رستا شانه بالا انداخت.
-به نظر من ترس نداره اما هیجان داره…!!!
رستا همین بود، همیشه همه چیز را ساده می گرفت.
او حتی در سخت ترین شرایط هم سعی می کرد کاری که دلش می خواهد را انجام بدهد.
-اون هیجانی که میگی همیشه قرار نیست به سادگی تموم بشه… یه وقتایی آدمیزاد با همین هیجانات زندگیش رو به گند می کشه… خوبه که آدم یکم بترسه…!!!
-امیر بترسی و کاری انجام ندی، یعنی کم آوردن…!!!
-قرار نیست ادم خودش رو توی دردسر بندازه و بعد اسم هیجان رو روی کارش بزاره… برعکس بعضی وقتا هم هیجانات باید کنترل بشن تا آسیبی بهت نرسه…!!!
-یعنی نباید به خاطر دل یا چیزی که دوست داری ریسک کنی…؟!
مرد کمی مکث کرد…
-ریسک کردن هم گاهی به شرایط و خودت بستگی داره…! پنجاه پنجاست همیشه قرار نیست آسیب ببینی یا اینکه با انجام مداومش آسیب نبینی…!!!
رستا دلش طاقت نیاورد و توی آغوش امیر چرخید.
خیره صورت مرد شد.
دوست داشت حرف دلش را بزند.
داشت دیوانه می شد و عذاب وجدان از پا درش می آورد.
-امیر یه چی بگم…؟!
امیر می دانست دخترک یه طوریش هست و با حرف هایش سعی داشت او را به حرف بیاورد…
-بگو عزیزدل امیر…!!!
رستا خیره به چشمانش با نگرانی لب زد.
-امیر من از اینکه باهات خوابیدم و اولین بارم با تو بود مشکلی ندارم حتی تو خیلی خوب بودی اما برای مامانم عذاب وجدان دارم…!!!
بگذار اندکی برایت بمیرم….
#پست۲۲۸
امیر حدسش را زده بود اما اینکه رستا حتی به این صراحت بیان کند برایش تازگی داشت.
حتما آنقدر برای دخترک سنگین بوده که همچین چیزی را به زبان آورده و از مکنونات قلبی اش گفته است…
دست دو طرف صورتش گرفت.
نگاه چشم های روشنش که در ان تاریکی برق زیبایی داشتند، کرد.
حرف های ستاره خانوم را با یاد آورد که چگونه با او اتمام حجت کرد و دخترکش را بهش سپرده بود…
او از علاقه اش گفته بود و خیالش را تا حدودی راحت کرده بود اما باز هم نگرانی را در چشمان ان زن می دید.
امیر محال بود رستا را از دست بدهد…
حال که او را با تمام وجود به دست آورده یک ثانیه هم نمی توانست از او دوری کند…
-درکت می کنم خوشگله اما ازت می خوام به این چیزا فکر نکنی چون فقط می خوام بهت خوش بگذره رستا… همه چیز رو بسپر به من… من پای کارم ایستادم و مطمئن باش اول و آخر مال خودمی…!!!
رستا لب گزید…
-اما ما تا آخرش پیش رفتیم…!
امیر بی هوا خم شد و محکم لبانش را بوسید…
حرص داشت که دخترک با حرف هایش او را به یاد سکسشان می انداخت…
-لازم باشه بازم تا آخرش میریم و این دفعه دیگه راش هم بازه…!!!
چشمان دخترک درشت شد.
-یعنی بازم می خوای…؟!
امیر خندید.
– تو نمی خوای…؟!
رستا با فکر دوباره یک رابطه دیگر ناخودآگاه پایین تنه اش نبض گرفت.
می خواست…
با تمام وجود هم می خواست.
خندید و ناز کرد.
-هی به همین خیال باش که دوباره بزارم بهم دست بزنی…!!!
بگذار اندکی برایت بمیرم….
#پست۲۲۹
امیر ابرویی بالا انداخت.
-به نظرت می تونی مخالفت کنی…؟!
دخترک با سرکشی جواب داد.
-تا من نخوام تو حق هیچ کاری نداری…؟!
امیر دست روی سینه اش گذاشت و فشرد.
سر درون گردنش برد.
-اگه توت فرنگیت و برات بخورم چی…؟!
پایین تنه اش شک نداشت که به آب افتاده بود.
امیر داشت روح و روانش را به بازی می گرفت.
این عادلانه نبود.
از طرف دیگر زبان داغ مرد روی گردنش بود که تنش را شل کرد.
به نفس نفس افتاد و دیگر نتوانست خودش را نگه دارد…
-بریم… خونه…. امیر… بریم…!!!
*
به محض باز شدن در و وارد شدن رستا، امیر مهلت نداد و دست دخترک را گرفت و سمت خودش کشید و لب رولبش گذاشت…
توی راه یا دست مرد توی سینه اش بود یا شورتش…
حال هم بدون آنکه بگذارد نفس بکشد، با خشونت داشت لب هایش را جا در می آورد…
فکش را گرفته بود تا تسلط بیشتری برای بوسیدنش داشته باشد.
