نقطه ای نزدیک به ریشه گیلدا ترسیده هیع کشید و موهای بافته شدهی بلند روی زمین افتادند حوریا پوزخند زد ، اسوه و آیه با ترحم و تاسف سر تکان دادند و چهره بقیه دخترها بهت زده بود دلارای چشم بست …
جلو نرفت تنها با ابرو اشاره کوچکی به بادیگارد های پشت سر کرد مرد دخترک را از میان دستان هاتف رها کرد و سمت در فرستاد آلپارسلان با خونسردی پشت سرش به راه افتاد و هم زمان به علیرضا اشاره زد …
**** دود سیگار را به ریه هایش کشید و چشمانش را بست هاتف اما خیرهی منظره برج خلیفه بود آلپارسلان پوزخند کمرنگی زد هاتف شاید میتوانست صدها کلاب و رستوران و مرکز گردشگری تاسیس کند اما هیچ کدام به پای اینجا نمیرسید…
موبایل در جیبش لرزید بی حوصله نگاهی به دخترک انداخت که معلوم بود به سختی روی پاهایش می ایستد اما با این همه بهوش بود بچه را روی زمین گذاشت و خیره صفحه موبایلش شد با دیدن شماره هاتف ابرو در هم کشید …
** حدود دو سال پیش به کلاب سر زده بود آن زمان نمیدانست دلارای باردار است و بعد از برگشت فهمید سال های قبل هم آنجا کار کرده بود نیمه شب ها در این کلاب بزرگ صداهای مختلفی به گوش میرسید موزیک و آهنگ…
روی زمین سردخانهی کوچک نشسته بود زانوهایش را در آغوش کشیده و سرش را رویشان گذاشته بود گونه اش از سیلی محکم جمیله میسوخت سرما هر لحظه عذاب آورتر میشد صدای یخچال های بزرگ و سردکننده های داخل دیوار آزار دهنده…
جمیله بالاخره نفسش را بیرون داد و کمی آرام گرفت با چاپلوسی تایید کرد _ کاری میکنیم هاتف خان انگشت به دهن بمونه آقا دخترا رو آماده میکنم و… آلپارسلان جمله اش را قطع کرد _ همشون نه! حتی یک حرکت اشتباه نمیخوام حمیله…
دو ساعت گذشته بود بچه هر چند دقیقه یاد مادرش میکرد و جیغ میکشید اما بعد از گذشت مدتی خسته میشد و با بدخلقی خیره او میماند مشغول بستن ساعتش بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد هاوژین دوباره زیر گریه زد…
آلپارسلان قدم اول را سمت بچه برداشت دلارای آب دهنش را فرو داد شک نداشت او بی توجه به دخترشان راه خودش را ادامه میدهد اما اینطور نشد بالای سر هاوژین ایستاد و همانطور که موبایل را با یک دست گرفته بود با…
تمام بدنش منقبض شده بود حتی نمیتوانست حرکت کند علیرضا خندید _ مثل زالو چسبیده به اینجا اون تو رو بیرون نکنه تو بیرونش نمیکنی بالاخره به خودش آمد خودش را پشت دیوار کشید و دستش را روی دهانش گذاشت تا…
موهایش کمی از گوش هایش پایین تر میرسید روزهایی که حوصله داشت و از خستگی بیهوش نمیشد با کش های کوچک خرگوشی میبست آن زمان حتی دخترهای افاده ای که از بچه نفرت داشتند هم با دیدنش لبخند میزدند و لپش را میکشیدند…
دلارای با شدت دست جمیله را کنار زد شاید حق با او بود در همین دو هفته هار شده بود! درست مثل خودشان اصلا اگر وحشی گری یاد نمیگرفت خودش هم در این جهنم زنده نمیماند چه برسد به دخترکش با خشم…
اخم کرد حوریا چندین بار به حضور هاوژین اعتراض کرده بود هاوژین خواب آلود چشم هایش را میمالید _ چیکار کنم؟ بچه رو بیهوش کنم که صداش در نیاد؟ _ هر غلطی میخوای بکن که خفه بشه _ درست حرف بزن حوریا…
(پانزده روز بعد…) از این کار نفرت داشت از رقصیدن مقابل چشمان هیز که روی بدنش میگشتند تنها یخ زده روی سکو در خود جمع شده بود و دخترها دو طرفش میرقصیدند آهنگ اوج گرفت دخترها چرخیدند و هم زمان آیه با…
دلارای آرام زمزمه کرد _ من دزد نیستم الهه آدرس خونمو داره اگر چیزی کم شده بود…. _ بشین عزیزم الهه براش آب بیار بعد تنهامون بذار سرگردان منتظر ماند و بعد از چنددقیقه لیوان آب را از الهه گرفت زن اشاره زد…