پویا – کجا میری؟ هدیه حتی سرش را برنگرداند و سریع از در بیرون رفت. وقتی سوار ماشین کاوه شد نمیتوانست چیزی بگوید کاوه- هدیه خوبی؟ رنگت پریده چرا؟ هدیه…
امیر جواب داد – چون اونم برای مامانش نگرانه. هدیه – باشه حالا بریم خونه دیگه؟ هدیه می توانست از نگاه پویا نگرانی،ناراحتی و خستگی را بفهمد اما نمیتوانست جلوی…
-باشه فراموش کن مثل اینکا خاطرهی بدی بوده که انقدر به فکر فرو رفتی. -چی؟ آرسا لبخندی زد -هیچی بریم؟ -هوم؟ هدیه نگاهی به ظرفش کرد کی تمامش کرد؟ شیرینی…
هدیه در دلش حرص میخورد. کمی حسادت میکرد اما خودش نمیدانست -مرتیکه احمق عوضی آخه من چرا باید بفهمم این فاطمه کیه؟ تقصیر خودمه که پیشش خودمو کوچیک میکنم از…