هوا رو به روشنی میره ولی من هنوزم نتونستم بخوابم….
صدای رعد و برق میپیچه و آسمون شروع میکنه به باریدن….
چشمام از فرط گریه و نخوابیدن میسوزه….
درسته بارمان خیلی با ملایمت رفتار کرده و همه ی سعیش رو کرده تا اذیت نشم ولی بازم درد داشتم و هنوزم دارم…..
فشار رو مثانم زیاده و دیگه بیشتر از این نمیتونم تحمل کنم…..
دست بارمان که دور شکمم حلقه شده رو آروم کنار میزنم تا بیدار نشه….میدونم اونم درست و حسابی نخوابیده و فقط یه ساعتی میشه که دستش از نوازش و ماساژ شکمم کنار رفته….
آروم بلند میشم و از تخت پایین میرم….
وارد سرویس میشم و کارام رو انجام میدم…..
بیخوابی و گریه باعث میشه زیر چشمام گود و اطرافشون قرمز باشه و حالا که تو آینه خودم رو میبینم متعجب میشم…..
صورتمو میشورم و بیرون میام…..
با دیدنش که با بالاتنه ی برهنه رو لبه ی تخت نشسته و سرش رو بین دستاش گرفته هینی از ترس و تعجب میکشم….
به خیال اینکه خواب باشه همینطور لخت و عریون بلند شدم و حالا با دیدنم اونم به این شکل حس خجالت همه ی وجودمو میگیره…..
دستام ناخوداگاه رو سینم و پایین تنم میشینه…..
سرش بالا میاد و بهم نگاه میکنه….
چشمای سرخ و پف دارش نشون از بدخوابی دیشبش رو میده…..
با صدایی که حالا دو رگه شده دستشو سمتم میگیره و میگه: بیا اینجا ببینمت……
جلو میرم و برخلاف گفته ش تخت رو دور میزنم و تا سرش بخواد سمتم بچرخه رو تخت دراز میکشم و پتو رو تا زیر گردنم بالا میکشم….
اینبار صداش با خنده میپیچه و مثل خودم دراز میکشه….
_ خجالتت از چیه خوشگل من……
حرفی نمیزنم و فقط بهش نگاه میکنم…..
جلوتر میاد و پتو رو میکشه که بیشتر تو خودم جمع میشم…..و اینبار رو هردومون مرتبش میکنه…..
دستش رو گونم میشینه و میگه: درد داری؟….
سرم رو بالا پایین میکنم و میگم: یکم….
_ میخوای بریم دکتر؟…
_ نه…
_ آخه دو تا مسکن خوردی دیگه نباید درد داشته باشی که….
سکوتم رو که میبینه میگه: لباس برات بیارم بریم بیمارستان؟…..هووم؟…
نوچی که میگم همزمان میشه با اشک هایی که از چشمام سر میخوره…..
برا اینکه باز ناراحت نشه تند پاکشون میکنم و یه لبخند هم چاشنی کارم میکنم…..
بی فایده ست چون وقتی بهش چشم میدوزم ناراحتی و غم تو صورتش موج میزنه…..
از دیشب که رابطه داشتیم تا همین الان اینقده بی صدا اشک ریختم که حالا دیگه نمیتونم خودمو کنترل کنم و با صدای بلند میزنم زیر گریه……
دستش از بدنم رد میشه و سرمو به سینش میچسبونه…..
_ چته قربونت برم…چیه آخه فدات شم….طلوع من الان شوهرتم…تو زنمی…آخه چته پس؟….
کاش میشد حرفامو بهش یزنم……کاش میشد هر چی تو دلم هست رو به زبون بیارم….ولی نمیشه….نمیشه….
اشکام سینه ی برهنش رو خیس میکنه و گریه م به هق هق تبدیل میشه….
_ بارمان….
_ جونم…جونم عزیزدلم….
سکسه ی بدموقع هم حالا اضافه میشه و یریده یریده میگم: برا….برا چی…خد..خدا…از اول تو رو…تو رو نذاشت…تو زندگیم…..