رستا را به دیوار چسباند و مانتو و شالش را درآورد و گوشه ای پرت کرد.
رستا هم بیکار نماند و دست زیر لباسش برد که مرد جدا شد.
خمار نگاه یکدیگر کردند و نفس عمیقی کشیدند.
امیر لباسش را درآورد و چشمان رستا با هیزی تمام روی بدن عضلانی و برنزه اش می چرخید.
مرد خنده اش گرفت…
-همش مال خودته…؟!
رستا هم تاپش را درآورد و جلوی چشمان مرد تکانی به سینه و خودش داد و چشمکی زد.
-خودم بهترش و دارم آقا پلیسه…!!!
بگذار اندکی برایت بمیرم….
#پست۲۳٠و۲۳۱وانشاته🔞💋
#پست۲۳۴
-رستا عزیزم بلند شو تلفنت خودش و کشت…!!!
دخترک سرش را زیر پتو کرد.
-ولم کن امیر خوابم میاد… خودت جواب بده…!
امیر کنارش نشست و پتو را از رویش کنار زد…
با بدجنسی تمام نگاهی به چشمان بسته اش کرد.
-مطمئنی می خوای مامانت بفهمه همراه منی…؟!
یک دفعه رستا چشمانش باز شدند و روی تخت نشست…
-چی مامانمه…؟!
مرد سرش را با لبخند تکان داد…
-بار سومه زنگ زده، ناامید بشه میره سراغ سایه…!!!
دخترک گوشی را از دستش قاپید و سریع آیکون سبز را لمس کرد…
-جونم مامان…!
-مرگ و مامان… درد و مامان… آخه توله سک تا لنگ ظهر می خوابن…؟!
رستا با شنیدن صدای سایه گیج گوشی را از گوشش جدا کرد و روی صفحه را دید که نوشته سایه… نگاهی به امیر کرد که در حال خندیدن بود…
بی توجه به سایه که پشت خط بود، با عصبانیت روی تخت دو زانو نشست که تن لختش در معرض دید قرار گرفت…
-من دهن تو رو صاف می کنم امیر…!!!
امیر دستانش را به نشانه تسلیم بالا برد…
-بیدار نمی شدی، مجبور شدم…!
رستا جیغ کشید…
-غلط می کنی بیشعور دیشب تا صب کم جرم دادی که اینجوری من و بیدار می کنی…؟!
بگذار اندکی برایت بمیرم….
#پست۲۳۵
امیر میان خنده اخم کرد…
-مراقب حرف زدنت باش سایه پشت خطه…!!!
گوشی اش را سمت امیر پرت کرد و جیغ زد…
-به درک بزار بفهمه تا درس عبرتی بشه براش که آب نمی بینید وگرنه شناگر که هیچی دست صدتا عموجانی رو از پشت بستی…!!!
امیر وقتی آبرویش را در معرض خطر دید معطل نکرد و سمتش آمد… دهانش را گرفت تا ساکتش کند…
دخترک تقلا کرد اما امیر با حرص بغل گوشش تهدید کرد.
-به جون خودت خفه نشی این دفعه می برمت تو حموم و از خجالتت در میام… می دونی که شوخی نمی کنم…!!!
*
سایه از خنده ریسه رفته که عماد با دو قهوه کنارش نشست…
با مهر نگاه دختر کرد.
-همیشه خوش خنده باشی…!
سایه سرخ شده از خنده به سمتش برگشت…
-به خدا فکر نمی کردم امیریل تا به این حد هات و هیز باشه…؟!
ابروهای عماد بالا رفت.
-چرا…؟!
سایه بدون هیچ خجالتی گفت: می ترسم آخرش رستا رو حامله کنه…!!!
عماد خندید…
به پشتی مبل تکیه داد و سر کج کرد.
عمیق و خاص نگاهش کرد.
-هر مردی با زنی که دوست داره دقیقا همینطوره…!
سایه ابرو بالا انداخت.
-یعنی تو هم این ورژن رو داری…؟!
عماد خود را جلو کشید و با کششی که نسبت به سایه داشت، فاصله را به یک وجب رساند…
-حتی می تونم بدترش هم باشم…!!!
سایه مات نگاهش شد.
-بدترش…؟!
عماد نتوانست خودداری کند و برخلاف اعتقاداتش بی هیچ جوابی دست پشت گردن سایه برد و لب روی لبش گذاشت و با تمام احساسش به دخترک او را بوسید و ازش کام گرفت…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 139
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اعتقادات رو مسخره میکنن تا ی دختر رو تنها گیر میارن اعتقادات ی مدت میره بایگانی 🤦♀️
چقدر مضخرفه همش در مورد سکس هستش این چه رمانیه حالم بهم خورد🤮
عزیزم چرا وان شاتا رو نمی زاری😈😉😜