رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 50 - رمان دونی

 

 

 

 

امیر با صدای ویبره گوشی اش چشم باز کرد و خواست ان را بردارد که نتوانست.

نگاهش به رستا خورد و لبخند کل صورتش را فرا گرفت.

 

 

رستا تنها با یک تاپ و شورتک توی آغوشش گوله شده بود.

قرار بود شیطنت نکنند اما نشد و تنها به عشق بازی بسنده کردند…

 

بوسه ای روی سرش زد و آرام دستش را از زیر سرش بیرون کشید و از تخت پایین آمد.

 

 

سمت گوشی رفت و با دیدن اسم سرهنگ یاوری اخم کرد.

نفسش را کلافه بیرون داد و از اتاق خارج شد.

تماس را وصل کرد.

-بله سرهنگ…؟!

 

سرهنگ یاوری با جدیت مخصوص به خودش گفت: قصد نداشتم توی مرخصی مزاحمت بشم اما خیلی مهمه…!

 

برای سرهنگ یاوری ارزش و احترام خاصی قائل بود.

-اختیار دارین قربان مراحمین،  بفرمایید.

 

 

سرهنگ یاوری با مکثی گفت:  اونی که دنبالش بودیم رو بچه ها ردش رو زدن…!

 

اخم های امیر درهم شد.

-کجاست…؟!

 

-بهتره حواست رو بدی به زنت… تو رو شناسایی کردن…!!!

 

امیر جا خورد.

-چطور ممکنه…؟!

 

-نفوذی یکی از دوستان مشترک خانومته… گفتم بهت خبر بدم تا در جریان کار باشی… عکس و گزارش ها رو میگم برات ایمیل کنن… حواست باشه رستا نفهمه…!!!

 

 

تماس قطع شد و به کل حواسش هم پرت شد.

انگار همه چیز بغل گوشش بود و خودش بی خبر…!!!

 

***

 

-من می خوام برم دریا امیر…!

 

امیر آخرین جوجه را به سیخ کشید و به بی قراری دخترک لبخند زد.

-دیوونم نکن دختر بعد از نهار میریم…!

 

رستا خیره تن لخت و هیکل ورزیده امیر بود و به کل هوش و حواسش پی خطوط عضلات مرد شد…

آرام جلو رفته و با شیطنت از امیر آویزان شد و دستش را روی تن لخت مرد کشید و با چشمکی لب زد.

-به نظرم بعد از ناهار خواب بیشتر از دریا بچسبه…!!!

 

#پست۲۱۷

 

 

 

-سایه در دسترس باش که مامان بهت زنگ زد زود جواب بدی…!

 

سایه چینی به دماغش داد.

-الان بهم زنگ زد، پیچوندمش ولی آخر سر می دونم به گا میریم…!

 

 

رستا هم همین نظر را داشت.

-کاملا موافقم ولی خب چه میشه کرد ستاره تا خیالش راحت نشه، ول کن نیست… خب حالا اینا رو ول کن از خودت و عماد بگو…!

 

 

سایه چشم غره ای به عماد که داخل آشپزخانه است رفت.

-والا از وقتی اومدیم جای اینکه من خجالت بکشم اون آقا رفته تو آشپزخونه و عین یه دختر خوب داره ازم پذیرایی می کنه…!!!

 

 

رستا از خنده ریسه رفت.

اما ناخودآگاه نگاهش به سمت قامت و هیکل عضلانی امیر رفت و دلش یک جور عجیبی شد.

مرد ایستاده پشت پنجره در حالیکه فکرش مشغول بود داشت قهوه می خورد.

 

 

لبش را گزید.

-هنوز یخش باز نشده، بزار باز بشه اونوقت دیگه نمی تونی از کنارت جمعش کنی…!!!

 

 

سایه ابرو بالا انداخت.

-یعنی الان امیر رو نمی تونی از کنارت جمعش کنی…؟!

 

 

رستا نیشش بازتر شد.

-والا اون دیگه با سر و دست توی سک و سینمه تازه وقتم کم میاره…!!!

 

 

سایه خندید.

-بمیری رستا… من برم یخ این دیوونه رو باز کنم وگرنه تا آخر سفر زهرم میشه…!!!

 

 

-فقط مواظب باش زیاد روش باز نشه که اون موقع ول کنت نیست…!!!

 

سایه موذیانه گفت: تو چی الان تو چه حالی هستین؟ ول کنت نیست…؟!

 

 

رستا چشم غره ای از پشت به امیر رفت.

-براش خوشگل کردم اما بیست متر ازم فاصله داره… انگار منم باید خودم برم تا یخش باز شه به این باشه تا آخر سفر به منم کوفت میشه… بیشعورو ببینا قرار بود بخوابیم…!!!

 

 

سایه سری به تاسف تکان داد.

-بریم که انگار به ما ناز اومدن نیومده باید تازه ناز آقایون رو هم بکشیم؛ فعلا…!!!

 

#پست۲۱۸

 

 

 

رستا تماس را قطع کرد و نگاهی به امیر انداخت که سرش توی لپ تاپ بود.

بلند شده و سمتش رفت…

 

 

امیر با دیدنش سر بالا آورد.

