رمان شاه خشت پارت 121
روی صندلی نشست و صبحانهاش را میدادم که فروغ از در وارد شد. نگاه معنادارش به من بود که با لبخندم خیالش را راحت کردم. فرهاد هم کمی بعد به ما ملحق شد و با دیدن حال خوش فرهاد، اینبار فروغ بود که به من لبخند میزد. کمی خجالت کشیدم! سهند را تا لحظه رفتنمان ندیدم، حتماً