رمان نبض سرنوشت پارت۳۹

5
(1)

آروم کلیدمو در آوردم و درو باز کردم .
کفشامو تو جاکفشی گذاشتم . پاهام دبگه جونی نداشت انقدر راه رفته بودم .

چراغو روشن کردم . ماهان رو مبل نشسته بود و سرش رو میون دستاش گرفته بود . هنوز از دستش ناراحت بودم . باید بهم میگفت که خانوادم رو دیده. باید حرف میزد و نزد .

اما پاکت سیگار رو که رومیز دیدم آتیش گرفتم ، ماهان از سیگار متنفر بود و این به معنیه اینکه این چند ساعت…

_ کدوم گوری بودی ؟

گیج جا سیگاری رو میز بودم . چیکار کرده با خودش من که بهش پیام داده بودم که میخوام چند ساعتی با خودم تنها باشم .

با دادی که زد متحیر بهش نگاه کردم : _کدوم گوری بودی میگم ؟

_ ماهان چته آروم گفتم که میخواس..میخواستم تنها تن..

کامل چسبیده بودم به دیوار و حبسم کرده بود . سرش رو خم کرد و با پوزخند گفت : تنها ؟ هه تنها باشم ، کی میخوای بفهمی فقط خودت نیستی؟ کی؟

_ سر من داد نزن . سر من داد نزن ماهان ، نیاز داشتم بهش .

مشتش رو به دیوار بالا سرم کوبید و گفت : به درک ، میفهمی چند ساعته به من چی گذشته؟ عسل محض رضای خدا یکم درکم کن .
خسته شدی؟ منم خستم ولی دارم تمام سعیمو میکنم واهس نگه داشتن این زندگی ولی تو چیکار کردی؟

نشست رو زمین و گفت : به خدا منم خستم عسل از همه خستم . اون از اوضاع شرکت اینم از زندگیمون . حرفت چیه اینکه نگفتم وضعیتت یادت نیست شبیه مرده شده بودی . میفهمی وقتی چند ساعت غیبت میزنه من چه حالی میشم؟

منم کنارش سر خوردم و افتادم رو زمین .

هق هقم کل خونه رو گرفته بود .

دستمو کشید و محکم بغلم کرد .

نالیدم : ماهان تقصیر من نیست ، نمیبینی افتادن به جونم همه و همه کس شدن دشمنم . همه ضدما . تصمیم گرفتم دیگه هیچی برام مهم نباشه جز تو ، فقط تو ، نمیخوام از دستت بدم ماهان ، نمیخوام . ولی بلد نیستم هر چی رو خواستم از دست دادم ، هر چی رو خواستم نابود شده .

_ باشه، اروم باش بعدا حرف میزنیم غلط کردم . مگه من بلدم؟ اگه بلد بودم که الان وضعم این نبود .

چونمو گرفت و مجبورم کرد نگاش کنم . اشکامو کنار زد و گفت : باهم یاد میگیریم باشه ؟ یاد میگیریم چه جوری همو نگه داریم . اگه هم نشد به درک دوتایی فرار میکنیم خوبه ؟

خندیدم میون اون همه بدبختی : ماهان تو یه دیونه کله خری ، یعنی چی فرار میکنیم .

بوسه ای رو لبم نشوند و گفت : یعنی اینکه یه گور بابای همه میگیم و هر چی داریم می‌فروشیم و میریم . اینجوری خوبه ؟

دوباره میخندم و میبوسم . میخندم و دوباره میبوسم.

“میگویند،

حوا بود که سیب را تعارف کرد

و چرا آدم خورد؟

ساده نبود، عاشق بود…

با ارزش تر از بهشتی که گویند ،

مفت از دست داد…

سیب هنوز هم شیرین است،

هنوز هم آدم،

بهشت را به لبخند حوا می فروشد….

رعنا چشماشو گرد کرد و گفت : حالت خوبه؟ جان من چی زدی؟ بگو بهزاد که از سر کار میاد به مقدار لازم بکنم تو حلقش، بد عنقیش از بین بره .

پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم : من ذاتا خوش خلقم مگه نه بهزاد؟

بهزاد خنده ای کرد و گفت : بر منکرش لعنت . یکی تو ذاتا خوش خلقی یکی رعنا . حالا شوخی و خنده رو بزارید برای بعد . یه بار دیگه بگو مبخوای چیکار کنی من نفهمیدم .

_ ساشا موقتا رئیس شرکت دارو سازیه که مال مسعوده ، مثل اینکه مسعود خودش رو باز نشسته کرده . زنگ زدم شرکت یه قرار گذاشتم با ساشا ، هر چند سخت بود ولی خب من رو نباید دست کم گرفت .

رعنا لیوان چاییش رو از رو میز برداشت و گفت : خب دست کم نمیگیریم . الان اصل مطلب رو بگو ببینم میخوای چیکار کنی ؟

_ میخوام با ساشا حرف بزنم .

بهزاد نشست پیش رعنا و گفت : تنهایی نرو باهات میایم .

_ نمیخواد با ماهان میریم

رعنا ابرو هاش بالا پرید و گفت : بهزاد من اشتباه شنیدم؟ یا این واقعا گفت با ماهان میخواد بره ، چه عجب .

با خونسردی گفتم : واسه این حزفا نیومدم اینجا . از بهزاد کمک میخوایم .

_ چه کمکی از دستم بر میاد .

_ با کمک شاداب حساب های شرکت اقاجون رو مخفیانه چک کردیم یه قسمتش رو . مطمئنم یکی داره دست میبره توشون .واس همین میخوام تو به عنوان وکیل کارمون رو دنبال کنی . این مدارکو نگاشون کن ببین چیکار میتونی بکنی .

