رمان طلوع پارت ۱۱۸

4
(2)

 

با دیدن ماشینی اونم دقیقا جلوی ماشینش میزنه رو ترمز و با اخمهای درهم پیاده میشه…

 

 

میخوام منم پیاده شم که تند میگه: بشین تو…

 

 

صدای بلندش باعث میشه برگردم سرجام…

 

 

در سمت راننده باز میشه و پسر جوونی پیاده میشه…..

 

 

پسری که وقتی میچرخه میفهمم همون پسری که اون روز اولش ازم حمایت کرد و بعدشم بیخیالم شد…..یاشار….

 

 

 

 

برخورد بارمان از همین اولم بوی دعوا میده وقتی یاشار دستش رو به معنی سلام دراز میکنه و اون محکم میزنه زیر دستش…..

 

 

 

شیشه رو پایین میدم تا حرفاشون رو بشنوم…

 

اصلا دوست ندارم باز دعوا شه اونم وقتی که هنوز به طور کامل از پارکینگ خونش هم بیرون نیومدیم….

 

 

 

 

یاشار: سر جدت کوتاه بیا بارمان….بابا لعنتی مگه چیکار کردم من….

 

_ اومدی اینجا چیکار…کم کتک خوردی بی شرف….

 

 

_ بی شرف چیه…. مگه چیکار کردم…برا چی از دختره نمیپرسی من اصلا کاری داشتم باهاش یا نه؟..هر غلطی کرده اون کاوه کرده..منو چرا کشیدی وسط…

 

 

وسط حرف زدنش نگاهش بهم میفته و تند سمتم میاد….

 

 

هینی از ترس میکشم و میخوام شیشه رو بدم بالا که با گذاشتن دستش نمیذاره‌…..

 

 

بارمان جلو میاد و با گرفتن یقه ش دورش میکنه…

 

 

یاشار: دختر جون چرا بهش نمیگی من کاری نکردم…هاان؟…بهش بگو دیگه…بگو باهاشون درگیر شدم سرت….بگو هر کاری کردم تا جلوشون رو بگیرم….

 

 

 

بارمان میکشونتش سمت ماشین و بقیه ی حرفاش رو با نشستن تو ماشینش دیگه نمیشنوم…..

 

 

 

 

 

 

عجب بیرون اومدنی شد…..

 

حالا میفهمم چرا این یه هفته بارمان نذاشت بیام بیرون…..

 

 

 

 

طول میکشه تا یاشار و ماشینش از جلو پارکینگ دور شن…

 

 

بارمان میچرخه و سمت ماشین میاد….

 

 

 

در و باز میکنه و جوری زبون بسته رو بهم میکوبه که تا چند ثانیه صدای بهم خوردنش تو گوشام اکو میشه…..

 

 

 

به سرعت شروع میکنه به رانندگی و من بی صدا و آروم میشینم تو جام…..

 

 

 

 

صدای نفس های خشمگینش تو ماشین میپیچه و بالاخره با یه فحش رکیک بهش شروع میکنه به حرف زدن…..

 

 

 

_ بلایی سرتون بیارم که اون سرش ناپیدا….حالا حال باید بدووین کثافتا…..

 

 

 

 

 

 

آب دهنمو قورت میدم و بدون حرفی رومو برمیگردونم سمت شیشه…

 

 

 

کاش تو همون خونه میموندیم و بیرون نمیومدیم…..

 

 

صدای پیامک موبایلش بلند میشه….زیر چشمی بهش نگاه میکنم…. وقتی میخونتش یهویی میپیچه گوشه ی خیابون و ماشین رو نگه میداره….

 

 

 

 

از این یهویی نگه داشتنش نفس نفس میزنم و میگم: چیکار میکنی بارمان…..

 

 

بدون نگاه کردن بهم چشماش رو صفحه ی موبایلش بالا پایین میشه…..

 

 

_ چی شده؟…

 

 

بالاخره چشم میگیره و با اخم های ترسناک میچرخه طرفم….

 

 

 

دلهره میگیرم و اینبار آرومتر میپرسم: چیزی شده؟…

 

 

همچنان با اخم بهم زل زده و در نهایت میگه:  تو با محمد حسین آزمایش داده بودی؟….

