت. ولی به

خاطر اروند خودمو عقب کشیدم. اما بعد دیدم

نمیتونم بدون تو! عشقمو قبول کن سونیا”!

نگاهم از بهادر توی فیلم جدا میشود. بالا میآید…

تا چشمهای بهادر. بهادری که نگاهش روی من

مات شده… سونیا هم… و وقتی به اتابک نگاه

میکنم، میبینم که اتابک هم نگاه عجیبش به من

است!

وقتی بهادر درمورد فیلم باهام صحبت کرد، وقتی

گفت که در تلهی سونیا افتاده و به پیشنهاد سونیا

فیلمی گرفته شده تا اروند را از دست این شیطان

نجات دهد، مطمئن بودم که راست میگوید.

من همان شب به آن اعتماد رسیدم. و حالا با دیدن

این بهادر بی احساس توی فیلم، دیگر حتی یکذره

 

 

هم شک ندارم که چیزی به اسم کشش، درون

بهادر نسبت به این دختر وجود ندارد!

اما اشتباه فهمیدم که حس نیست. اتفاقا حس

هست… خیلی هم زیاد هست! نگاه سیاه بهادر توی

فیلم حسی دارد به اسم تنفر! عصبانیت… اجبار…

چطور کسی این را نمیفهمد؟!

نگاهم از اتابک جدا نمیشود:

-اگر تو فکر میکنی این یه اعتراف عاشقانهست،

پس کسی رو که ادعا میکنی چیزی جز دغلبازی

ازش ندیدی، نمیشناسی!

1206#پست

 

اتابک تنها خیرهام میماند. دستش کمکم سر

میخورد و گوشی را پایین میآورد. صدای تکخند

بلند و عصبی سونیا به گوشم میرسد:

-واقعا که! خیانت واضحتر از این به دوستش؟!

نگاه تیزم به سمت سونیا کشیده میشود:

-میدونی؟ میتونستم جور دیگه دستتو رو کنم!

درست مثل خودت یه بازی کثیف راه بندازم و

ازت اعتراف بگیرم و ثابت کنم که چقدر بیوجدان

و بیرحمی! اما میدونی چرا این کارو نکردم؟!

چون اونوقت باید بهادر هم مثل تو نقش بازی

میکرد… بهت نزدیک میشد… تُو توو چشماش

زل میزدی و صادقانه عشقی که به خاطرش این

کارای جنونآمیز رو انجام دادی، اعتراف

میکردی! اما من دلم نمیخواد! دلم نمیخواد حتی

آدم مسموم و کثیفی مثل تو که به خاطر عقده و

سرخوردگیش دست به هر کاری میزنه، از صد

فرسخی نامزدم رد بشه! چه برسه به اینکه بهش

 

 

نزدیک بشه و بهش ابراز علاقه کنه! نه… من

تحمل حتی نگاه تو به نامزدم رو هم ندارم!

سونیا مات و مبهوت میماند. رنگ از رویش

میپرد و با بهت زدگی میخندد و با مکث کلمات

را جور میکند:

-تو… واقعا احمقی! احمق تو ّهمی! نامزدت خیلی

واضح تو فیلم اعتراف کرده که دوستم داره و

واسه به دست آوردنم همه کار میکنه… بعد… بعد

تو…

-احمق اونیه که این فیلم رو ببینه و باور کنه که

این اعترافات مسخره واقعیه!

نگاه بهادر انقدر عجیب است… انقدر رنگ

دارد… حس دارد، که دلم میرود برایش! پسر

مظلوم و خنگ و سادهام چه اشتباهی کرد با این

فیلم!

 

 

1207#پست

اتابک با زهرخندی میگوید:

-چی میگی حورا؟! چه مرگته؟ این مسخرهترین

دفاعیه که میتونی از این آدم بکنی…

برمیگردم و توی چشمهایش پوزخندی میزنم:

-دفاع؟! متوجه میشی که همچین چیزی اگر

واقعی باشه اصلا جای دفاع نداره؟! فکر میکنی

اگر واقعی بود، من میتونستم خونسرد اینجا بشینم

و از نامزدم، به خاطر اعتراف عشق و علاقهش

به یه دختر دیگه دفاع کنم؟!

 

 

اتابک اخم میکند و میتوانم تردید و گیجی را در

نگاهش بخوانم.

سونیا میگوید:

-حالا که کرده و توام داری دفاع میکنی!

چشم از انابک نمیگیرم:

-کدوم زنی از همچین چیزی دفاع میکنه؟! اصلا

این کجاش شبیه اعتراف عاشقانهست؟!

فک اتابک سخت میشود. سونیا به خود میپیچد

جیزی بگوید، اما انگار عصبی تر از آن است که

جواب درستی پیدا کند:

-الحق که خوب مغزتو شسشتشو داده! یا عشق

چشمتو کور کرده و درست نمیبینی !

نگاهم اینبار سونیا را نشانه میرود:

 

 

-چیزی که من میبینم، یه پسر جوونه که نگران

رفیقشه! چون میدونه رفیقش که از داداش بهش

نزدیکتره داره اشتباه میکنه! چون به چشم میبینه

که تو دام عشق چه مار خوش خط و خالی افتاده!

