دلارای اما طاقت نیاورد بغض کرده سر تکان داد _ میایم حاج بابا … ارسلانم نیاد من و هاوژین میایم ارسلان با خشم غرید _ زن و بچهی من بدون خودم تا پایین کلابم نمیرن! چه برسه یک کشور دیگه دلارای…
_ غر نزن هنگامه این روزا به اندازه کافی این بچه تِر میزنه تو سرم با غرغراش داشت میخوابوندش گذاشتم رو سایلنت بیدارنشه هنگامه با خنده ابرو بالا انداخت _ آفرین به تو ، بابای نمونه پوشکم عوض میکنی؟ دلارای آرام غرید …
دلارای خودش را عقب کشید زمان مناسبی برای روبرویی با هنگامه نبود او را دوست داشت و مدیون کمک های هنگامه و آزاده بود اما الان توان شنیدنِ گله و دلخوریاشان را نداشت ارسلان دوربین را مقابل هاوژین گرفت و هنگامه با ذوق…
هاوژین را کنار دلارای گذاشت و چپچپ نگاهش کرد اینبار آنقدر خسته و بی جان بود که حتی کوچک بودن کاناپه و راحت نبودن جایش هم نتوانست مانع خوابیدنش شود نیمه شب بود که صدای نالهای بیدارش کرد کلافه گوشه چشمانش را…
_ خوابم نبرد چون…. جملهاش را نتوانست تمام کند آلپارسلان با یک حرکت پتو را کنار زد و برزخی به صفحه روشن موبایلش خیره شد _ گوشی منو چرا قایم کردی؟ دلارای نگاهش را دزدید حوصلهی توبیخ های او را نداشت…
ارسلان کمرنگ اخم کرد و صورت کوچک هاوژین را میان دستش گرفت نمایشی سرش را پایین آورد و کنار صورت دخترک گرفت _ شبیهم نیست مگه؟ ساینا بهت زده پچ زد _ یاخدا … نه! ارسلان پوزخند زد _ آره…
_ مگه خواستی؟ _ خواستم … به جونِ هاوژین خواستمش ثانیه ای مکث کرد و دوباره ادامه داد _ خواستمتون! دلارای آب دهانش را فرو داد دیگر منطقش را به قلبش ارجحیت نمیداد! در دل به خود تشر زد …
آلپارسلان ابرو درهم کشید دلارای پشت هم غیرتش را نشانه میگرفت و او از خودش شاکی بود که چرا تیرهای دلارای به هدف میخورد! مگر نه اینکه دخترک برایش آنقدرها هم مهم نبود؟! _ زنم و من نکردم رقاصهی کلابم! وقتی پیداش کردم که…
عکس را سرجایش برگرداند _ داشتم پاتختی رو گردگیری میکردم ساینا پوزخند زد _ گردگیری یا فضولی؟ ابروهایش را درهم کشید و حرفی نزد کنجکاو بود اما نه کنجکاو عکس های این زن! تنها از دیدن مردهای آشنای درون عکس تعجب…
بی توجه به او در را باز کرد و پیاده شد خم شد تا هاوژین را بغل بگیرد که ارسلان در سمت خودش را باز کرد _ خودم میارمش بی اعتنا به او بچه را بغل گرفت و سعی کرد به دردی که…
دلارای بی توجه به او بستنی را از دست هاوژین کشید و دخترک عصبی داد زد _ ماما دلارای با اخم انگشتش را تهدیدآمیز سمت او گرفت _ کوفت ، شبیه باباش صداشو میبره بالا بی ادب هاوژین بغض کرده لب چید…
دلارای بی حال پوزخند زد صدایش از ته چاه بیرون می آمد _ هرچقدر از امتیاز زنت بودن استفاده کردم اینم به کارم میومد نگه دار برای مادر بچههای آیندت! هم زمان پرستار وارد شد دمای بدن هاوژین را گرفت و خیره…
بی حال سمت در سرویس بهداشتی رفت ارسلان هاوژین را روی تخت خواباند و ناخواسته لب هایش را به پیشانی اش چسباند ترسیده بود… برای اولین بار در عمرش برای سرماخوردگى ساده کسی به حد مرگ نگران شده بود! هاوژین بغض کرده انگشتش…