نیم ساعتی از وقتی که مامانش در و محکم بهم کوبید و رفت، گذشته…..
از همون موقع تا حالا رو مبل نشستم و تکون نخوردم….
معلومه از بارمان حساب میبرن وگرنه با یه لگد از خونه ی پسرشون بیرونم میکردن…. اما از برخوردش واهمه دارن….
بارمان رو مبل رو به روم نشسته و پاش رو محکم تکون میده….صورت سرخش نشون میده تا چه حد عصبیه…..
دیگه نمیتونم بیشتر از این خودم رو کنترل کنم و با حرص بلند میشم….
نگاهش دنبالم کشیده میشه و من سمت آشپزخونه میرم…
صدای قدمای تندش پشت سرم شنیده میشه و من با برداشتن کیفم از رو میز میچرخم….
دستش رو سد راهم تو چهارچوب در میذاره و اخمو میگه: کجا؟..
_ برو کنار….
_ گفتم کجا؟..
_ به تو مربوط نیست بارمان….
_ طلوع سر به سرم نذار…الان تو شرایطی نیستم که بخوام باهات یک به دو کنم…پس عین یه دختر خوب برو بشین با هم حرف بزنیم….
با کیفم میزنم تو بازوش و با خشم میگم: برو کنار بارمان…..دیگه نمیخوام اینجا بمونم….اصن از همتون بدم میاد…از تو بیشتر از بقیه….میخوام برم….نمیخوام دیگه ریخت هیچکدوم تون رو ببینم….
جلو میاد و به راحتی کیف رو ازم میگیره و میندازه رو میز….
میخوام دوباره سمتش برم که با گرفتن بازوم نمیذاره….
_ طلوع من بیشتر از تو میسوزم….از درون دارم آتیش میگیرم وقتی میبینم راجع به دختری که دوسش دارم اینطوری حرف میزنن….چیکار کنم ولی؟…در دهن چنتا رو گل بگیرم؟….تو دهن چند نفر بزنم؟….هاان؟…چرا فقط خودتو میبینی؟…پس من چی؟…من خودمو برا هر حرفی آماده کرده بودم….ولی الان همه وجودم سوخت…ذوب شد….اما بازم پات وایمیسم….بدتر از اینا رو هم بشنوم بازم تا تهش هستم باهات…..چون دوست دارم….میخوامت….میدونم اندازه ای که من میخوامت تو نمیخوای…..اندازه من که دوست دارم تو نداری….ولی تو هم پام وایسا….هر حرفی که میشنوی برات مهم نباشه چون من پشتتم….
جملات آخر رو با درموندگی میگه و سمت میز میره و میشینه….
دلم براش میسوزه ولی پس خودم چی؟….دیگه تا چه حد خار خفیف شم و هیچی نگم….
چند قدم سمتش میرم و میگم: این رابطه تهش هیچی نیست….
سرش به ضرب بالا میاد و با حرص بهم چشم میدوزه…..
_ دلیل نگاهت چیه بارمان؟…دروغ میگم مگه؟…چی تو این رابطه میبینی که خواهانشی؟…میبینی که جز خانوادت همه ی ایل و تبارت هم باهامون مخالفن….من تم….
_ مهم نیست…
با داد میگه و جوری بلند میشه که صندلی با صدای بدی به عقب پرت میشه….. ترسیده چند قدم عقب میبرم…..
_ لعنتی پس یه ساعته چی تو گوشت میخوندم….هاان؟…مگه نمیگم پات وایسادم….چی میخوای دیگه….مگه نمیگم حرفای بقیه برات مهم نباشه….هر حرفی هست من قراره بشنوم….هر کاری باشه من قراره انجام بدم…تو فقط باش….همین…..
انگشتش رو شقیقه م میذاره و ادامه میده: اینقد درکش واست سخته؟…..
به چشماش خیره میشم و میگم: درکش سخته….آره سخته….میدونی چرا؟…چون من دیگه نمیکشم…اینقده بدبختی دیدم که حالا فقط دنبال آرامشم….بودن تو خاندان رستایی نمیذاره آرامش داشته باشم….نمیتونم تحمل کنم هی چپ و راست بهم بگن حروم زاده م…و منم مجبور باشم سکوت کنم…..اصن میخوام برم جایی که هیچ آشنایی نباشه…..جایی که هیشکی ندونه مادرم ساره ست و پدرم یه اعدامی که به جرم تجاوز سرش رفت بالای دار…..