مدارک رو همون جور که نگاه میکرد گفت : چرا به وکیل خانودگیتون نمیگی؟

_ چون مطمئنم اون این مسئله رو میدونسته

رعنا با تعجب گفت : یعنی میگی کار اونه ؟

_ مطمئن نیستم ، اما اقاجون انقدر بهش اعتماد داشت که همه چی رو به اون سپرده بود . به معاون شرکت هم شک دارم حالا فعلا کمکم میکنی ؟ اگه کمک میکنی که فردا بیا شرکت همه جزئیات رو برات توضیح بدم .

بهزاد اخمی کرد و گفت : سوال پرسیدن نداره ، مگه میشه کمک خواهرم نکنم . آدرس رو بهم بگو من ساعت ۱۰ اونجام .

لبخندی زدم و گفتم : خب این موضوع اول ، بریم سراغ مسئله دوم . رعنا تکلیفت چیه ؟

با شک گفت : منظورت چیه ؟

_ منظورم اینه نمیخوای کار کنی ؟

بهزاد پوفی کشید و گفت : بگو بهزاد اومدم بدبختت کنم برم .

ابروهام بهم نزدیک شد : چه مشکلی داره؟ مگه مامانت قرار نیست بیاد پیش شما طبقه پایین اینجا خب صبح تا ظهر که رعنا سر کاره الا پیش مامانت میمونه .

بهزاد مخالفت کرد : اصلا حرفشم نزن . فقط که صبح تا ظهر نیست بعد از اون میاد خونه خسته اس . تو هم اگه ماهان میزاره کار کنی به خاطر اینکه هنوز دو نفرید . مسئولیت کسی دیگه ای رو ندارید .

رعنا : بهزاد فکر کنم از من سوال پرسید، بعدم ما راجب این مسئله قبلا حرف زدیم . قرارمون همین بود . الا که به دنیا اومد تو براش پرستار بگیری که منم بتونم کار کنم ، اره یا نه ؟

بهزاد کلافه گفت : رعنا حرف زدیم ولی الان یکم زود نیست؟

رعنا نوچی کرد و گفت : نه خیر دیرم هست . تو قول دادی و سر قولت میمونی تمام . حالا عسل بگو ببینم چرا این سوال رو پرسیدی؟

_ خب تو شرکت به یکی مثل تو نیاز داریم من که خودم پیش ماهانم ، نمیرسم هر دو جا . واسه همین گفتم چه موقعیتی بهتر از این . منم تائیدت کردم . حقوقش هم خوبه.

بهزاد اخماش بیشتر شد و گفت : یه جوری حرف میزنی انگار داری به طرف لطفم میکنی .

خندیدم و گفتم : همینه که هست . حالا چیکار کنیم قبول ؟

رعنا سری به تائید تکون داد و گفت : چرا باید این موقعیت رو از دست بدم ؟ هر چند به نفع توعه بیشتر ، خیالت راحت میشه اینجوری از شرکت بابابزرگت ولب خب این موقعیت کاری واس هر کسی پیش نمیاد .

لبخند پیروزمندانه ای به بهزاد زدم و گفتم : فکر کنم دیگه کارم اینجا تموم شد. برم که کلی کار دارم

رعنا پوفی کرد و گفت : چقدر تو کار داری دختر .هیچی هم که نخوردی به چیزی بخور حداقل بعد برو .

گونش رو بوسیدم و گفتم : نه قربونت برم دیگه ماهانم پایین منتظره بریم پیش اقا داداشمون ببینیم چی میشه .

بهزاد با شیطنت گفت : ماهان بیچاره با این خانواده زنش گیر افتاده بدبخت . الانم که برادر زن دار شده واقعا دلم براش سوخت! بگو تو غمش شریکم.

چشم غره ای بهش رفتم و رو به رعنا گفتم : این داره غیر مستقیم به تو و ارشام تیکه میندازه ها . حواست هست ؟

رعنا لبخند ژکوندی زد و گفت : میدونم عزیزم شما برو منم با بهزاد صحبت های اساسی دارم .

زبونم رو برای بهزاد در اوردم و گفتم : تا تو باشی منو اذیت نکنی . راستی تکلیف آرشام و هدیه چیشد ؟

رعنا با طعنه گفت : انقدر که پیگیر حالشونی من معذبم . حالا چون این چند وقته همه چی قاتی پاتی بوده بخشیدنت ولی با اجازت باید بگم دو هفته دیگه قرار عقد و عروسی باهم گذاشتیم .

چشمام گرد شد : به این زودی؟ بعدم چرا به من نگفتن؟ نگاه ترو خدا منی که عامل آشناییشونم آخر همه باید بفهمم .

بهزاد ابرویی بالا انداخت و گفت : دقت کن به گوشیت ببین هر کدوم چند بار زنگ زدن . کلا من به هر کی با تو کار داره توصیه میکنم یه راست بیاد خرت رو بگیره دم در خونه ، اون بی صاحبو که جواب نمیدی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ghzl
Ghzl
3 سال قبل

خیلی قشنگ مینویسی😎👍

(:
(:
پاسخ به  Ghzl
3 سال قبل

مرسی غزل جونم

دلارام
3 سال قبل

مرررسییی عاشق این رمانم

(:
(:
پاسخ به  ayliiinn
3 سال قبل

اه آیلین میخواستم همینو بگم جوابش 😂
مرسیییییی دلارام جونم خیلی خوشحالم که رمانم رو میخونی

(:
(:
پاسخ به  ayliiinn
3 سال قبل

اه خب من چی بگم پس 😅

(:
(:
پاسخ به  ayliiinn
3 سال قبل

فداتم آیلینی

دسته‌ها

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x