با حس اینکه کسی دستش را توی موهام میکشه از خواب بلند میشم. مادربزرگم کنارم نشسته با اینکه میدونم مادربزرگم رو از دست دادم ولی با خوشحالی بغلش میکنم اونم…
باشنیدن صدای ارام مادربزرگم دویدم ب سمتش درست حدس زده بودم بالای سرش شمع بود نگاهی ب مادربزرگم انداختم. از ترس پاهایم میلرزیدند نشستم و ب صورت مادربزرگم ک غرق…
کمی فکر میکنم. -سانـ… بین!؟ -خودمم خوشگل خانم. دستش را بر میدارد و برعکسم میکند صندلی چرخی هست. پایین پاهایم زانو میزند دستانم را میگیرد. بوسه ای پشت ان میگذرد…