چون داره حرص میخوره از اینکه رفیقش

نمیفهمه این دختر داره ازش سواستفاده میکنه! از

سادگیش، از عشقی که بهش داره! میبینه و از

اینکه نمیتونه به دوستش ذات اون دختر رو

بشناسونه، حرص میخوره! خودخوری میکنه،

دیوونه میشه… داد و بیداد میکنه، دعوا میکنه،

به هر دری میزنه، اما باز رفیقش نمیخواد قبول

کنه! انقدرم زرنگ و با سیاست نیست که راهشو

پیدا کنه و مثل این دختر هزارجور دوز و کلک بلد

باشه!

1208#پست

 

 

سونیا با چشمهای وق زده میخندد و سر به طرفین

تکان میدهد. اما هیچی نمیتواند بگوید!

درست مثل اتابک… درست مثل بهادر که فقط

نگاهش به من است!

نگاهم روی همان نگاه سیاه میماند و ادامه

میدهم:

-بلد نیست کثیف بازی کنه، چون فقط نگران

دوستشه و فکر و ذکرش شده خلاص کردن

دوستش از یه دختر بی سر و پا که داره نهایت

استفاده رو از عشق خالصانهی اروند میکنه!

بهادر نه پلک میزند، نه چشم ازم برمیدارد.

عجیب ترین و خاصترین نگاهیست که تابهحال

ازش دیدهام!

 

 

لبخند دردناکی میزنم و میگویم:

-بهادر توی فیلم خستهست! میدونه که شاید کارش

اشتباه باشه، شاید با این کارش دل رفیقش بشکنه،

میدونه که داره با دختری معامله میکنه که دو رو

داره! یکی اون رویی که پیش اروند نشون میده،

و یکی هم اون رویی که پیش اون نشون میده…

یعنی همون روی اصلیش!

سونیا بیطاقت میغرد:

-چقدر مزخرف میگی تو!! همه چی عیانه… اونی

که دو رو و…

میان حرفش اتابک آرام و بی حوصله میغرد:

-زر نزن ببینم چی میگه!

دهان سونیا باز میماند! حتی من هم جا میخورم.

اتابک میخواهد ادامهی حرفهایم را بشنود؟!

 

 

سونیا به هول و ولا میافتد:

1209#پست

-آخه… داره چرت و پرت میگه… همهش

مزخرف سر هم میکنه اتابک.

اتابک با نفرت تشر میزند:

-دهنتو ببند، اسم منم تو اون دهن کثافتت نیار!

سونیا کاملا به هم میریزد! اما دیگر جرات

نمیکند دهان باز کند و من… برای اولین بار در

عمرم است که از حال بد یک دختر خوشحال

میشوم! بیشتر از اینها حقش است… خیلی بیشتر

از اینها!

 

نفسی میگیرم. نگاه از اتابک و سونیا میگیرم و

بازهم به چشمهایی خیره میشوم که انگار دنیای

دیگری دارند! دنیایی که فقط مال من و اوست!

-من هیچی این فیلم رو باور نمیکنم بهادر! برام

مهم نیست که دیگران چه فکری میکنن، یا چطور

قضاوتت کنن… من بهادری رو باور میکنم که به

خاطر نذرش واسه داشتن من، منو برد حرم و

باهم دوتا کبوتر پر دادیم! من بهادری رو باور

میکنم که تو بیمارستان بهم گفت بابایی، تو بمیری

اگه بذارم بری! همون وقتی که اتابک زده بود لت

و پارت کرده بود و تو حواست به غش کردن من

بود. گفتم شکایت کن، گفتی داداش ارونده!

اخم کمرنگی میان ابروانش مینشیند و سیبک

گلویش تکان میخورد. نفس بلند بالایی میکشم:

-من همون بهادر تو خونهمونو باور دارم، وقتی

سه ماه تمام همه کار کرد تا بهم حس امنیت بده!

 

 

نگاهش، دستاش، حرفاش… من تو رو انقدری

میشناسم… که بفهمم نگاهت چه حسی داره! هم

من… و هم این دختر!

و نگاهم را به سونیا میدهم. جوری حالش بد است

که پوزخندی روی لبم میآید:

-توام به اندازه من از حس بهادر خبر داشتی و

داری! میدونستی هیچ حسی جز نفرت و

عصبانیت بهت نداره. میدونستی تمام دغدغهش

رفیقشه! میدونستی داره خودشو به آب و آتیش

میزنه که از دست تو خلاصش کنه! که تو بازیش

ندی، سرش کلاه نذاری، ازش سواستفاده نکنی،

زندگیشو به باد ندی…

1210#پست

 

 

سونیا تاب نمیآورد و داد میزند:

-خفه شو!!

بلند میشوم و مثل خودش بلند و عصبانی و جدی

میگویم:

-تو خفه شو!! تو اصلا حق نداری دیگه حرف

بزنی… حق نداری دهنتو باز کنی!