 

 

 

چی!….محمد حسین!….

 

منظورش رو نمیفهمم و رو بهش میگم: چی دادم؟….آزمایش؟…یعنی چی؟….

 

 

صفحه ی موبایل رو جلوم تکون میده و میگه: پس چی میگه این….به طلوع بگو آزمایشی که دادیم باید تکرار شه؟…چیکار کردی؟…هاان؟..

 

 

 

با داد میگه و من تو جام میخکوب میشم….

 

_ ممن….من اصلا نمیفهمم چی میگه…خب..خب شاید منظورش آزمایش های بیمارستان بود….

 

 

شروع میکنه به شماره گرفتن و میذاره رو بلندگو…..

 

 

چند بار میگیره و وقتی جواب نمیده گوشی رو پرت میکنه رو داشبورد…..

 

 

 

چشم میگیرم و به بیرون خیره میشم….

 

 

 

این بود این دوست داشتنش…..که برا همچین چیزی سرم داد بزنه…..

 

 

 

بدون جواب دادن بهش دستم دستگیره رو میگیره….متوجه میشه و قفل مرکزی رو میزنه….

 

 

 

نمیتونم خودمو کنترل کنم و اشکام میریزه رو گونه هام….

 

 

_ باز کن….

 

 

_کجا؟….

 

 

_ میخوام پیاده شم…حالم خوب نیست…..

 

 

میخواد حرفی بزنه که شنیدن زنگ موبایل حرفش و قطع میکنه….

 

 

 

جواب میده و میذاره رو اسپیکر…..

 

 

صدای زنی که به احتمال زیاد مادرش هست میپیچه….

 

 

 

_ الو….بارمان…

 

 

 

_ سلام مامان جان…خوبین شما؟…

 

_ الهی قربونت برم….خوبیم عزیزم…..خودت چطوری؟…کجایی؟…هیچ خبری ازت نیست که….

 

 

 

از رو اسپیکر برمیداره و شروع میکنه به حرف زدن با مادرش…..

 

دلم بدجور ازش میگیره…نمیدونم شایدم لوس شده باشم….

 

 

 

وگرنه این اداها از کسی مثل من خیلی بعیده…..

 

 

 

تو بدبختی خودم دست و پا میزنم که با کاری که میکنه تو جام میپرم….

 

 

 

دستش رو گونه م میشینه و شروع میکنه به پاک کردن اشک هام…..

 

 

 

 

گریه م بند میاد و بهش نگاه میکنم….

 

دستش همچنان بند صورتمه و همزمانم با مادرش حرف میزنه..

 

_ نمیدونم مادر من…ازش خبر ندارم….نه…وقتش نیست عزیزم…شما تاج سری…..کجام مگه…نیم ساعت راه بیشتره؟!….باشه باشه…میام..میام بخدا..امشب نه، بذار برا فرداشب…چشم….قربونت…خداحافظ….

 

 

صورتمو میچرخونم که دستش میفته….

 

_ چی گفتم مگه که زدی زیر گریه؟…

 

بینیمو بالا میکشم و میچرخم طرفش…دلم نمیخواد بهش بگم از اینکه سرم داد زدی دلم شکست برا همینم میگم: مادرت چی میگفت؟….

 

چشم میگیره و به رو نگاه میکنه…..

 

_ درباره بابام بود….

 

_ چیزیش شده مگه……

 

از لحن سردم نیشخندی میشینه گوشه ی لباش….

 

برمیگرده سمتمو میگه: چه حسی بهش داری؟…

 

_ به کی؟..

 

_ بابام….

 

خیلی دلم میخواد بگم حس نفرت….اصن از هر کسی که وصل باشه به حاج رستایی بیزارم….

 

مکثم رو که میبینه آروم میزنه رو پام و کشیده میگه: خیلی خب…خودم فهمیدم چه حسی داری…به اون مغز کوچیکت فشار نیار….

 

 

نگاهم میخ میشه رو آدمای بیرون و آروم لب میزنم: خودت باشی چه حسی داری….تموم زندگیم آرزوی داشتن خانواده و فامیل رو داشتم…ولی الان که بهشون رسیدم از ته دلم میگم کاش هیچوقت پیداشون نمیکردم….

