دسته‌بندی: رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 62

        از بس که جیغ زده و سلیطه بازی درآورده بودم خودم خسته شده بودم… سر و ته مرا از پارکینگ تا آپارتمانش آورده بود که انگار کل خون تنم تو سرم جمع شده بود که همه چیز را دوتایی و تار می دیدم…     از تقلای زیاد نفس نفس می زدم و با حرص و

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 61

      مامان درجا سرخ شد و دهانش را هم بست… عمو رضا با صورتی پر از خنده نگاهم کرد. عزیز و عمه فرشته هم بدتر از عمو رضا بودند که سایه هم ادامه حرفم را گرفت. -حاج رضا شما لطف کنین خانومتون رو ببرین استراحت کنن گویا روی مغزشون هم اثر گذاشته و دارن خواب میرن…!    

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 60

        هنوز هم خبری از امیر نبود و دلم برایش تنگ شده بود. سایه وقتی نگاهم می کرد یک دور رفت و برگشت حالم را می گرفت که بدتر می خواستم بنشینم و گریه کنم ولی جرات نداشتم جلوی سایه کاری انجام دهم…     مامان ستاره همان روز مرخص شده بود و در کمال آرامش و

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 59

        -ولی می تونست به حرفم گوش بده و کاری نکنه تا من سنگ روی یخ بشم…     دست ستاره را گرفتم و با فشار اندکی قصد دلداری دادنش را داشتم. -الان تو به خاطر خودت ناراحتی یا حرف مردم…؟!     نگاهم کرد و نمی دانست اصلا کدام طرف را میخواهد بگیرد…؟! شوک وارد شده

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 58

        چشم در حدقه جچرخاند. -باید بگم آقاجونم زودتر از تو فهمیده ولی به روش نمیاره…!     تعجب کردم. -جدی…؟!   -اوهوم ولی اولتیماتوم داده دست از پا خطا نکنم…   -ای قربونش برم که اینقدر آپدیته…!   لپم رو کشید. -اینجور که تو قربون صدقه بابام میری، بیخود نیس برات ضعف می کنه… تو یه

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 57

        -خب یه روز دیگه هم می موندیم…؟!   امیریل لبخندی روی لب نشاند. -کار دارم باید برم ماموریت وگرنه به جای یه روز، دو روز میموندیم عزیزم…!     لب برچیدم. -چرا تو باید همش بری ماموریت…؟!   ابرو بالا انداخت. -با کارم مشکل داری…؟!   سر تکان دادم. -آره کارت خیلی خطر داره… با اینکه

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 56

        عماد را کامل زیر نظر داشتم که خیلی تابلو نگاهش به سایه است… جوری هم نگاه می کرد انگار جز او هیچ کسی وجود نداشت.     نگاهم ناخودآگاه سمت امیر کشیده شد هت به جای نگاه پر عشقش، چشم غره ای بهم رفت که لبخند مسخره ای زدم و صاف نشستم…     سایه با

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 55

        اخم کردم. -مگه چیزی مونده که جر ندادی…؟!   تمام بدنم سوخته…   _ لباستو در بیار ببینم     _ لازم نکرده تو ببینی   سمت چمدانم رفته و خواستم بازش کنم که رویش دست گذاشت و با اخطار صدایم زد. -رستـــــــــا…!!     براق شدم سمتش… – رستا چی…؟! نمی خوام ببینی…! اصلا مگه

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 54

        سایه با خجالت از عماد جدا شد و با دیدن سرخی صورتش لبخند زد… -بهت نمیاد خجالتی باشی…؟!     سایه خیره اش شد. -چرا بهم نمیاد…؟!   عماد کمی خودش را عقب کشید. -وقتی یادم میاد چطوری توی خیابون پریدی و پسره رو با قفل فرمون زدی به خودم گفتم این دختره چه گودزیلاییه…!!!  

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 53

    رستا شانه بالا انداخت. -به نظر من ترس نداره اما هیجان داره…!!! رستا همین بود، همیشه همه چیز را ساده می گرفت. او حتی در سخت ترین شرایط هم سعی می کرد کاری که دلش می خواهد را انجام بدهد. -اون هیجانی که میگی همیشه قرار نیست به سادگی تموم بشه… یه وقتایی آدمیزاد با همین هیجانات زندگیش

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 52

        امیر دست دور گردن دخترک انداخت و او را سمت خود کشید. -مگه به حرف توئه… مگه جرات داری ندی…؟!     رستا با حرص مشتی توی سینه اش زد. -جراتش و دارم ولی زورم بهت نمی رسه بیشعور…!   امیر دلش رفت و با شوری که به دلش افتاد سمت لبانش هجوم برد و لب

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 51

      رستا از بازی که راه انداخته بود، خوشش آمده بود. کمی تقلا کرد تا مثلا رو به امیر ندهد اما مرد کاملا از چشمانش، درونش را می خواند.   -دودوتا چهارتای چی…؟!   امیر عمیق و نافذ خیره در چشم هایش، پوست دون دون شده بدنش را نوازش وار تا روی بند سوتینش بالا آورد…   -اینکه

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 50

        امیر با صدای ویبره گوشی اش چشم باز کرد و خواست ان را بردارد که نتوانست. نگاهش به رستا خورد و لبخند کل صورتش را فرا گرفت.     رستا تنها با یک تاپ و شورتک توی آغوشش گوله شده بود. قرار بود شیطنت نکنند اما نشد و تنها به عشق بازی بسنده کردند…   بوسه

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 49

        -شما دو تا آخر هفته هیچ جا نمیرین چون خودمون برنامه داریم…!   رستا بادش خالی شد و پر استرس نگاه سایه کرد. سایه چشم روی هم گذاشت یعنی نگران نباش…   -کجا می خوایم بریم به سلامتی…؟!   ستاره مشکوک نگاهش کرد. -میریم کیش…!     سایه ابرو بالا انداخت. -اونوقت متین و سبحان هم

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 48

        حرکات آهسته و پرنازش روی مخ امیر بود چون که بیشتر می خواست…!   دستش را از کمر دخترک بالا آورد و پشت گردنش گذاشت.     سرش را محکم گرفت و جوری که دوست داشت، بوسید…   حرکاتش توام با خشونت دلنشینی بود که رستا حتی نمی توانست درست همراهی کند اما امیر هیچ چیز

ادامه مطلب ...