چشمهای قهوهای اش انقدر درشت میشود که کم

مانده بیرون بزند! صدای نفس نفس زدنش را از

فرط حال بد میشنوم. و فقط صدای نفسهای

اوست که سکوت توی سالن را میشکند.

قدم به سمتش برمیدارم و جدیتر و پرحرصتر

میغرم:

-دیگه نه سونیا خانوم! اونی که باید ساکت شه،

تویی! دیگه بسه هر چی گفتی و هر کاری دلت

 

 

خواست کردی! دیگه نمیذارم بقیه چوب

خودخواهی تو رو بخورن!!

با خندهی هیستریکی از بین دندانهای چفت شدهاش

میگوید:

-دخترهی احمق… بیشعور… به جای اینکه سر

من جیغ و داد کنی و منو متهم کنی، شوهر

بیناموس عوضیت رو متهم کن که هزارجور

کثافت کاری کرده! مثل اینکه با اون فیلم هنوز

برات روشن نشده چیکار کرده! باید خودم برات

روشن کنم! این… این آشغال به زور اومد خونه ی

من… خونهی عشق رفیقش… بهم دست درازی

کرد و…

دیگر تحمل نمیکنم و میان حرفش دستم را بالا

میآورم، و با تمام قدرت سیلی محکمی توی

صورتش میزنم! انقدر محکم که صدایش توی

 

 

سالن میپیچد… صورتش به سمتی پرت میشود و

صدای هین غافلگیر شده و وحشتزده و ناباورش

بلند میشود!

1211#پست

همین که به سمتم برمیگردد، با تمام نفرت و

عصبانیت انگشت اشارهام را جلوی صورتش

میگیرم:

-دیگه وقتشه دهنتو ببندی!! این سیلی رو خیلی

وقت پیش باید میخوردی… وقتی که داشتی با

خودخواهی زندگی اینهمه آدمو نابود میکردی!

صدای دست زدن بلند میشود! و همراهش صدای

خندهی بلند اتابک!

 

 

-به این میگن مبارزه! این شد یه حرکت اساسی!!

سه امتیاز به نفع حورا!

نه من نگاهم از سونیا جدا میشود، نه سونیا

چشمهای بهت زده اش را از من میگیرد. کم کم

به خود میآید و دستش را برای زدنم بالا میآورد:

-کثافت آشغال به چه حقی…

ناگهان مچ دستش اسیر دست بهادر میشود و به

طرز پرخشونتی عقب میکشد!

-دستت به زن من بخوره، دستتو قلم میکنم!

حوری برو عقب!!

سونیا با چشمهای پر شده و مستاصل و عصبانی،

دستش را با ضرب آزاد میکند و جیغ میزند:

-اتابک یه چیزی بگو!! ببین چطوری رفتار

میکنن؟! این… این عوضی… جای پشیمونی…

 

 

اتابک آرام میگوید:

-از خودت دفاع کن.

نگاه جا خوردهام به سمت اتابک میچرخد.

همانطور که سونیا از پیشنهاد اتابک جا خورده.

همانطور که بهادر مات میشود. و اتابک نگاه

مرموز و مبهمش را از سونیا نمیگیرد:

1212#پست

-اگه میتونی از خودت دفاع کن! منم تماشا

میکنم.

سونیا با خندهی وحشتزدهای میگوید:

-منو آوردی اینجا که… بی گناهیمو ثابت کنم…

گناهکار بودن بهادرو ثابت کنیم… یا متهمم کنی؟!!

 

 

اتابک تکیه میدهد و با ظاهر خونسردى میگوید:

-اگه بی گناهی… ثابت کن. اگه این گناهکاره،

ثابت کن. به هرحال من متهم نمیکنم… دارم جنگ

بین دو متهم رو تماشا میکنم که ببینم کدوم برنده

میشن!

اشک از چشم سونیا میچکد و با ترس میگوید:

-اتابک به خدا من…

میان حرفش بهادر با اخم رو به اتابک میگوید:

-که چی؟ که چی بشه اتابک؟!

اتابک نگاهش میکند:

-که تصمیم بگیرم باهاتون چیکار کنم!

 

طاقتم طاق میشود و رو به اتابک حرف دلم را

میزنم:

-فکر میکنی به خاطر نمایش اجرا کردن واسه تو

گفتم باید ببینیمت؟! تصمیم بگیری باهامون چیکار

کنی؟!!

اتابک اینبار فقط زل میزند به من. قدمی به

سمتش برمیدارم و توی چشمهایش میگویم:

-اگه اینجام، فقط به خاطر زندگیمه! نه به خاطر

لذت بردن تو از تماشای این بحث مزخرفی که

داره جونمو میگیره! نه به خاطر تحمل دیدن

ریخت این دختر… یا حتی تو! فقط به خاطر

زندگی خودم و بهادر!

