رمان دلارای

رمان دلارای پارت 289 5 (3)

560 دیدگاه
          نقطه ای نزدیک به ریشه   گیلدا ترسیده هیع کشید و موهای بافته شده‌ی بلند روی زمین افتادند   حوریا پوزخند زد ، اسوه و آیه با ترحم و تاسف سر تکان دادند و چهره بقیه دخترها بهت زده بود   دلارای چشم بست  …
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 288 4 (4)

148 دیدگاه
          جلو نرفت   تنها با ابرو اشاره کوچکی به بادیگارد های پشت سر کرد   مرد دخترک را از میان دستان هاتف رها کرد و سمت در فرستاد   آلپ‌ارسلان با خونسردی پشت سرش به راه افتاد و هم زمان به علیرضا اشاره زد  …
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 287 5 (4)

409 دیدگاه
          **** دود سیگار را به ریه هایش کشید و چشمانش را بست   هاتف اما خیره‌ی منظره برج خلیفه بود   آلپ‌ارسلان پوزخند کمرنگی زد   هاتف شاید می‌توانست صدها کلاب و رستوران و مرکز گردشگری تاسیس کند اما هیچ کدام به پای اینجا نمی‌رسید…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 286 5 (4)

388 دیدگاه
      موبایل در جیبش لرزید   بی حوصله نگاهی به دخترک انداخت که معلوم بود به سختی روی پاهایش می ایستد اما با این همه بهوش بود   بچه را روی زمین گذاشت و خیره صفحه موبایلش شد   با دیدن شماره هاتف ابرو در هم کشید  …
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 285 5 (2)

659 دیدگاه
    ** حدود دو سال پیش به کلاب سر زده بود   آن زمان نمیدانست دلارای باردار است و بعد از برگشت فهمید   سال های قبل هم آنجا کار کرده بود   نیمه شب ها در این کلاب بزرگ صداهای مختلفی به گوش می‌رسید   موزیک و آهنگ…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 284 5 (3)

211 دیدگاه
          روی زمین سردخانه‌ی کوچک نشسته بود   زانوهایش را در آغوش کشیده و سرش را رویشان گذاشته بود   گونه اش از سیلی محکم جمیله می‌سوخت   سرما هر لحظه عذاب آورتر میشد   صدای یخچال های بزرگ و سردکننده های داخل دیوار آزار دهنده…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 283 5 (3)

77 دیدگاه
    جمیله بالاخره نفسش را بیرون داد و کمی آرام گرفت   با چاپلوسی تایید کرد   _ کاری میکنیم هاتف خان انگشت به دهن بمونه آقا دخترا رو آماده میکنم و…   آلپ‌ارسلان جمله اش را قطع کرد   _ همشون نه! حتی یک حرکت اشتباه نمیخوام حمیله…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 282 5 (2)

67 دیدگاه
          دو ساعت گذشته بود   بچه هر چند دقیقه یاد مادرش میکرد و جیغ می‌کشید اما بعد از گذشت مدتی خسته می‌شد و با بدخلقی خیره او می‌ماند   مشغول بستن ساعتش بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد   هاوژین دوباره زیر گریه زد…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 281 3.7 (3)

148 دیدگاه
          آلپ‌ارسلان قدم اول را سمت بچه برداشت   دلارای آب دهنش را فرو داد شک نداشت او بی توجه به دخترشان راه خودش را ادامه می‌دهد اما اینطور نشد   بالای سر هاوژین ایستاد و همانطور که موبایل را با یک دست گرفته بود با…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 280 4.4 (5)

313 دیدگاه
        تمام بدنش منقبض شده بود   حتی نمیتوانست حرکت کند   علیرضا خندید   _ مثل زالو چسبیده به اینجا اون تو رو بیرون نکنه تو بیرونش نمی‌کنی   بالاخره به خودش آمد   خودش را پشت دیوار کشید و دستش را روی دهانش گذاشت تا…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 279 4.2 (5)

373 دیدگاه
          موهایش کمی از گوش هایش پایین تر می‌رسید   روزهایی که حوصله داشت و از خستگی بیهوش نمی‌شد با کش های کوچک خرگوشی می‌بست   آن زمان حتی دخترهای افاده ای که از بچه نفرت داشتند هم با دیدنش لبخند میزدند و لپش را می‌کشیدند…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 278 5 (3)

62 دیدگاه
        دلارای با شدت دست جمیله را کنار زد   شاید حق با او بود   در همین دو هفته هار شده بود! درست مثل خودشان   اصلا اگر وحشی گری یاد نمی‌گرفت خودش هم در این جهنم زنده نمی‌ماند چه برسد به دخترکش   با خشم…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 277 4.8 (4)

155 دیدگاه
        اخم کرد حوریا چندین بار به حضور هاوژین اعتراض کرده بود   هاوژین خواب آلود چشم هایش را می‌مالید   _ چیکار کنم؟ بچه رو بیهوش کنم که صداش در نیاد؟   _ هر غلطی میخوای بکن که خفه بشه   _ درست حرف بزن حوریا…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 276 4 (5)

16 دیدگاه
      (پانزده روز بعد…)   از این کار نفرت داشت   از رقصیدن مقابل چشمان هیز که روی بدنش می‌گشتند   تنها یخ زده روی سکو در خود جمع شده بود و دخترها دو طرفش می‌رقصیدند   آهنگ اوج گرفت   دخترها چرخیدند و هم زمان آیه با…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 275 5 (3)

235 دیدگاه
      دلارای آرام زمزمه کرد   _ من دزد نیستم الهه آدرس خونمو داره اگر چیزی کم شده بود….   _ بشین عزیزم الهه براش آب بیار بعد تنهامون بذار   سرگردان منتظر ماند و بعد از چنددقیقه لیوان آب را از الهه گرفت   زن اشاره زد…