رمان شاه خشت پارت 50
5 دیدگاه
با خودش زمزمه میکرد: «مست است و هوشیارش کنید خواب است و بیدارش کنید بگید فلونی اومده اون یار جونی اومده…» تق، در را بست و دل من هری ریخت. حال عجیبی داشت؛ عصبانی دیده بودمش، کلافه، مصمم. ولی چیزی بود شبیه «حیران». …