اتابک تنها نگاهم میکند. و من ادامه میدهم:

 

 

1213#پسن

-ما چه از نظر تو برنده بشیم… چه بازنده…

میریم به زندگیمون میرسیم! حتی اگه تو بخوای

تمام تلاشتو بکنی که زندگی رو برامون سخت

کنی… هی سنگ بندازی جلو پامون… هی سعی

کنی بین ما رو به هم بزنی… من و بهادر بالاخره

زندگیمون رو اونطوری که میخوایم میسازیم!

شده با همهی دنیا بجنگم، میجنگم! شده تو رو

خانوادهم وایسم، وایمیستم! شده کل دنیا مقابلش

باشن، کنارش میمونم! هیچکس باورش نکنه، من

باورش میکنم! میشنوی اتابک؟! بهادر حتی اگه

جلوی چشم تو بازنده و مقصر باشه، برام مهم

نیست! دیگه مهم نیست. اینجا اومدم که ازت بخوام

دست از سر زندگیمون برداری، ولی اگه قبول

نمیکنی، مهم نیست!

 

 

اتابک اخم کمرنگی دارد. به هم ریخته است.

روبهرویش میایستم و میگویم:

-ما بالاخره اون زندگیای که میخوایم رو

میسازیم. باهم میسازیم! هیچکسم نمیتونه باوری

که خودم بهش رسیدم رو ازم بگیره… تو یه فکری

به حال خودت بکن! چشماتو باز کن درست ببین…

به خاطر آرامش خودت!

صدای سونیا درمیآید:

-اتابک حرفشو…

صدای اتابک بلند میشود… بی اینکه چشم از من

بگیرد:

-خفه شو!!

چشمهایش سرخ است. میتوانم حدس بزنم که

بغض دارد! صدایم آرامتر میشود:

 

 

1214#پست

-میدونم از بهادر بدت میاد… ازش کینه داری…

اونو مقصر مرگ داداشت میدونی. من نمیگم

بهادر اشتباه نکرد. آره اشتباه کرد! خودشم بارها

بهت گفته که اشتباه کرد. اشتباهشم این بود که بیش

از حد خودشو درگیر اشتباه اروند کرد! بیش از حد

نگران رفیقش شد… بیش از حد به خاطر اروند

خودشو خراب کرد! باید میذاشت اروند با این

دختر میموند… خودش شکست میخورد… خودش

زندگیش و دار و ندارشو میباخت… و از کنار

ابراز علاقهی دوست دختر هفتخط رفیقش به

خودش، بیتفاوت میگذشت!

 

 

سونیا با صدای لرزانی میغرد:

-چرت و پرت میگه… اتابک تک رو خدا به

حرفاش گوش نده!

اما اتابک همچنان نگاهش به من است، با فکی به

شدت سخت و چشمهایی برق از اشک!

من هم بغضم میگیرد و اخم میکنم و با نفس

بلندی ادامه میدهم:

-آره بهادر اشتباه کرد. فقط به خاطر اینکه طاقت

نداشت بهترین دوستش کل زندگیشو به یه دختر

فرصت طلب و نامرد ببازه!

اتابک با صدای خشدار و پرخشونتی میگوید:

-اگه دخالت نمیکرد، داداشم الان زنده بود!

لب میفشارم. بهادر هم صدایش کم از اتابک

ندارد، وقتی میگوید:

 

 

-هر شب دارم همینو به خودم میگم! اگه خودمو

دور میکردم، الان اروند زنده بود.

اتابک بلند میشود و رو به بهادر با عقده و

عصبانیت میغرد:

1215#پست

-دور میکردی! چرا نکردی؟!

بهادر با مکث میگوید:

-اشتباه کردم… مجبور شدم یه نقشهی اشتباه بکشم

که بیخیال این دختره بشه. گفتم مبارزه. گفتم برنده

شم، دیگه حق نداره اسم این دختره رو تو دهنش

بیاره! دورشو یه خط قرمز میکشه!

 

 

اتابک با چشمهای پر شده قدم به سمتش برمیدارد:

-با اون نقشهت به کشتن دادیش.

آخ خدا دیگر بس است!

بهادر میگوید:

-این بی همه چیز میدونست من میبرم! بعدم مثل

آشغال میندازمش دور… واسه همین به داداشای

بیهمهچیزتر از خودش گفت اروند مزاحمه و

قصد تجاوز بهش داره!

سونیا با حال بدی داد میزند:

-دروغ میگه!

اتابک چشم از بهاد نمیگیرد و درست روبهرویش

میایستد:

-بازم همینا رو تحویلم میدی؟ میخوای باور کنم؟

 

 

بهادر میخواهد اتابک قبول کند:

-میخوام باور کنی! فقط میخوام باور کنی که

اروند دااوشم بود!

اتابک که پوزخند میزند، به هم میریزم و صدایم

را بالا میبرم:

-توضیح نده بهادر!! به کی داری این حرفا رو

میزنی؟! چرا انقدر توضیح میدی؟! کسی که

نخواد باور کنه، نمیکنه. چرا انقدر اینا رو براش

تکرار میکنی؟!

1216#پست

بهادر درمانده و پربغض نگاهم میکند:

-داداش ارونده!

