رمان دلارای Archives - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان دلارای

رمان دلارای

رمان دلارای پارت 345

        صدای موزیک دیوارهارا می لرزاند   رقص نورهای خاصِ کلاب را در کل دبی تنها می‌شد همانجا به چشم دید   گارسون ها منظم پذیرایی می‌کردند و دود فضا را گرفته بود   هاوژین ترسیده سرش را در گردن ارسلان فرو برد و او کلافه پوف کشید   نباید بچه را از دلارای می‌گرفت   پدر

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 344

  _ میخوام تا بهت گفتم بالای چشمت ابروعه منو با بچم تهدید نکنی بچم … میشنوی ارسلان؟ بچه‌ی من ‌‌‌… بچه‌ای که تو هیفده سالگی که همه دست راست و چپشونو تشخیص نمیدن من با چنگ و دندون حفظش کردم ارسلان مچ دستش را گرفت و محکم فشرد صدایش تهدیدآمیز بود _ خواب دیدی خیر باشه دخترحاجی مادر شدی

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 343

        دلارای بی توجه به آن ها سمت پله ها دوید   تحمل نگاه های سنگینشان را نداشت   صدای آلپ‌ارسلان را می‌شنید که دستور میداد :   _ حورا ، امروز نامزدی پسرِ عبدلحمیده بعد از‌ مراسم میان اینجا نمیخوام نبودِ جمیله حس شه برای بچه‌ها ترجمه کن حواسشونو جمع کنن     وارد اتاق شد

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 342

        جمیله کمی عقب نشینی کرد   _ اینجا اگر قرار‌ باشه جواهر گم بشه سنگ رو سنگ بند نمیشه علیرضاخان بعدم حورا خودش دیده انگشتر دست بچه بوده   دلارای هاوژین را روی زمین گذاشت و نگران مقابلش نشست   از شدت خشم سرخ شده بود   _ چی شده علیرضا؟ چه انگشتری؟   _ انگشترِ

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 341

        دلارای سرش را روی زانویش گذاشت و پچ زد   _ خدایا … این چه سرنوشتیه؟ چرا نمی‌تونم یک روزم شده خوشحال باشم؟   آلپ‌ارسلان کنارش نشست   _ پاشو صورتتو بشور بگیر بخواب ، صبح شد هاوژین بیدار میشه نمیذاره بخوابی   دلارای آرام پچ زد   _ حق با بابام بود…   ارسلان نچی

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 340

        دلارای اما طاقت نیاورد   بغض کرده سر تکان داد   _ میایم حاج بابا … ارسلانم نیاد من و هاوژین میایم   ارسلان با خشم غرید   _ زن و بچه‌ی من بدون خودم تا پایین کلابم نمیرن! چه برسه یک کشور دیگه   دلارای خدارا شکر کرد که حاجی صدای آرام او را نشنید

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 339

        _ غر نزن هنگامه این روزا به اندازه کافی این بچه تِر میزنه تو سرم با غرغراش داشت میخوابوندش گذاشتم رو سایلنت بیدارنشه   هنگامه با خنده ابرو بالا انداخت   _ آفرین به تو ، بابای نمونه پوشکم عوض میکنی؟   دلارای آرام غرید   _ بگو بده گوشیو بابام   هنگامه بدون آنکه بشنود

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 338

        دلارای خودش را عقب کشید   زمان مناسبی برای روبرویی با هنگامه نبود   او را دوست داشت و مدیون کمک های هنگامه و آزاده بود اما الان توان شنیدنِ گله و دلخوری‌اشان را نداشت   ارسلان دوربین را مقابل هاوژین گرفت و هنگامه با ذوق نالید   _ وای من دورت بگردم عمه … چقدر

ادامه مطلب ...

رمان دلارای پارت 337

        هاوژین را کنار دلارای گذاشت و چپ‌چپ نگاهش کرد   اینبار آنقدر خسته و بی جان بود که حتی کوچک بودن کاناپه و راحت نبودن جایش هم نتوانست مانع خوابیدنش شود     نیمه شب بود که صدای ناله‌ای بیدارش کرد   کلافه گوشه چشمانش را فشرد   خیال کرد هاوژین است اما او نبود!  

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 336

        _ خوابم نبرد چون….   جمله‌اش را نتوانست تمام کند   آلپ‌ارسلان با یک حرکت پتو را کنار زد و برزخی به صفحه روشن موبایلش خیره شد   _ گوشی منو چرا قایم کردی؟   دلارای نگاهش را دزدید   حوصله‌ی توبیخ های او را نداشت   هاوژین را به خود چسباند و آرام زمزمه کرد

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 335

  _ آشنا میشی ساینا موهای بلندش را پشت گوشش زد و آه کشید _ باعث افتخاره آلپ‌ارسلان! _ رواعصابش نرو _ باور کنم دوستش داری؟! _ رو اعصابش بری میره رو اعصاب من! منم کم طاقت … یهو دیدی زدم زیر این پروژه و طراح عوض کردم ساینا با پوزخند نگاهش کرد نگاهش پر از تاسف بود ارسلان اما

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 334

        ارسلان کمرنگ اخم کرد و صورت کوچک هاوژین را میان دستش گرفت   نمایشی سرش را پایین آورد و کنار صورت دخترک گرفت   _ شبیهم نیست مگه؟   ساینا بهت زده پچ زد   _ یاخدا … نه!   ارسلان پوزخند زد   _ آره   _ دخترته؟!   ارسلان گونه‌ی آویزان هاوژین را بوسید

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 333

      به چشمان عصبی ارسلان خیره شد و پچ زد   _ بوسیدنم یادت رفته؟   آلپ‌ارسلان خشمگین پچ زد   _ یادمه ، نشونت بدم دیگه چی یادمه؟   _ چندساعت پیش نشون دادنیارو نشون دادی! دیدم ، چندان چنگی به دل نمی‌زد   پشت دستش را چندین بار آرام روی گونه‌ی ارسلان کوبید و ادامه داد

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 332

        _ مگه خواستی؟   _ خواستم … به جونِ هاوژین خواستمش   ثانیه ای مکث کرد و دوباره ادامه داد   _ خواستمتون!   دلارای آب دهانش را فرو داد   دیگر منطقش را به قلبش ارجحیت نمی‌داد!   در دل به خود تشر زد   “نذار خرت کنه… دروغ میگه”   _ دروغ میگی  

ادامه مطلب ...

رمان دلارای پارت 331

      ‏آلپ‌ارسلان ابرو درهم کشید‌   دلارای پشت هم غیرتش را نشانه می‌گرفت و او از خودش شاکی بود که چرا تیرهای دلارای به هدف می‌خورد!   مگر نه اینکه دخترک برایش آنقدرها هم مهم نبود؟!   _ زنم و من نکردم رقاصه‌ی کلابم! وقتی پیداش کردم که رقاصه بود   دلارای غرید   _ من برای هیچکس

ادامه مطلب ...