نگاهی به صورت و سرتاپایش انداخت.

-جانم خانوم بالاخره سرتون خلوت شد.

 

 

رستا ابرویی بالا انداخت.

-خلوت بود اما انگاری سر شما خیلی شلوغه که توی سفرم داری کار می کنی…؟!!

 

 

امیر خنده اش پررنگ تر شد.

در لپ تاپ را بست.

اصلا دوست نداشت رستا چیزی از پرونده ای که داشت رویش کار می کرد، بداند.

 

 

دستش را گرفت و دخترک را روی پایش نشاند.

دست دور شانه اش انداخت.

-سر تو که شلوغ تر بود داشتی با خاله جونت حرف میزدی…! عماد سالم هست…؟!

 

 

دخترک اخم کرد.

-شما دوتا بدتر دارین ما رو دق میدین…!!! مثلا اومدیم تعطیلات…!

 

 

ابروهای مرد بالا رفت.

دخترک خواست از روی پایش بلند شود که نگذاشت.

-کجا…؟!

 

 

شاکی سمتش براق شد.

-از تو که آبی گرم نمیشه، پس برم کپه مرگم و بزارم تا کمتر حرص بخورم…!!!

 

 

امیر دست زیر تاپ دخترک برد و او را بیشتر سمت خود کشید تا بیشتر حجم سینه هایش را حس کند.

 

با دست دیگرش هم پشت گردنش برده و محکم نگهش داشت.

خیره توی نگاه شاکی اش لب زد.

-آب گرم میشه عزیزم اما دارم دودوتا چهارتا می کنم…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 134

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان اوج لذت
دانلود رمان اوج لذت به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  خلاصه: پروا دختری که در بچگی توسط خانوادش به فرزندی گرفته شده و حالا بزرگ شده و یه دختر ۱۹ ساله بسیار زیباست ، حامد برادر ناتنی و پسر واقعی خانواده پروا که ۳۰ سالشه پسر سربه زیر و کاری هست ، دقیقا شب تولد ۳۰ سالگیش اتفاقی میوفته که نباید ، اتفاقی که زندگی پروا رو زیر رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوس نامشروع ارباب pdf از مسیحه زاد خو

  خلاصه رمان :     کابوس ارباب همون خیانت زن اربابه ارباب خیلی عاشقانه زنشو دوس داره و میره خواستگاری.. ولی زنش دوسش نداره و به اجبار خانواده ش بله رو میده و به شوهرش خیانت میکنه … ارباب اینو نمیفهمه تا بعد از شش سال زندگی مشترک، پسربچه‌شون دچار یه بیماری سخت میشه و تو ازمایش خون بیمارستان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حصاری به‌خاطر گذشته ام به صورت pdf کامل از ن مهرگان

  خلاصه رمان:       زندگی که سال هاست دست های خوش بختی را در دست های زمستانی دخترکی نگذاشته است. دخترکی که سال هاست سر شار از غم،نا امیدی،تنهایی شده است.دخترکی با داغ بازیچه شدن.عاشقی شکست خورده. مردی از جنس عدالت،عاشق و عشق باخته. نامردی از جنس شیطانی،نامردی بی همتا. و مردی غرق در خطا،در عین حال پاک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر بی شهرزاد

    خلاصه رمان:         یه دختر هفده‌ساله‌ بودم که یتیم شدم، به مردی پناه آوردم که پدرم همیشه از مردونگیش حرف میزد. عاشقش‌شدم ، اما اون فکر کرد بهش خیانت کردم و رفتارهاش کلا تغییر کرد و شروع به آزار دادنم کرد حالا من باردار بودم و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پنجره فولاد pdf از هانی زند

  خلاصه رمان :         _ زن منو با اجازه‌ٔ کدوم دیوثِ بی‌غیرتی بردید دکتر زنان واسه معاینهٔ بکارتش؟   حاج‌بابا تسبیح دانه‌درشتش را در دستش می‌گرداند و دستی به ریش بلندش می‌کشد.   _ تو دیگه حرف از غیرت نزن مردیکه! دختر منم زن توی هیچی‌ندار نیست!   عمران صدایش را بالاتر می‌برد.   رگ‌های ورم‌

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شفق قطبی به صورت pdf کامل از محدثه نوری

    خلاصه رمان:   دختری ساده و خوش قلب،که فقط فکر درس و کنکورشه… آرومه و دختر خوب خانواده یه رفیق داره شررررر و شیطون که تحریکش میکنه که به کسی که نباید زنگ بزنه مثلا مخ بزنن ولی خب فکر اینو نمیکردن با زرنگ تر از خودشون طرف باشن حالا بماند که دخترمون تا به خودش میاد عاشق

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
2 ماه قبل

جناب ادمین چرا امروز رمان وان و مدوان برا من باز نمیشن از صبح

admin
مدیر
پاسخ به  خواننده رمان
2 ماه قبل

با کدوم نت میری ؟

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  admin
2 ماه قبل

به مودم خونگی وصلم ولی خطم ایرانسل هست گاهی باز میشن ولی اکثر اوقات میزنه اتصال شما خصوصی نیست از دیروز اصلا باز نمیشن

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x