 

 

قلبم از درد مچاله میشود. جلو میروم و دستش

را میگیرم و میگویم:

-داداش اروند تو رو نمیشناسه! نمیخواد باور

کنه، بس کن! تو تا همیشه دشمنی و قاتل

داداشش…

بهادر نگاه پر شده اش را به زمین میدهد… و من

نگاه به اتابک. با ثانیهای مکث میگویم:

-میتونی تا آخر عمرت باور نکنی، نبخشی،

دشمن بهادر باشی. تمام تلاشتم بکنی که زندگیشو

زهرمارش کنی. اشکال نداره. من و بهادر از

پسش برمیام. اما…

دیدن چشمهای پر شده ی اتابک اذیت کندده است.

بغض بیشتر میشود و تار میبینمش و میگویم:

 

-اما یکمم… به آرامش خودت فکر کن! به خاطر

خودت… چشمتو باز کن و این کینه رو تموم کن.

اشک از چشمش میچکد. نفسش تند و بلند

میشود. نگاهش از من میگذرد و… به سونیا

میرسد. و همانجا میماند.

رو به بهادر میکنم و آرام میگویم:

-ما دیگه اینجا کاری نداریم. بریم!

بهادر نگاه بالا میکشد و به اتابک نگاه میکند.

اتابک نگاه از سونیا نمیگیرد. هیچ نگاهی به

سونیایی که گوشهای ایستاده و مثل مجسمه خشکش

زده، نمیکنم.

 

 

دست بهادر را میکشم. بهادر با تعلل چشم از

اتابکی که نگاهش نمیکند، میگیرد و قدم

برمیدارد.

باهم به سمت در سالن میرویم. و تمام ماجرای

اروند را، گذشته را، اشتباهات را، خاطرات کشنده

را همانجا، وسط سالن ویلا میگذاریم.

صدای هول و وحشت زدهی سونیا به گوشم

میرسد:

-اتابک… به خدا… من فقط… من نمیخواستم…

از سالن بیرون میآییم. صدای ملتمس و لرزان

سونیا هنوز میآید:

-خواهش میکنم…هر کاری بگی میکنم. بذار

توضیح بدم. توروخدا رحم کن. داداشم جوونه… به

جوونیش رحم…

 

 

دیگر نمیشنوم. چون در پشت سرمان بسته

میشود.

1217#پست

نگاهم به روبهرو میماند. روی تراس ویلایی

هستیم که حالا متعلق به اتابک است. درست لبهی

اولین پله…

نفسم سرشار از آسودگیست و انگار یک بار

سنگین از روی قلبم برداشته شده!

نگاهم از چنگیزی که آن دور دورها مشغول

گشتزنی و قلدری برای حیوانات دیگر است، جدا

میشود. و با لبخند به بهادر نگاه میکنم.

-تموم…

 

 

اما با دیدن نگاه مستقیم بهادر… نگاه ناباورش…

عجیب غریبش… متحیرش… قلبم از جا کنده

میشود و جمله ام را با تعلل تمام میکنم:

-شد.

نگاه سیاه و خیرهاش بین چشمانم جابهجا میشود.

نگاهی که برق میزند. مردمکهایی که حرفها

دارند و من نمیفهمم و با تکخندی میپرسم:

-چیه؟!! تموم نشده؟ نگو که باز یه ماجرا…

ناگهان جوری بغلم میکند… جوری من را توی

آغوشش میفشارد… جوری لباسم را از پشت توی

مشتهایش میگیرد و به خود میفشارد، که نفسم

توی سینه حبس میشود!

نفس میکشد… بلند و سنگین نفس میکشد و حرفی

نمیزند و تنها همانطور من را به خود میفشارد.

 

 

سنگین بودن نفسهایش، و بالا و پایین شدن قفسهی

سینهاش بهم میفهماند که هنوز بغض دارد و

لحظههای توی سالن را هضم نکرده و هنوز حالش

روبهراه نشده و هنوز ناباور است!

ناباور از برخورد من؟ یا اتابک؟ یا تمام شدن؟!

1218#پست

به خدا که حق دارد! به خدا که میفهمم چه حالی

دارد. به خدا که میدانم توی دلش چه غوغاییست.

برای منی که تنها چند ماه است وارد این ماجرا

شدهام، باور کردنی نیست. برای بهادر که دیگر

جای خود دارد.

 

 

دستم را دور کمرش حلقه میکنم و با نفس بلندی

میگویم:

-تموم شد بها… دیگه تموم شد… نگران

میان حرفم مرا بیشتر به خود میفشارد و سخت

میگوید:

-هیچکدوم… دیگه… هیچکدوم… به تخ.مم هم

نیستن!

-بها…

بیتوجه به تذکرم عقب میکشد. با شوری عجیب

صورتم را میان دو دستش میگیرد و میفشارد.

در جا جابهجا میشود و پلک میزند… و چشمهای

براقش از اشک را به چشمانم میدهد.

-جز خودت… فقط خودت… فقط خود خفنت!