حالم بده…من همه ی احساسات دخترونم رو برا امیرعلی گذاشتم که نامردی رو در حقم تموم کرده….من اینقده تنهایی و بدبختی کشیدم که چندین بار میخواست بهم تجاوز بشه و آخرش هم شد…..
_ آروم باش عزیزم…بخدا من کم برات نمیذارم….همه چی رو برات جبران میکنم…خوشبختت میکنم….قسم میخورم….
نمیدونم چقده زمان میبره که با حرفاش آروم میشم و بوس هایی که رو سرم میشونه و دستی که کمرم رو ماساژ میده باعث میشه پلک های خستم رو هم بیفته و تو عالم بیخبری فرو برم….
با تکون هایی که میخورم چشمامو باز میکنم و با چهره ی خندونش رو به رو میشم…..
_ پاشو خوابالو…..پاشو دیگه…..چقده میخوابی مگه……
تن خستم رو بلند میکنم و میشینم رو تخت…..
با دیدن تاریکی هوای بیرون چشام از حدقه درمیان……
متعجب میچرخم طرف بارمانی که سمت کمد میره….
_ ساعت چنده بارمان؟…..
_ عرضم به خدمتتون که ساعت هفته…..
تند پایین میام که بازم یادم میره لباس تنم نیست….
باورم نمیشه اینهمه ساعت خواب بوده باشم…
بارمان یه تیشرت و شلواری از کمد درمیاره و میچرخه طرفم…..
با دیدنم لبخند شیطنت آمیزی میشینه رو لبهاش…..
جلو میاد و من تند لباس ها رو از دستش میکشم…..
_ یه دور دیگه میرفتیم اگه روژین اینجا نبود….
هول زده و متعجب میگم: چی؟…کسی اینجاست مگه؟….
_ آره….روژین یه نیم ساعتی هست اومده….بپوش بیا بیرون….
خودش بدون حرف دیگه ای بیرون میره و من شروع میکنم به پوشیدن لباس ها….
یعنی آخرین چیزی هم که نمیخواستم دیدن یکی از خانواده ش بود…..
بعد از شستن دست و صورتم و مرتب کردن خودم از اتاق میزنم بیرون…..
رو یکی از مبل های نزدیک به آشپزخونه نشسته….با شنیدن قدمام سرش میچرخه طرفم و زود هم رو میگیره….
با دیدن اخمهای درهم بارمان و فک قفل شده ش از موضعش عقب نشینی میکنه و بی میل بلند میشه…..
نفس عمیقی میکشم و میگم: سلام…
ترسی که از بارمان داره باعث میشه ناچار دستشو طرفم بکشه و بگه: سلام…تبریک میگم….
دستمو تو دستش میذارم و ممنونی زیر لب میگم…..
امروز عيد بود.يه پارت عيدي نميدي؟🥺
نگران نباشید چقدر به نویسنده رمان آوای نیاز گفتیم لطفا”پارت طولانی بزار انگار نه انگار تا خودش نخواست اهمیت ندادنه به اون پارتای کم ودیربدیرش نه به الان که فقط میخوادزودترجمعش کنه یاازاینوربوم میافتن یا از اونوربوم این نویسنده ها دوستان
رمانت عالیه لطفا هرروز پارت بزار🥺❤️🩹
سلام میشه لطفا هر روز پارت بذارین❤
ما هزار بار التماسش کردیم ولی هیچی به هیچی😕
باز یکی دیگه اومده ترور شخصیتی ؟ اینا کار ندارن ؟؟؟ 🥚
بعد پیشرویشون تو رابطه یه نمه سریع نبود؟😂🤌
یعنی من میام اینجا پارت میبینم سوپرایزمیشم بخدا…کاش هرروزپارت میذاشتی من خیلی رمانت رودوست دارم همتاجونم..🙏🙏🙏
روژین کیه🗿🤌
عمه ی من 😂😂 😂
خواهربارمانه فک کنم
فک کنم خواهرش
آره خواهرش