IMG 20240711 235859 936

رمان دلارای پارت 340 4.4 (194)

9 دیدگاه
        دلارای اما طاقت نیاورد   بغض کرده سر تکان داد   _ میایم حاج بابا … ارسلانم نیاد من و هاوژین میایم   ارسلان با خشم غرید   _ زن و بچه‌ی من بدون خودم تا پایین کلابم نمیرن! چه برسه یک کشور دیگه   دلارای…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 339 4.3 (360)

32 دیدگاه
        _ غر نزن هنگامه این روزا به اندازه کافی این بچه تِر میزنه تو سرم با غرغراش داشت میخوابوندش گذاشتم رو سایلنت بیدارنشه   هنگامه با خنده ابرو بالا انداخت   _ آفرین به تو ، بابای نمونه پوشکم عوض میکنی؟   دلارای آرام غرید  …
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 338 4.3 (306)

22 دیدگاه
        دلارای خودش را عقب کشید   زمان مناسبی برای روبرویی با هنگامه نبود   او را دوست داشت و مدیون کمک های هنگامه و آزاده بود اما الان توان شنیدنِ گله و دلخوری‌اشان را نداشت   ارسلان دوربین را مقابل هاوژین گرفت و هنگامه با ذوق…
IMG 20230806 171724 041

رمان دلارای پارت 337 4.3 (352)

26 دیدگاه
        هاوژین را کنار دلارای گذاشت و چپ‌چپ نگاهش کرد   اینبار آنقدر خسته و بی جان بود که حتی کوچک بودن کاناپه و راحت نبودن جایش هم نتوانست مانع خوابیدنش شود     نیمه شب بود که صدای ناله‌ای بیدارش کرد   کلافه گوشه چشمانش را…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 336 4.3 (347)

28 دیدگاه
        _ خوابم نبرد چون….   جمله‌اش را نتوانست تمام کند   آلپ‌ارسلان با یک حرکت پتو را کنار زد و برزخی به صفحه روشن موبایلش خیره شد   _ گوشی منو چرا قایم کردی؟   دلارای نگاهش را دزدید   حوصله‌ی توبیخ های او را نداشت…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 335 4.2 (362)

45 دیدگاه
  _ آشنا میشی ساینا موهای بلندش را پشت گوشش زد و آه کشید _ باعث افتخاره آلپ‌ارسلان! _ رواعصابش نرو _ باور کنم دوستش داری؟! _ رو اعصابش بری میره رو اعصاب من! منم کم طاقت … یهو دیدی زدم زیر این پروژه و طراح عوض کردم ساینا با…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 334 4.2 (428)

96 دیدگاه
        ارسلان کمرنگ اخم کرد و صورت کوچک هاوژین را میان دستش گرفت   نمایشی سرش را پایین آورد و کنار صورت دخترک گرفت   _ شبیهم نیست مگه؟   ساینا بهت زده پچ زد   _ یاخدا … نه!   ارسلان پوزخند زد   _ آره…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 333 4.3 (364)

12 دیدگاه
      به چشمان عصبی ارسلان خیره شد و پچ زد   _ بوسیدنم یادت رفته؟   آلپ‌ارسلان خشمگین پچ زد   _ یادمه ، نشونت بدم دیگه چی یادمه؟   _ چندساعت پیش نشون دادنیارو نشون دادی! دیدم ، چندان چنگی به دل نمی‌زد   پشت دستش را…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 332 4.2 (391)

48 دیدگاه
        _ مگه خواستی؟   _ خواستم … به جونِ هاوژین خواستمش   ثانیه ای مکث کرد و دوباره ادامه داد   _ خواستمتون!   دلارای آب دهانش را فرو داد   دیگر منطقش را به قلبش ارجحیت نمی‌داد!   در دل به خود تشر زد  …
IMG 20230806 171724 041

رمان دلارای پارت 331 4.2 (487)

38 دیدگاه
      ‏آلپ‌ارسلان ابرو درهم کشید‌   دلارای پشت هم غیرتش را نشانه می‌گرفت و او از خودش شاکی بود که چرا تیرهای دلارای به هدف می‌خورد!   مگر نه اینکه دخترک برایش آنقدرها هم مهم نبود؟!   _ زنم و من نکردم رقاصه‌ی کلابم! وقتی پیداش کردم که…
IMG 20230806 171724 041

رمان دلارای پارت 330 4.2 (336)

11 دیدگاه
      عکس را سرجایش برگرداند   _ داشتم پاتختی رو گردگیری میکردم   ساینا پوزخند زد   _ گردگیری یا فضولی؟   ابروهایش را درهم کشید و حرفی نزد   کنجکاو بود اما نه کنجکاو عکس های این زن!   تنها از دیدن مردهای آشنای درون عکس تعجب…
IMG 20230806 171724 041

رمان دلارای پارت 329 4.2 (295)

24 دیدگاه
        بی توجه به او در را باز کرد و پیاده شد   خم شد تا هاوژین را بغل بگیرد که ارسلان در سمت خودش را باز کرد   _ خودم میارمش   بی اعتنا به او بچه را بغل گرفت و سعی کرد به دردی که…
IMG 20230806 171724 041

رمان دلارای پارت 328 4.2 (381)

24 دیدگاه
        دلارای بی توجه به او بستنی را از دست هاوژین کشید و دخترک عصبی داد زد   _ ماما   دلارای با اخم انگشتش را تهدیدآمیز سمت او گرفت   _ کوفت ، شبیه باباش صداشو میبره بالا بی ادب   هاوژین بغض کرده لب چید…
IMG 20230806 171724 041

رمان دلارای پارت 327 4.2 (321)

29 دیدگاه
        دلارای بی حال پوزخند زد   صدایش از ته چاه بیرون می آمد   _ هرچقدر از امتیاز زنت بودن استفاده کردم اینم به کارم میومد نگه دار برای مادر بچه‌های آیندت!   هم زمان پرستار وارد شد   دمای بدن هاوژین را گرفت و خیره…
IMG 20230806 171724 041

رمان دلارای پارت 326 4.2 (530)

52 دیدگاه
        بی حال سمت در سرویس بهداشتی رفت   ارسلان هاوژین را روی تخت خواباند و ناخواسته لب هایش را به پیشانی اش چسباند   ترسیده بود… برای اولین بار در عمرش برای سرماخوردگى ساده کسی به حد مرگ نگران شده بود!   هاوژین بغض کرده انگشتش…