 

 

نفس عمیقی میکشم و حرف دلمو به زبون میارم: آره …خوب فهمیدی….من هیچ حسی جز نفرت به حاج رستایی و بچه هاش ندارم….به نظرم آدمهای خودخواه و سطحی هستن که جز خودشون هیشکی براشون مهم نیست….سه تا دایی که با وجود اینکه تو بیمارستان میدونستن خواهرزادشونم ولی حتی راضی به یه سلام هم نشدن….

 

 

 

سکوت معنا دارش باعث میشه بچرخم طرفش….

 

تو سکوت و عمیق نگاهم میکنه….

 

حس میکنم میخواد حرفی بزنه ولی دودل برا گفتنش…..

 

سرمو به معنی چیه تکون میدم که با مکث میگه: حست به من چیه؟….

 

 

انتظار این حرف رو ازش نداشتم…برا همینم چشم میگیرم و خودمو مشغول ور رفتن با ریشه های شالم میکنم….

 

 

 

 

واقعا نمیدونم چه جوابی بهش بدم….

من اون شب یادم نمیره…..

بدبختی های روز های بعدش رو هم همینطور….

 

 

منتظر نگاهم میکنه و وقتی سکوتم رو میبینه میچرخه و شروع میکنه به رانندگیش……

 

 

 

ناراحتیش رو دوست ندارم….اصلا….ولی احساسمو هم نسبت بهش نمیفهمم….

 

 

 

 

 

 

بقیه راه تو سکوت میگذره و تا رسیدن به جایی که حالا میفهمم کلینیک دندان پزشکی هست، نه من حرف میزنم و نه اون…..

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 1 (1)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zahra Ghanbari
Zahra Ghanbari
10 ماه قبل

من که میگم محمد حسین باباشه

رمان.
رمان.
10 ماه قبل

من میگم نکنه این محمدحسین عوضی آزمایش خون واسه ازدواج گرفته که بعدبه دروغ به بارمان بگه خودش قبول کرده بازم بارمان این بیچاره روپرت کنه بیرون …کلا این دختراسطوره ی بدشانسی وبدبختیه بخدا….اگر نویسنده زن نبودمیگفتم داره عقدهاشوسرزنای بیچاره خالی میکنه

yegan
yegan
10 ماه قبل

چرا حسم میگه اون آزمایشا میخواد نشون بده ک طلوع حاملس🙂😂
دلم برا بارمان سوخت بچم توقع داشت طلوع بگه دوست دارم!😂

:///
:///
پاسخ به  yegan
10 ماه قبل

چه شکلی حامله باشه عاخه://////////////////
نه خیلی بیخود میشه این شکلی ، از کی ؟ چطوری ؟ کجا ؟ نمیشه😂💔

yegan
yegan
پاسخ به  :///
10 ماه قبل

از بارمان دیگه..با همون تجاوزه شاید احتمالش باشه

رمان.
رمان.
پاسخ به  yegan
10 ماه قبل

اگر به یاد داشته باشی توی تحاوزامیرعلی گفت کی بوده که وقت کرده کاندوم بذاره

yegan
yegan
پاسخ به  رمان.
10 ماه قبل

اهاا یادم نبود درسته ولی یه درصد شاید بشع

:///
:///
10 ماه قبل

همه یه دعایی بکنین محمد حسین باباش باشه
نمیدونم چرا به همچین چیزی امید دارم😂💔

سارا
سارا
پاسخ به  :///
10 ماه قبل

بفرض دعا کنیم عزیزم ولی مگه یادت رفته تو یکی از پارتا محمدحسین ازش خواستگاری کرد وقتی بارمان فهمیدعصبی شدگفت محمدحسین جا بابات

:///
:///
پاسخ به  سارا
10 ماه قبل

حالا درسته خواستگاری کرد ولی همه دستاشونو ببرن بالا دعا کنن شاید یه چی شد😂💔🥲🥲🥲

:///
:///
10 ماه قبل

مرسیی که پارت گذاشتی ولی کم بود 😭❤❤❤💔💔

دسته‌ها

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x