رمان نبض سرنوشت پارت آخر3 سال پیش54 دیدگاهدستی لای موهاش میکشه و میگه : هیچی دیگه ، یه ذره ابرویی هم که داشتیم از بین رفت! . _ تقصیر خودته من که گفتم این لباس دنباله دار…
رمان نبض سرنوشت پارت۵۲3 سال پیش15 دیدگاهانا رفت کنار و من جاش نشستم . مسعود پیر تر و شکسته تر شده بود نسبت به اون روزی که دیدمش . _ فکر کنم میخواستین باهام حرف بزنین…
رمان نبض سرنوشت پارت ۵۱3 سال پیش17 دیدگاهآذین با بهت خندید و گفت: خیلی جالبه! سهامدار شرکتی هستی که کلش مال خودته! من نمیفهمم واقعا!! نگاهی بهش انداختم و گفتم: کل شرکت مال ساشاست؛ من یه بخشی…
رمان نبض سرنوشت پارت۵۰3 سال پیش9 دیدگاهاز ماشین پیاده شدم و منتظر ساشا وایسادم تا ماشین و پارک کنه.. قرار گذاشته بودیم که بعد از جلسه هیئت مدیره بیایم با کمک من برای عروسی من و…
رمان نبض سرنوشت پارت۴۹3 سال پیش11 دیدگاه_اونجا چی کار میکنه؟ اصلا آدرس شرکت و از کجا آورده؟! بی توجه به سوالی که پرسید گفتم: عسل پاشو بیا اینجا،باهم حرف بزنید و یک بار واسه همیشه این…
رمان نبض سرنوشت پارت۴۸3 سال پیش13 دیدگاهبعدم بدون اینکه منتظر جوابی ازش باشم راه افتادم برم که ، قدم اولم به دوم نرسیده صدای مسعود به گوشم رسید: دخترم! برگشتم سمتش و با مکث گفتم :…
رمان نبض سرنوشت پارت۴۷3 سال پیش6 دیدگاهچپ چپ نگاش کردم و گفتم: با من که نبودی احیانا؟! چونش و خاروند و گفت: نه بابا صداش و اورد پایین و گفت: هدیه رو میگم کلا کرمـ….آخخخخ با…
رمان نبض سرنوشت پارت۴۶3 سال پیش14 دیدگاهبا توقف ماشین جلوی تالار، باهم پیاده شدیم.. ماهان بازوش و به سمتم گرفت که با لبخند دستم و دورش حلقه کردم و دوشادوش هم وارد تالار شدیم. چشم چرخوندم…
رمان نبض سرنوشت پارت۴۵3 سال پیش21 دیدگاهکلید انداختم بریم تو خونه که با صدایی همونجا متوقف شدیم _عسل برگشتیم و با دیدن آرشام و هدیه لبخندی روی لبمون نشست عسل پرید بغل هدیه و منم با…
رمان نبض سرنوشت پارت۴۴3 سال پیش2 دیدگاه_پس مدارک کافی، هست برای اینکار؟ _اره ولی خب قطعا تنها نبوده و یکی تو شرکت هست که بهش کمک میکنه چون اصلا چنین چیزی ازش بر نمیاد سری برای…
رمان نبض سرنوشت پارت۴۳3 سال پیش23 دیدگاهیه چشم غره دیگه بهم رفت و روشو گرفت ، منم دیگه چیزی نگفتم و دوباره مشغول غذام شدم _شما رشته اتون چی بوده؟ با صدای ساشا که طرف صحبتش…
رمان نبض سرنوشت پارت۴۲3 سال پیش10 دیدگاهنشسته بودیم تو شرکت و منتظر ساشا بودیم که آخرش صدای ماهان بلند شد:_ ای بابا چرا نمیاد پس? خواستم جوابشو بدم که همون لحظه در باز شد و با…
رمان نبض سرنوشت پارت۴۱3 سال پیش36 دیدگاهکلید انداختم و در رو باز کردم . همینکه رفتم تو با بوی غذایی که تو کل خونه پیچیده بود چشمامو بستم و لبام به لبخندی باز شد. _سلام با…
رمان نبض سرنوشت پارت۴۰3 سال پیش5 دیدگاهلبخندی خجولی زدم و گفتم : خودت که شرایط رو بهتر میدونی حالا عیب نداره ببنیم کی وقت کنم، میرم بهشون سر میزنم . عروسی هم که بدون من نمیشه…
رمان نبض سرنوشت پارت۳۹3 سال پیش10 دیدگاهآروم کلیدمو در آوردم و درو باز کردم . کفشامو تو جاکفشی گذاشتم . پاهام دبگه جونی نداشت انقدر راه رفته بودم . چراغو روشن کردم . ماهان رو مبل…