حرفامو میزنم و بی توجه به چهره ی وا رفتش سمت کیفم میرم….
برش میدارم و از آشپزخونه میزنم بیرون.….
نرسیده به در بازوم باز اسیر دستش میشه….
میخوام بچرخم که با حرفی که میزنی پاهام میخ میشه به زمین….
_ عقدت میکنم….همین فردا میریم دنبال آزمایش و محضر و این چیزا….
هنوز هنگم که خودش میچرخونتم و رو به روش قرار میگیرم….
متعجب نگاهش میکنم که نزدیکتر میاد و با خم شدنش پیشونیش رو به پیشونیم میچسبونه…..
_ اینجا خونته و هیچ جایی حق نداری بری..که اگه بخوای بری جفت پاهاتو خرد میکنم…الانم برگرد عین یه کدبانو برا شوهرت غذا گرم کن…زود…
حرفاش رو میزنه و ازم فاصله میگیره….
عقد…..محضر…..آزمایش….
لحنش کاملا جدی بود…به دور از شوخی….
_ زود باش…..
با صداش از جا میپرم…..
باورم نمیشه همچین حرفی زده باشه…..
نمیتونم بگم از حرفش ناراحت شدم….نمیتونمم بگم خوشحال شدم….یه حس مزخرفی دارم که برا خودمم گنگه….
*
چند تقه به در میزنه و میگه: بیام داخل؟….
از حالت درازکش در میام و میشینم رو تخت…..
_ آره بیا…
وارد میشه و مستقیم سمت تخت میاد….
_ دیدم چراغ روشنه….گفتم حتما بیداری….
_ آره….خوابم نمیبره….
_ منم همینطور…..
از وقتی که حرف عقد رو زده حسم بهش یه جوری شده…..هم دوسش دارم….هم نه…نه اینکه نه…خب.. اووف لعنت بهم که تکلیفم با خودم مشخص نیست…….
_ طلوع….
با صداش سرمو بالا میارم و بهش نگاه میکنم….خداییش جذابه….اصلا از نظر قیافه از من خیلی سرتره….از نظر مالی هم همینطور…از نظر خانواده هم همینطور…..
با فکر به داشته های اون و نداشته های خودم دست خودم نیست که قطره اشک بزرگی از چشمام سر میخوره و رو گونه هام میفته….
متعجب میشه و نزدیکتر میاد…
صورتمو پاک میکنم و ازش چشم میگیرم….
_ ببینمت….
جوابی که نمیشنوه ازم باز میگه: طلوع با توام….
بالاخره بهش نگاه میکنم که میگه: چت شد یهو؟…
لبامو با زبونم تر میکنم و آروم میگم: چیزی نیست…
_ برا چیزی نیست گریه میکنی؟….
_ خب….خب راستش من میترسم….یعنی خیلی میترسم…..
_ از چی؟…
_ _________
_ طلوع حرف بزن قربونت برم…..از چی میترسی آخه؟…..
نفس عمیقی میکشم و حرفای دلم رو به زبون میارم….
_ از…از همه چی…از خانوادت…از پدرت مادرت…از..حتی از خودت…
_ از من!!….
_ اهووم….از خودت….از احساست…از اینکه برا عذاب وجدانی که داری بخوای این کارو انجام بدی…از حس دلسوزی و ترحمی که من ازش متنفرم….از نداشته های خودم و داشته های تو…من از….
حرفام نصفه میمونه وقتی یهو جلو میاد و محکم بغلم میکنه…..
_ لعنتی من دوست دارم….دیگه به چه زبونی بهت بگم…میخوامت فقط و فقط چون عاشقت شدم…..همین….نه حس دلسوزی دارم بهت نه ترحم….باهام راه بیا قربونت برم….هر چیزی که تو بخوای همون میشه….قول میدم خوشبختت کنم…..
اخیییی
چرا پارت گذاری انقد نا منظم شده؟
میشه زود زود پارت بزارین؟ همه ی هیجان و شور ذوقی ک برا ادامه رمان داشتم رفت🥲
واااااااای مطمئنم پنج پارت دیگه طلوع میفهمه حامله استتتتتت مطمئنم 🥺🥺🥺💕
واه از کی حاملست
از بارمان. اون موقعی که بهش تجاوز کرد
چه گیری دادی به حامله بودن😂
لطفا یک روز در میون پارت بده لاعقل
مبارک بازمپارت بده
اخی چه قشنگ اشکم دراومد