 

 

قلبم برایش میلرزد و هیجان زده میخندم و بی

اراده و از سر ذوق بلغور میکنم:

-فقط خودم به تخ.متم؟!!

مات میشود… مات میشوم. چه گفتم؟!! بهادر با

تکخندی سرشار از بهت میگوید:

-تو به همه جامی زن! تو اصن همه جای منی!

غرق میشوم در جملاتی که نمیفهمم یعنی چه!

-اوه چه شاعرانه!

صورتم را میان دستانش له میکند و اخم میکند و

با حرصی از بغض و لذت میغرد:

1219#پست

 

 

-خدا وکیلی تخممی حوری.. تخم چ َشمی! تخم

قلبمی اصن. تخمم کف پات!

لبهایم از شدت فشار دستانش غنچه میشوند و با

قلبی که میلرزد، میگویم:

-میفهمم عزیزم…

فکش سخت میشود. صورتش سرخ میشود و

مردمکهای سیاهش میلرزد و… با بیتابی

میگوید:

-بریم…

و من از خش صدایش بغض میکنم. دستم را

میگیرد و باهم… با قدمهایی تند و هماهنگ از

پلهها پایین میرویم و بلافاصله به سمت ماشینش پا

تند میکنیم.

 

 

نگاهم دور تا دور باغ میچرخد. چنگیز و شراره

و دوسه تا مرغ و درختها و همه چیز باغ را از

نظر میگذرانم.

این باغ و هرچه هست، پیشکش اتابک… امیدوارم

تمام خاطرات مربوط به اروند هم همینجا بماند و

برای اتابک باشد و دیگر همراه بهادر نیاید!

لحظهی آخری که میخواهم سوار ماشین بشوم،

نگاهم به سمت ساختمان ویلا میچرخد. اتابک را

پشت پنجره میبینم… که ایستاده و نگاهمان

میکند. در سکوت… و من هیچی از نگاهش

نمیفهمم؛ نمیخواهم هم بفهمم!

حرفهایمان برای همیشه با اتابک تمام شده و

دیگر نه حرفی قرار است زده شود، نه خاطرهای

مرور شود، نه اعترافی، نه توضیحی… و نه طلب

بخششی!

 

چشم ازش میگیرم و سوار میشوم. و بهادر با

سرعت از باغ بیرون میآید! انگار که دیگر توان

ماندن در دنیای اروند و اتابک و سونیا را نداشته

باشد.

1220#پست

انگار که خستهترین و بیرمقترین است، وقتی به

انتهای این ماجرا رسیده و… فقط میخواهد با تمام

توان آخرین لحظهها را هم بگذراند و بگذرد و

دنیای لعنتیای که سالهای سالش را سیاه کرد، تمام

کند!

حق دارد که خسته باشد و باید تمام کند و بس است

هر چه تا به الان کشیده!

 

 

دلسوزیاش برای اروند اشتباه بود، دخالتش در

رابطهی اروند و سونیا اشتباه بود، حرص و

جوشش برای سادگی اروند اشتباه بود، آن فیلم

اشتباه بود…

آن فیلم مسخره که تظاهر و بیاحساسی و نفرت

ازش میبارید اشتباه بود… و تمام اینها به خاطر

رفاقتی بود که بیش از حد بود! اینهمه رفیق

بودن، درحق اروندی که او را نمیشناخت،

رفاقتش را باور نداشت، باورش نداشت، زیادی

بود!

و برای این اشتباه، سالها تقاص داد و دیگر بس

است! نمیگذارم دیگر اتابک یا سونیا یا هرکس

دیگری، او را به خاطر رفیق بودنش، عذاب دهد!

 

 

چند ساعت دیگر، با بلیطهای دیگری، سوار

هواپیما میشویم، به مقصد مشهد!

اینبار با اطمینان کامل. و میدانم که برگشتن به

مشهد، برای بودنم با بهادر است. بی تردید، بدون

ترس!

1221#پست

نگاهم از پنجرهی کوچک هواپیما به بیرون است و

فکر میکنم، شناخت آدمی مثل بهادر، چقدر سخت

است! خودش میگوید چپکی است، من میگویم

کلا وارونه!

و این آدم کاملا وارونه را باید شناخت! آنطور که

هست، شناخت. اصلا باید برای شناختش وارونه

شد! و من چقدر دوست دارم وارونه باشم و آنطور

 

 

که خودم دوست دارم ببینمش و بشناسمش و توی

دنیایش باشم!

اصلا دنیایش قشنگ است… بامزه و هیجانانگیز

و چالشبرانگیز و نفسگیر و دیوانهکننده و خاص

است و به جهنم که دیگران بگویند چه زوج خل و

چپکی و عجیب و غریبی!

دستش روی دستم مینشیند. لبهایم کش میآیند و به

سمتش برمیگردم. و همین که نگاهش میکنم، سر

جلو میکشد و دم گوشم پشت سر هم نجوا میکند:

-دور چشات بگرده بها! دور لب و دهنت… دور

اون زبونت… خانومی… خیلی خانومی! خیلی

خانومی حوری… خانومی کردی… خیلی خفنی…

خیلی میخوامت… اصلا یه جور ناجوری

خاطرتو میخوام دهن خوشگل!

