دومین آسانسور فقط با کارتی که دست آلپارسلان یا مهمان های ویژه اش بود باز میشد کارت اتاق را به صفحه چسباند و در باز شد اسما میان رقص با بازو به دست حوریا کوبید و با چشم آن سمت را نشان داد حوریا…
فکرش متمرکز کار نمیشد نمیتوانست تمرکز کند خیال هاوژین که با آن وضع او را دست علیرضا رها کرده بود و دلارای آرامش نمیگذاشت پوف کشید مثل مردهای متاهل شده بود! ازدواج و پدر شدن این شکلی بود؟! مرد های دیگر چطور همه…
آلپارسلان جلو آمد با تهدید انگشت اشارهاش را کنار سر جمیله روی دیوار کوبید و تاکید کرد _ دارم بهت هشدار میدم جمیله بدون اجازهی من دیگه انگشتتم بهش نمیخوره فهمیدی؟ هرچی که شد ، هرکاری که کرد به من خبر میدی دستت بهش بخوره قطعش…
دلارای بی حال نالید _ دختر منه پاهایش لرزید ارسلان بازویش را نگه داشت تا زمین نخورد _ پدرش منم! دلارای چشمانش را بست دنیا روی سرش آوار شده بود کاش میمرد اما دخترکش را نمیگرفتند کاش مرده بود…. با…
دلارای جمله اش را نشنید تنها دخترکش را دید که در آغوش علیرضا از کلاب دور میشوند وحشت زده صدایش را بالا برد _ کجا میبره بچهی منو؟ حق ندارید ازم دورش کنید خواست سمتشان قدم بردارد که بازویش میان دستان آلپارسلان اسیر شد …
اتومبیل توقف کرد یکی از بادیگارد ها در را باز کرد و به محض پیاده شدن صدای دلارای را شنید _ هاوژین؟ پوزخند زد باز هم هاوژین! دلارای دخترش را میخواست و هاوژین هم مادرش را! دلارای بخاطر بچه او را رها کرده…
ارسلان همچنان به موجود کوچک میان دستانش زل زده بود او کی تا این اندازه صبور شده بود؟ دخترک برای کلافه کردنش از هیچ تلاشی دریغ نکرده بود! دوست داشت بداند کنار دلارای هم همینقدر ناآرام است و آتش میسوزاند؟ چطور هم کارمیکرد و…
علیرضا با رنگ پریده توضیح داده بود که او و آلپارسلان تنها بچه را عوض کرده بودند و به عقلشان نرسیده بود باید دوباره پوشکش کنند و ابوتراب عصبی سر تکان داده و پذیرفته بود سوار ماشین که شدند هاوژین همچنان گریه میکرد شلوارکش خیس بود…
آلپارسلان چند نفس عمیق کشید و بالاخره توانست خودش را کنترل کند علیرضا با نیش باز صدای آهنگ عربی را بالا برد _ دو بار دیگه روت کارخرابی کنه میتونی سرتو بالا بگیری بگی من واسش هم مادر بودم هم پدر از…
ابروهای علیرضا بالا پرید و آلپارسلان بچه را از میان دستان او بیرون کشید علیرضا خودش را عقب داد _ ازش آب میریزه ، خشکش کن _ با چی؟ _ چه بدونم من ارسلان آلپ ارسلان پوف کشید ناچار کتش را…
چشم غره ای به نیش باز او رفت و سعی کرد اعتنا نکند اما نشد پنجره های ماشین را پایین کشید و غر زد _ دارم خفه میشم علیرضا هرهر خندید و نفهمید چطور با اعصاب او بازی میکند! بالاخره کم آورد خیابان…
*** دو روز از روزی که دخترک را در بیمارستان رها کرده گذشته بود دو روزی که خواب به چشمش نیامده بود جیغ های هاوژین اجازه نمیداد کسی در کلاب چشم روی هم بگذارد کلافه بود عصبی تر از هميشه همه چیز بهم ریخته…
دلارای هقهق کنان گوشهی دیوار جمع شد تمام تنش از وحشت میلرزید ، گوشه پیشانی اش خونریزی داشت و لب هایش ملتهب بود باریگاردی که در چهارچوب در ایستاده بود محترمانه توضیح داد _ سيدي ، الفتاة قد عصيت أو غير ذلك…. ارسلان خیره…
راه انگار طولانی تر شده بود راه پله کش آمده و راهرو طویل تر از بارهای قبل بود کسی در سرش فریاد زد احمق دلارای آنجا چه میکرد؟! در کشوری غریب؟ توهم است موهای میان دستانش اما بوی آشنایی داشتند در را باز…