رمان نبض سرنوشت پارت آخر2 شهریور 139954 دیدگاهدستی لای موهاش میکشه و میگه : هیچی دیگه ، یه ذره ابرویی هم که داشتیم از بین رفت! . _ تقصیر خودته من که گفتم این لباس دنباله دار…
رمان نبض سرنوشت پارت۵۲1 شهریور 139915 دیدگاهانا رفت کنار و من جاش نشستم . مسعود پیر تر و شکسته تر شده بود نسبت به اون روزی که دیدمش . _ فکر کنم میخواستین باهام حرف بزنین…
رمان نبض سرنوشت پارت ۵۱31 مرداد 139917 دیدگاهآذین با بهت خندید و گفت: خیلی جالبه! سهامدار شرکتی هستی که کلش مال خودته! من نمیفهمم واقعا!! نگاهی بهش انداختم و گفتم: کل شرکت مال ساشاست؛ من یه بخشی…
رمان نبض سرنوشت پارت۵۰30 مرداد 13999 دیدگاهاز ماشین پیاده شدم و منتظر ساشا وایسادم تا ماشین و پارک کنه.. قرار گذاشته بودیم که بعد از جلسه هیئت مدیره بیایم با کمک من برای عروسی من و…
رمان نبض سرنوشت پارت۴۹29 مرداد 139911 دیدگاه_اونجا چی کار میکنه؟ اصلا آدرس شرکت و از کجا آورده؟! بی توجه به سوالی که پرسید گفتم: عسل پاشو بیا اینجا،باهم حرف بزنید و یک بار واسه همیشه این…
رمان نبض سرنوشت پارت۴۸28 مرداد 139913 دیدگاهبعدم بدون اینکه منتظر جوابی ازش باشم راه افتادم برم که ، قدم اولم به دوم نرسیده صدای مسعود به گوشم رسید: دخترم! برگشتم سمتش و با مکث گفتم :…
رمان نبض سرنوشت پارت۴۷27 مرداد 13996 دیدگاهچپ چپ نگاش کردم و گفتم: با من که نبودی احیانا؟! چونش و خاروند و گفت: نه بابا صداش و اورد پایین و گفت: هدیه رو میگم کلا کرمـ….آخخخخ با…
رمان نبض سرنوشت پارت۴۶26 مرداد 139914 دیدگاهبا توقف ماشین جلوی تالار، باهم پیاده شدیم.. ماهان بازوش و به سمتم گرفت که با لبخند دستم و دورش حلقه کردم و دوشادوش هم وارد تالار شدیم. چشم چرخوندم…
رمان نبض سرنوشت پارت۴۵25 مرداد 139921 دیدگاهکلید انداختم بریم تو خونه که با صدایی همونجا متوقف شدیم _عسل برگشتیم و با دیدن آرشام و هدیه لبخندی روی لبمون نشست عسل پرید بغل هدیه و منم با…
رمان نبض سرنوشت پارت۴۴24 مرداد 13992 دیدگاه_پس مدارک کافی، هست برای اینکار؟ _اره ولی خب قطعا تنها نبوده و یکی تو شرکت هست که بهش کمک میکنه چون اصلا چنین چیزی ازش بر نمیاد سری برای…
رمان نبض سرنوشت پارت۴۳23 مرداد 139923 دیدگاهیه چشم غره دیگه بهم رفت و روشو گرفت ، منم دیگه چیزی نگفتم و دوباره مشغول غذام شدم _شما رشته اتون چی بوده؟ با صدای ساشا که طرف صحبتش…
رمان نبض سرنوشت پارت۴۲22 مرداد 139910 دیدگاهنشسته بودیم تو شرکت و منتظر ساشا بودیم که آخرش صدای ماهان بلند شد:_ ای بابا چرا نمیاد پس? خواستم جوابشو بدم که همون لحظه در باز شد و با…
رمان نبض سرنوشت پارت۴۱21 مرداد 139936 دیدگاهکلید انداختم و در رو باز کردم . همینکه رفتم تو با بوی غذایی که تو کل خونه پیچیده بود چشمامو بستم و لبام به لبخندی باز شد. _سلام با…
رمان نبض سرنوشت پارت۴۰20 مرداد 13995 دیدگاهلبخندی خجولی زدم و گفتم : خودت که شرایط رو بهتر میدونی حالا عیب نداره ببنیم کی وقت کنم، میرم بهشون سر میزنم . عروسی هم که بدون من نمیشه…
رمان نبض سرنوشت پارت۳۹19 مرداد 139910 دیدگاهآروم کلیدمو در آوردم و درو باز کردم . کفشامو تو جاکفشی گذاشتم . پاهام دبگه جونی نداشت انقدر راه رفته بودم . چراغو روشن کردم . ماهان رو مبل…