دسته‌بندی: رمان طلوع

رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۳۱

  _ آخه اینکارا چیه پسرم؟…تو دیگه بچه نیستی بارمان….دو خواهر بزرگ داری که زندگی و آیندشون باید برات مهم باشه…..بابات یه آدم آبرودار که همه میشناسنش و روش حساب میکنن….اونوقت….     چند قدم جلوتر میره و با نزدیک شدنش با اخمهای درهم رو‌ به مادرش میگه: اینایی که میگین چه ربطی به من داره؟….چه ربطی به زن من

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۳۰

از لحن حرف زدنش دلگیر میشم و سرمو میندازم پایین….   انگار که دست خودم باشه و به عمد اینکارا رو انجام میدم…   همینو به زبون میارم و رو بهش با ناراحتی میگم: یه جوری حرف میزنی انگاری مقصر منم…خوبه هر وقت تو خونت بودم و یکی این در و باز کرد تا با حرفاش و کاراش نابودم نکرد

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۲۹

      تو خواب و بیداریم که دستی رو بازوم بالا پایین میشه…..     چشمای خمار از خوابمو باز میکنم و با لبهای خندونش مواجه میشم……     دلخور ابرو تو هم میکشم و پتو رو کامل میکشم رو صورتم…..   _ عه…برا چی چپیدی زیر پتو…..بیا بیرون ببینم… دستش رو پتو میشینه و تا زانوهام میکشه پایین….

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۲۸

      دستش که رو بازوم میشینه محکم پسش میزنم….       _ طلوع وحشی میشود….   _ برو کنار حوصله ندارم……   _ ای بابا…خیلی خب اشتباه کردم….دیگه همچین کاری نمیکنم……   با توپ پر میچرخم سمتش که دستاشو مظلومانه بالا مییره و میگه: معذرت میخوام….تو رو خدا منو نزن….   از حالت حرف زدنش و اون

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۲۷

        موبایلی که دیروز عصر برام خرید رو از رو کانتر برمیدارم و شماره ش رو میگیرم…..     جواب نمیده و چند بار دیگه هم میگیرم که بازم بی نتیجه میمونه……     حرصی میخوام پرتش کنم رو میز که یادم میاد گوشی درب و داغون قبلیم نیست و بیست میلیون پول براش رفته….    

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۲۶

      سکوت سنگینی بینمون هست و انگاری کسی هم تمایل نداره این سکوت رو بشکنه و همه یه جورایی راضی هستیم از این وضعیت….       خدا رو شکر بارمان قبل از اینکه من بیدار شم از خواهرش پذیرایی کرده وگرنه اصلا دوست نداشتم به عنوان میزبانی که هیچکدوم از خانواده ش قبولم ندارن یه استکان چایی

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۲۵

  هوا رو به روشنی میره ولی من هنوزم نتونستم بخوابم….       صدای رعد و برق میپیچه و آسمون شروع میکنه به باریدن….     چشمام از فرط گریه و نخوابیدن میسوزه….   درسته بارمان خیلی با ملایمت رفتار کرده و همه ی سعیش رو کرده تا اذیت نشم ولی بازم درد داشتم و هنوزم دارم…..    

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۲۴

      باورم نمیشه بارمانی که اینهمه به ظاهر و تمیزی و مرتبیش اهمیت میده حالا نزدیک به چهار ساعته که در حال جمع آوری و تمیز کردن کابینتای آشپزخونش باشم….       بلند میشم و با یه نفس عمیق خودمو پرت میکنم رو صندلی…..     خدای من….حس میکنم کمرم از وسط نصف شده….من خیلی وقت بود

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۲۳

    پلک های خسته م رو از هم باز میکنم و اولین چیزی که میبینم نور شدیدی که از پنجره به داخل میتابه…..       اصن نفهمیدم دیشب چیشد و چطور خوابم گرفت….نمیدونم شایدم بی هوش شده بودم….فقط آخرین چیزی که یادمه اینکه بارمان کمک کرد دراز بکشم رو تخت و خودشم از اتاق زد بیرون…..    

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۲۲

    چقد از این فاصله شهر و آدماش کوچیکن…تهران با همه ی وسعت و بزرگی و شلوغیش هیچوقت برا من شهر خوش خاطره ای نبود….وقت هایی که اون پایین هاش زندگی کردم یه جور درد کشیدم و حالا که این بالاهام یه جور دیگه….     نفسم رو با درد بیرون میدم و میچرخم سمت ساعت روی دیوار…..  

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۲۱

    به چهره ی مرد جوونی نگاه میکنم که رو به روم پشت میزش نشسته و سرش تو دفترشه و همزمانم با بارمان حرف میزنه….         سرم پایین میاد و خیره میشم به حلقه ی ساده ای که انگشت چپم رو تزیین کرده…     هنوزم هنگم…..نمیدونم بگم چه حسی دارم…اینقده همه چیز یهویی بود که

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۲۰

      نیم ساعتی از وقتی که مامانش در و محکم بهم کوبید و رفت، گذشته…..   از همون موقع تا حالا رو مبل نشستم و تکون نخوردم….   معلومه از بارمان حساب میبرن وگرنه با یه لگد از خونه ی پسرشون بیرونم میکردن…. اما از برخوردش واهمه دارن….     بارمان رو مبل رو به روم نشسته و

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۱۹

    _ بنداز اون ماسک دیگه….اینقده با ماسک دیدمت که قیافت یادم رفت……     آینه رو میدم بالا و میچرخم طرفش….هنوزم باورم نمیشه پنجاه میلیون هزینه ی دندونام شده…..       اصلا هنگ هنگم…..     سکوتم رو که میبینه دستش جلو میاد و ماسک رو درمیاره…..   _بخند ببینم چه شکلی شدی….       لب

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۱۸

  با دیدن ماشینی اونم دقیقا جلوی ماشینش میزنه رو ترمز و با اخمهای درهم پیاده میشه…     میخوام منم پیاده شم که تند میگه: بشین تو…     صدای بلندش باعث میشه برگردم سرجام…     در سمت راننده باز میشه و پسر جوونی پیاده میشه…..     پسری که وقتی میچرخه میفهمم همون پسری که اون روز

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۱۷

    با شنیدن صدای باز شدن در از رو تخت بلند میشم و از اتاق بیرون میزنم….       کیف و سوییچش رو میزاره رو میز و با دیدنم لبخندی میاد رو لبهاش….     دستاشو از هم باز میکنه و سمتم میاد…     _ به به…سلام به خانم خانمای خودم….     دست به سینه میشم

ادامه مطلب ...