 

 

چشمانم روی هم میافتند و لبخند پهن صورتم

میشود. حالا میفهمم که چه حالی دارد.

بعد از سالها ماجرای اروند کاملا باز شد…

حرفها گفته شد… رودررویی… بحث…

درگیری… جنگ و کینه و عقده و…

همه و همه تمام شد!!

-حال کردی چجوری حالشونو گرفتیم؟

دستم را میفشارد:

1222#پست

-حال کردم چجوری زن بودی و پشت شوهرت

وایسادی!

نیشم بازتر میشود.

 

 

-قابلتو نداشت شوهرکم…

بیطاقت گونهام را میبوسد و با حس بیشتری

میگوید:

-جبران میکنم حوری… جبران میکنم به موت

قسم!

لبهایم را غنچه میکنم و با ناز میگویم:

-اولا حوری نه و حورا! بعد چیکار میکنی واسه

حورات؟

با لذت از بین دندانهای فشرده شدهاش میگوید:

-منم میرینم رو کلّهی بدخواهات!

چشمانم درشت میشوند و خندهام میگیرد و او

میگوید:

-اصلا نمیدونی چه حالی میده به خاطر من

میرینی به بقیه! خدایی عشق کردم باهات…

 

 

امروز اصلا خیلی! گیلاس تکدونهی من… دلم

میخواد قورتت بدم دیگه همهش تو دلم بمونی!

من بهت زده و هیجانزده میخندم و او مشتش را

به سینهاش میزند:

-اینجا… بمونی همینجا!

قلبم میرود برای ابراز احساسات مخصوص خود

خودش!

دستم را روی قلبش میگذارم و چقدر دلم میخواهد

سرم را روی سینهاش بگذارم.

-من همینجام، اگه بیرونم نکنی…

چند لحظه بی حرف نگاهم میکند. لبخندش محو

میشود و اخم میکند و بعد… با نفس بلندی

میگوید:

-دیگه تمومه؟!

 

 

1223#پست

بگردم برای خستگی و ناباوری اش. سر تکان

میدهم:

-تمومه…

دستش روی دستم که روی قلبش است، میگذارد:

-زنم میشی دیگه؟

میخندم و بار دیگر سر تکان میدهم.

-آره میشم…

دستم را روی قلبش میفشارد و با تمام احساسش

میپرسد:

 

 

-همهش پیش خودمی؟ هر شب؟ تو خونهی من…

تو اتاقم… حمومم، آشپزخونهم، تو شرکتم…

همهش با منی دیگه؟

چشمانم پر میشوند و خندهام پر از احساس است:

-آره دیوونه!

سیبک گلویش تکان میخورد و دیوانهتر میپرسد:

-فهمیدی جز تو هیچ خری رو نمیخواستم و

نمیخوام؟

با همان چشمان پر اشک، چشم در حدقه

میچرخانم و با تکخندی میگویم:

-دور از جون البته…

بلافاصله میگوید:

-تو خر نیستی که… گربهای! میو کن واسه بها؟

 

 

قلبم چه کوبشی دارد برایش! بی صدا میو میکنم

برایش. فکش سخت میشود و به طرز عجیبی

چشمانش پر میشود!

-هر روز میو میکنی حوری؟ ناز میکنی؟ اطوار

میای؟ به خدا من انقدر بچهی خوبیام، با دوتا میو

میتونی تو مشتت بگیری! منو تو مشتت

میگیری؟

-بها…

نفسی میگیرد:

-منو محکم میگیری حوری؟ خیلی محکم!

1224#پست

 

اشکم میچکد و سر تکان میدهم.

-باشه…

-بیا اینجا…

به شانهاش اشاره میکند. از خدا خواسته سرم را

روی شانهاش میگذارم. و او لب روی موهایم

میگذارد و آرام برایم حرف میزند:

-رنگی رنگی… خوشبو… نرم… سفید مفید…

نازنازی… عسلی مسلی… حوری بهشتی… زن و

زندگی… وای که حامله بشی… ده تا دختر عین

خودت بیاری… ده تا بچه گربه! من هرروز

یکیشونو قورت بدم…

چشم میبندم و تصور زندگی در خانهی بهادر

زیباست. برایش میگویم :

 

 

-شلوار کردی… سیکس پکی… مهندس… تفنگ و

قلیون و موهای بلند و کفترباز و شوخیای خرکی و

عشق چنگیز و… آیدینی که اسمش بهادره!

انگار از آخری خوشش نمیآید که میگوید:

-گفتی نگفتیا! خدایی به این هیبت میاد آیدین؟

با چشمان بسته میخندم:

-نه خب…

-اما به تو حوری میاد خدایی!

-بها!

توصیفم میکند:

-حوری بهشتی مادام العمر دائم الباکرهی…

حورالعین احلا من العسل بها!

