رمان دالاهو پارت آخر23 بهمن در 9:15 am26 دیدگاه تیرم به سنگ خورد … *** – کجا رفته بودی؟ چرا انقدر دیر برگشتی؟ پیش خودت نگفتی منو به این هیولا خان تنها میزاری ممکنه … از این که…
رمان دالاهو پارت 4322 بهمن در 9:00 pm4 دیدگاه – یه کاری کن زیر دو روز بتونم هم کار سند خونه رو انجام بدم هم طلاق! نمیخوام زیاد طول بکشه. انگار که این مرد حسابی توی کارش خبره…
رمان دالاهو پارت 4222 بهمن در 9:15 am8 دیدگاه طرفم چرخید. – نزدیک اذان صبحه …یا صبر میکنیم آفتاب زد ببرمت پیش دایه گیان یا برمیگردیم ریجاب. باز هم افکار احمقانه سمت مغزم سرازیر شد. – نمیبریم…
رمان دالاهو پارت 4121 بهمن در 9:01 pm3 دیدگاه نگاهت نکنه هیچ چیز بد تر از این نیست …اما تو اگر دختر من بودی بیشتر از این که گناهت برام مهم باشه، روانت واسم اهمیت داشت که خودت…
رمان دالاهو پارت 4021 بهمن در 9:00 am3 دیدگاه روی مبلش نشستم که لب زد: – اینجا سرده پاشو برو توی اتاق برات بخاری روشن میکنم. واقعا سرد بود و با این که هوا بهاری بود…
رمان دالاهو پارت 3920 بهمن در 9:00 pm2 دیدگاه انگار که بارون قصد بند اومدن نداشت و یاسر باز هم پناهم شد تا قطره ای خیسم نکنه و تا خود ماشین با کتش واسم چتر ساخت. …
رمان دالاهو پارت 3820 بهمن در 9:15 am5 دیدگاه پاهام کف ماشین ضرب گرفت. چه اهمیتی داشت که چقدر بچه قراره داشته باشه؟ تا رسیدن به خونشون دیگه چیزی از پوست لبم برای جوییدن نمونده بود. …
رمان دالاهو پارت 3719 بهمن در 9:00 pmبدون دیدگاه طاقت نیوردم. کسری از ثانیه رو برای باز کردن چشم هام هدر ندادم و فقط پلک هام رو از روی هم برداشتم. مامان شالی که هنوز خودم…
رمان دالاهو پارت 3619 بهمن در 9:15 am7 دیدگاه من بهتر از خودش می دونستم این تنها یک بهونه بود اما حاضر نبود به زبون بیارتش. – پنج روز …فقط پنج روز دیگه می تونم دووم بیار…
رمان دالاهو پارت 3518 بهمن در 9:00 pm4 دیدگاه عاطفه دست پاچه بود. دوباره اتاق رو نگاه کرد. هیچ دستمال کاغذی جا نمونده بود …تمام ملحفههای رو تخت رو عوض کرد که صدای بلبلی زنگ از توی حیاط…
رمان دالاهو پارت 3418 بهمن در 9:15 am4 دیدگاه منظورش رو نفهمیدم. – یعنی چی؟ دستی لای موهاش کشید. – واضح گفتم، مامانت سنش یکم بالا رفته نه میتونه بچه بزرگ کنه نه میتونه…
رمان دالاهو پارت 3317 بهمن در 9:00 pm3 دیدگاه یاسر که پشت سرم ایستاده بود، زود پرسید: – سراغشون گرفتن که چی بشه؟ مامان چشمکی زد. – اونجا همه چشما روش بود، خب مشخصه دیگه منم…
رمان دالاهو پارت 3217 بهمن در 9:10 am1 دیدگاه با رسیدن یاسر رژ لب قرمزم رو پر رنگ تر زدم که نگاهش مستقیم روم افتاد. می خواستم وادارش کنم با این کار سرم غر بزنه و به…
رمان دالاهو پارت 3116 بهمن در 8:59 pm10 دیدگاه با حس تکون خوردنش مجدد چشم باز کردم. شاید فکر می کرد تا الان خوابم برده باشه. یقه پیراهنش رو آروم چسبیدم. – من هنوز نخوابیدم! زیر…
رمان دالاهو پارت 3016 بهمن در 9:10 am1 دیدگاه عقب عقب رفتم. سر گیجه اجازه نمیداد روی پاهام بند بشم. – جواب ندادی! شونه بالا انداخت و دکمه بالای لباسش رو باز کرد. – من از…