رمان مانلی پارت 93
در خانه را باز کردم. _بیاید بریم تو حرف بزنیم. میترسم یههو مثل جن بو داده سر و کلهش پیدا بشه. من هنوز نفسم در نیومده! همین که وارد خانه شدیم داریوش با کنجکاوی نگاهمان کرد. _بگید ببینم چیشده؟ شانهای بالا انداختم. _والله اگه خودم هم بدونم. داشتم خونه رو تمیز میکردم که یههو دم