 

 

دیگر چه بگویم؟ همانطور چشم بسته میخندم و

خودم را بیشتر به سمتش میکشم. و میگذارم

بهادر نوازشم کند و موهایم را ببوسد و تا رسیدن

به مقصد هرچه میخواهد برایم حرف بزند.

زندگی من درست همین لحظه هاست.

 

پایان

⁦❤️⁩🤝

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

54 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
K.T
K.T
9 ماه قبل

سلام
مثل همیشه عالی و بی نقص. خسته نباشید خانم نور نژاد عزیزز.
به شدت پیشنهاد میکنم رمان دلدادگی شیطان رو از همین نویسنده بخونید.

زهرا تائب نیا
زهرا تائب نیا
9 ماه قبل

رمان محشری بود

Asaadi
Asaadi
9 ماه قبل

سلامدفاطمه جون pdfاین رمان نیست؟

Asaadi
Asaadi
9 ماه قبل

سلام فاطمه میگم این رمانpdfنداره؟

Rono
Rono
10 ماه قبل

عالییییی بود خداییی بهترین رمانی بود ک خوندم اصلا عشق کردم با بها و حوری😍😂😂
مرسی از نویسنده دستت طلا الهی همیسه موفق باشی😘

n.ch
n.ch
10 ماه قبل

عالیییییی بود 😍 یکی از بهترین رمانایی بود که تا الان خونده بودم و اینکه مثل بقیه رمان ها موضوعش تکراری نبود در کل خیلییی خوب بود😍

فاطمه
فاطمه
10 ماه قبل

عالیییی بود رمان واقعا قلم نویسنده حرف نداشت دستش درد نکنه❤
امروز همه چی تموم شد امتحانام مدرسه رمانم فیلمم دیگه شدم یع ادم بیکار😐
لحظه شماری میکردم مدرسم تموم بشه بعد از اینکه تموم شد پنج دقیقه بعدش دلم میخواس بازم برگردم مدرسه

reyhaneh
reyhaneh
10 ماه قبل

ممنونم از زحماتت نویسنده عزیز واقعا پایان زیبایی بود ♥️🤍♥️

ریحان
ریحان
10 ماه قبل

عالی بود

کشته مرده این رمان
کشته مرده این رمان
10 ماه قبل

واییییییییییییییییییییییییییییییییییی انقدر زیباااااا اخه؟؟ قلب من تحمل این همه قشنگی رو ندارررررررررررهههههههههههههه!!!!!!!!!!!!!!!!!!! دارم اکلیل بالا میارممممم… چرا انقدرررررر قشنگ ؟؟ چرا اقندر خوشگلللللللللللل؟؟ چرا اینقدر خوب و خفننننن؟؟؟ اخه من مردممممممممممممم!!!! چرا جلد دوم ندارههههه!؟؟
اخه ما بدون بها و حوریش میمیریییییییمممممممممم!!!!!!!!!
دانلود آدمی مث بها!! اشکاااااااام….

سارا
سارا
10 ماه قبل

نویسنده عزیز واقعا خسته نباشی 💞

Tamana
Tamana
10 ماه قبل

عه من منتظر عروسی بودم🚶‍♀️😂
من این پارتهای آخر ک زیاد بودو خوندم و فهمیدم قلم نویسنده قوی👌🏻قشنگ بود .مرسی فاطمه❤

ꜱᴇᴘɪᴅᴇʜ
پاسخ به  Tamana
10 ماه قبل

حالا اشکال نداره چون عروسی تو راه داریم خودمون
عروسیه “غزل”

Tamana
Tamana
پاسخ به  ꜱᴇᴘɪᴅᴇʜ
10 ماه قبل

🤣🤣🤣

Tamana
Tamana
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
10 ماه قبل

بوس بوس

M.S.Sh
M.S.Sh
10 ماه قبل

عالی ❤️
فقط کاش آبتین هم جنس باز نبود…..

همتا
همتا
10 ماه قبل

خیلی ممنون نویسنده عزیز و فاطمه جان دوست داشتنی
خیلی خوب بود

رمان خوان
رمان خوان
10 ماه قبل

ادمین عزیز ونویسنده خسته نباشیدعالی بود

Bahareh
Bahareh
10 ماه قبل

مرسی خیلی عالی بور خسته نباشید.

....
....
10 ماه قبل

خوب نوع تموم شدن رمان خیلی به دلم نشست
معمولا مث بقیه رمانا منتظر یه حادثه بودم تا اتابک زهرشو بریزه ولی این رمان بیشتر به زندگی واقعی نزدیک بود
نوع عشقشون ستودنی بود⚘️❤️
ممنون از نویسنده وادمین عزیز💖

Mahnaz
Mahnaz
10 ماه قبل

كاش زود تموم نميشد 😭

...A...
...A...
10 ماه قبل

خیلی قشنگ بود ولی کاش عروسیشونم بود🙁

...A...
...A...
10 ماه قبل

چرا همه چی باهم تموم شد امروز روز پایان بود کلا چشم چران و الانم ک این فردا ب چه امیدی پاشم😂💔

دسته‌ها

54
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x