رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 50 5 (3)

5 دیدگاه
        با خودش زمزمه می‌کرد: «مست است و هوشیارش کنید خواب است و‌ بیدارش کنید بگید فلونی اومده اون یار جونی اومده…»   تق، در را بست و دل من هری ریخت.   حال عجیبی داشت؛ عصبانی دیده بودمش، کلافه، مصمم. ولی چیزی بود شبیه «حیران».  …
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 49 5 (3)

3 دیدگاه
_ می‌خوام دستم رو بردارم از پشت کمرت، ولی معلق می‌مونی… فقط ریلکس باش. دستش را برداشت، اول ترسیدم ولی حس خوب معلق بودن روی آب باعث شد بر خودم مسلط شوم. _ واقعاً روی آب موندم! باورم نمی‌شه. _ الآن فقط یادگرفتی که معلق باشی، مرحله بعد اینه که…
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 48 4.3 (3)

3 دیدگاه
      پشت‌چشمی نازک کرد.   _ ها بله.   بق‌کرده از جایم بلند شدم.   _ من می‌رم اتاق.   فرهاد رو به من جواب داد:   _ آماده شو بعدش بریم استخر.   حوصله مخالفت نداشتم، البته چرا مخالفت؟ اصلاً چه چیزی بهتر از استخر.   «باشه»…
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 47 3.7 (3)

7 دیدگاه
      _ خیر، هیچ ادمی. فردا صبح اول وقت، دستور کشتن اولین قربانی رو صادر می‌کنم.   علی‌رغم یبس بودن ذاتی، هرازگاهی وجهه‌ای طنز هم از خودش نمایش می‌داد.   _ مقتول منم؟   _ بله، دکمه خاموشت کجاست، مقتول؟!   نمی‌دانم چرا ولی دوست داشتم به اراده…
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 46 3.3 (4)

3 دیدگاه
      لیوان شیر را جرعه‌جرعه پایین می‌داد، به نصفه که رسید، سرش را عقب کشید.   صدایش می‌لرزید وقتی‌که پرسید:   _ واقعاً کشتیش؟   کنارش دراز کشیده و به تاج تخت تکیه دادم.   _ نه، زدم به پاش.   کمی آرامش به صورتش نشست. باقی لیوان…
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 45 3.2 (5)

7 دیدگاه
        از کنار پریناز که گردن می‌کشید برای دیدن باغ رد شدم و با پنجه دست پشت گردنش را گرفتم، مثل گرفتن یک گربهٔ فضول!   _ ولم کن، می‌گم گردنمو ول کن!   _ برو بالا ببینم، بجنب.   از پله‌ها بالا می‌رفت، پاکوبان و عصبی!…
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 44 5 (3)

4 دیدگاه
        شاید هم توقع زیادی داشتم، به‌هرحال به‌عنوان آشپز استخدام نشده.   گوشه آشپزخانه ایستاد و سرش را پایین انداخت.   کمی از غذای روی میز چشیدم… قابل خوردن بود.   سرم را بلند کردم، دستش را به لبه کابینت‌ها تکیه داده و پشت‌هم پلک می‌زد.  …
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 43 3.7 (3)

5 دیدگاه
        _ دیدی، فرهاد، ما هنوز می‌تونیم.   این‌بار نوبت من بود که با پوزخند مهمانش کنم.   _ تونستن که بیشتر نقش منه، شما وظیفه‌ت تسلیم و لذت‌دادنه. منتها..! بسکه این استعداد تسلیم شدنت هرز پریده، عملاً رغبتی ندارم بهت. نمی‌فهمم با اون هوش سرشارت چطور…
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 42 4.3 (6)

4 دیدگاه
      _ قشون‌کشی کردید، دخترعمو!   جلوتر آمد، قد بلندش با پاشنه بلند تا شانه‌ام می‌رسید.   _ یادت رفته که این‌جا ارث من هم هست؟   رویم را برگرداندم، خطاب به جماعت حیران.   _ همه بیرون.   صنوبر جلو آمد و لیوان آبی را به دست…
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 41 4.3 (4)

3 دیدگاه
      پیرمرد، شعر مشق می‌کرد؛ از بوستان سعدی، گاهی غزلیات حافظ و این اواخر، از حضرت مولانا.   تخصصش نستعلیق بود، خلقش اصالتی داشت مثال‌زدنی و دین و دنیایش، ماه‌طلعت جان.   موقع نوشتن، از معدود لحظاتی بود که آرام می‌شدم.   روحم را تسخیر می‌کرد، شاید هم…
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 40 5 (2)

2 دیدگاه
      خودش نبود، کمی بعداز من وارد شد، درست وقتی‌که خریدهایم را از پلاستیک‌ها بیرون می‌کشیدم.   حرفی نزد، نگاهی هم به خریدهایم نکرد.   مستقیم راهی حمام شد و من لباس عوض کردم؛ چیزی راحت و مناسب خواب.   از حمام آمد و لباس پوشید.   به…
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 39 2.7 (3)

21 دیدگاه
      -‌ خب مجبوری با سن خرپیره ادای جوونای بیست ساله رو دربیاری؟ حالا سه ساعت بخواب، ریکاور بشی!   ساعدش را از روی چشم‌ها برداشت.   -‌ سایه‌بون رو بچرخون، آفتاب به صورتم نخوره.   با دست لرزان، سایه بان را چرخاندم.   -‌ بعد از ناهار…
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 38 3.8 (4)

7 دیدگاه
        سهند و سِدا برخلاف ما بیرون از آب بودند.   تلاش من برای شنا کردن، منجر به دست‌وپازدن احمقانه‌ای در آب شد که انصافاً حظ وافری همراه داشت.   برخورد شن‌های معلق در آب روی تنم و گاهی حرکت خزه‌ها، فقط در ابتدا ترسناک بود، خیلی…
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 37 5 (1)

9 دیدگاه
    صنوبر ظرف خالی صبحانه سهند و سدا را برداشت.   پریناز برای خودش چای ریخت که صدا زدم.   _ پریناز، برای من چای بریز.   لیوان چای را مقابلم گذاشت و قندی از سر میز به دهان برد.   خرت‌خرت قند را می‌جوید و اعصاب مرا متشنج…
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 36 3.5 (2)

4 دیدگاه
        _ بیا، اینو قرقره کن، اون بوی گند دهنت بپره!   به سمتم آمد و لیوان را از دستم گرفت، بو کرد.   _ وایی! آب شنگولیه؟ من نخوردم تاحالا!   _ ندادم بخوری، قرقره کن.   لیوان را بالا رفت و به‌جای قرقره قورت داد.…