دسته‌بندی: رمان حورا

رمان حورا

رمان حورا پارت 348

            لبخند زد:   _ خیله خب…برو به سلامت، کلاست تموم شد زنگ بزن میایم دنبالت!   بی حرف گونه‌ی نیاز را بوسیدم و به دستش سپردم، صندلی مخصوص داشت، با گیره‌ی عروسکی کمربند، مخصوص جاگیر شدن بچه که خطری تهدیدش نکند.   پیاده شدم و به سمت کلاس رفتم. سر کلاس که نشستم، بقیه

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 347

            بدخلقی از او نمیدیدم، همیشه مرتب و منظم بود، درست با بچه رفتار میکرد و پدری دلسوز بود، حتی گاهی…از دهانم در میرفت و پیش همکلاسی‌ها به عنوان شوهر، نامش می‌بردم!   دست خودم نبود، رفتارهایش ایده‌آل و درست بودند اما…چیزی که عذابم میداد گذشته بود. نمیتوانستم بگویم قباد خیانت کرد…   یعنی، کرد…شاید

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 346

            ناچار همراهش به سمت ماشین راه افتادم، دم ماشین دوباره نیاز را به آغوشم داد و در را باز کرد. ساک وسایلش را عقب گذاشت و خودش هم سوار شد.   _ درس و دانشگاه خوبه؟ اذیت نمیشی؟ استادا خوبن؟   چپ چپ نگاهش کردم، انگار با دختر هجده ساله طرف بود، انگار نه

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 345

            محکم لپ‌های نیاز را بوسیدم و سر به گردنش چسباندم تا بویش را به مشام بکشم. پدرسوخته داشت میخندید! دوباره بوسیدمش و پاپیون صورتی دور کله‌اش را مرتب کردم:   _ مامان قربونت بره، میرم سرکلاسم خب؟ اینجا با بابا بمون، اذیتش نکنی…باشه؟   همچنان در اغوشم نگهش داشتم، قباد هنوز یاد نگرفته بود

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 344

            _ مامان…   لب زدم، کلمه‌ای که هیچ‌گاه خودم به زبان نیاوردم، قباد به ارامی کنار صورتم، روی بالش نگهش داشت، دستم بالا آمد و دستانش را لمس کردم، دخترکم خواب بود.   بینی به صورت و گردنش چسباندم، نفس کشیدم، عطر تنش را به جان کشیدم:   _ قربونت برم مامان…دخترکم…   _

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 343

            حورا     چشم گشودم، درد داشتم اما حس خالی بودن بطنم در ذوق میزد. بی‌حال بودم و هنوز تحت تاثیر داروی بیهوشی، چشم چرخاندم و اتاق سفید و پرده‌های صورتی، چشمم را درگیر کرد.   _ کسی…کسی نیست؟   در باز شد و اولین کسی که داخل شد، قباد بود! کودکم را میخواستم،

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 342

            دستانش را جلو برد، داشت جان میداد برای یک لحظه لمس کردنش:   _ بدش…کیمیا!   کیمیا لبخند زنان، نوزاد لطیف و کوچک را به دستش داد، با احتیاط نگهش داشت، تمام ساعد و بازوهایش را حفاظ کودکش کرد، چانه‌اش از دیدن آن ظرافت لرزید، شباهت آن لب‌های قلوه‌ای به لب های حورا آشکار

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 341

          چرخ دیگری به دور خود زد که در اتاق عمل گشوده شد، همچون یک زندانی به سمت پرستاری که با چرخ فلزی، مخصوص حمل نوزاد خارج شد قدم برداشت، لبخند پرستار وادارش کرد همانجا قفل کند.   نگاهش را با تردید به درون چرخ دوخت، جلوتر رفت و تکان‌های ارامی که میخورد لرزش دستانش را

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 340

            کیمیا و وحید رسیده بودند، سعی داشتند آرامش کنند، اما شدنی نبود، قباد نگران‌تر از هر لحظه بود، زود داشت زایمان میکرد و هنوز نه ماهش کامل نشده بود. میترسید بخاطر بارداری سختی که داشته بلایی به سر حورا بیاید.   _ داداش، اروم باش بخدا منم این حالو داشتم چیزی نمیشه، صحیح و

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 339

            _ بسیار خب اروم باشید، سریع بیاریدش، نگران چیزی نباشید، کیسه آبش پاره شده؟   نگاهش سوالی که به من برگشت سرم را به نشانه‌ی نفی تکان دادم:   _ نه نه…هنوز نه، اما میگه حسش میکنه که وقتشه…   _ خب هنوز وقت هست، نگران نباشید، سریع خودتونو برسونید من منتظرم، نفس عمیق

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 338

            چانه بالا انداخت و پایین تخت کنار پاهایم نشست، جورابم را از پا کند و چهار زانو نشسته پای چپم را روی ران خودش گذاشت:   _ چیکار میکنی؟   با دست که مشغول ماساژ شد چشمانم از حدقه بیرون زد. ساکت ماندم ببینم چقدر دوام می‌آورد، این دو هفته تنها کاری که میکرد،

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 337

            نفس عمیقی کشید، کیمیا ریز خندید و خودش هم گفت:   _ هیچی…دکتر…چیز، دکتر گفت ممکنه زودتر شروع شه دردت، یا…بخواد زودتر بیاد، یعنی…بچه زودتر بیاد، خب…ترسیدم دردت بگیره نگی!   ابرو بالا دادم:   _ چرا دردم بگیره و نگم؟   لحظه‌ای عصبی نگاهم کرد، اما بعد نفس عمیقی کشید:   _ چون…خب

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 336

            با تعجب به کیمیا زل زدم:   _ کیمیا اینا هنوز ماما و بابا گفتن یاد نگرفتن چی تمرین میکنی؟   دستانش را جلو اورد و طوری که بخواهد موضوعی بخصوص و مهم را توضیح داد تکان داد:   _ خب همین دیگه، شماها نمی‌فهمید که…بچه باید باهاش حرف زد و تمرین کرد که

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 335

            بی صدا از اتاق بیرون رفت و پرده‌ای که نقش در داشت را رها کرد. دیدم که از هال کوچک خانه کنده شد نگاه به سقف دادم:   _ هوف، گند زدی حورا…از لج کاراش داری هرچی بی حرمتیه به زبونت میاری!     بالشت را کنار شکمم گذاشتم و کمی به پهلو چرخیدم:

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 334

            اما فکر اینکه او بخواهد شلوارم را بکند زیادی مزخرف بود!   _ گفتم نمیخوادا…برو خودم عوض میکنم!   لبخند زد و پیراهنم را پایینتر کشید، آنقدر که روی باسن و رانم را بگیرد:   _ پاشو حورا…نگاه نمیکنم، پیرهنت روشو گرفته…میدونم با این شکم سختته خم و راست شی، پاشو قربونت برم اذیت

ادامه مطلب ...