رمان مانلی Archives - صفحه 2 از 8 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان مانلی

رمان مانلی

رمان مانلی پارت 93

      در خانه را باز کردم. _بیاید بریم تو حرف بزنیم. می‌ترسم یه‌هو مثل جن بو داده سر و کله‌ش پیدا بشه. من هنوز نفسم در نیومده!   همین که وارد خانه شدیم داریوش با کنجکاوی نگاهمان کرد. _بگید ببینم چیشده؟   شانه‌ای بالا انداختم. _والله اگه خودم هم بدونم. داشتم خونه رو تمیز می‌کردم که یه‌هو دم

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 92

      نامی سری برایش تکان داد. _ممنون… رزومه‌ت رو تحویل منابع انسانی دادی؟   سیما که از خودش مطمئن بود سریع گفت: _آره یه کپی هم برای تو آوردم تا خودت بررسی و تاییدم کنی!   ابروهایش کمی به‌هم نزدیک شد.   پوشه را از دستش گرفت و سرسری نگاهی به برگه‌ها انداخت.   سیما با ذوق خاصی

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 91

      چشم‌هایش گرد شد و به‌سمتم خیز برداشت تا حمله کند که داریوش با خنده یقه‌اش را از پشت کشید. _ولش کن بچه دستشه.   باربد شاکی گفت: ببین بهم چی می‌گه! حالا اگه من این حرف رو می‌زدم پوستم رو می‌کندی که بچه نشسته رعایت کن!   داریوش با همان چشم‌های براق به‌آرامی گوشش را پیچاند. _فریا

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 90

          باربد کمی سرش را جلوتر آورد. _من گفتم نخود تو دهن عمه خیس نمی‌خوره‌ها…   پوفی کشیدم و سرم را به اطراف چرخاندم. _فرشته بچه‌م رو کجا برده یه ساعته سر به نیست کرده؟   نیشخندی زد و عقب کشید. _به بهونه چرخوندن فرهاد رفت تو باغ نریمان هم پشت سرش رفت.   چشمی چرخاندم.

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 89

      باربد نگاهی به بقیه که تک و توک به ما خیره شده بودند انداخت و دستش را دور شانه‌ام حلقه کرد. _فرشته بردتش بیرون هوا بخوره نترس فریا… الان می‌ریم خونه فقط آروم باش باشه؟   به‌سختی سرم را تکان دادم و با بی‌حالی به مبل تکیه دادم که لیوان شربتی به دستم داد. _خوبه حمله نداشتی!

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 88

      با شنیدن حرف خاتون حس بدی در وجودش پیچید.   ناخودآگاه به‌سوی سالن به راه افتاد و نگاهی به مهسا و عارف که عصبی و ناراحت روی مبل نشسته بودند و نریمانی که با‌بی‌قراری قدم می‌زد انداخت. _سلام!   برای لحظه‌ای همه خشکشان زد و رنگ از روی مهسا پرید.   نگاه پر بغضی به عارف انداخت

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 87

    * * * دامن لباس عروسی که به سلیقه‌ی خودم نبود و نمی‌دانم در این مدت کم چگونه فراهم کرده بودند را مرتب کردم و با چشم‌هایی بسته نفس سنگینی کشیدم.   به این فکر می‌کردم بعد از امروز قرار است چطور زندگی کنم و چه‌گونه سرم را بالا بگیرم!   لبه‌ی لباس را از روی سینه بالاتر

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 86

      باربد کنار در انبار در خودش جمع شده بود و باریکه‌ی غلیظی از خون از میان موهایش جاری بود و کل صورتش را به رنگ قرمز در آورده بود!   یک چشمش به‌حدی کبود و ورم کرده بود که خیال می‌کردم کور شده باشد و دیگر قادر به باز کردن کاسه‌ی چشمش نیست!   دایی با صورتی

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 85

      نگاهی به اخم‌هایش انداختم. _شاید به همون دلیل که تو سعی داشتی یه‌چیز مهم رو از من پنهون کنی!   بازوهایم را بین دستانش فشرد. _چیز مهمی نبود!   سرم را بالا گرفتم. _اگه نبود پس چرا پنهونش کردی؟   لب‌هایش را به‌‌هم فشرد و کلافه نگاهم کرد. _دلیلی برای گفتنش نداشتم… همین‌جوریش هم شبانه روز داری

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 84

      صورتش رنگی از ماتم زدگی گرفت و آهی کشید. _شکایت که نه نکرده. مدرکش کجا بود آخه؟ وسط بیابون تک و تنها خفتش کرده نه شاهد داره نه دوربینی اطراف بوده. ولی خب خودش می‌دونه هرکی بوده از طرف من بوده.   با نگرانی نگاهش کردم. _با این که دلم حسابی خنک شده ولی نگرانم. دردسر نشه

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 83

      همین که مهلت حرف زدن یافتم ذوب شده در پوست تنش غر زدم: _من هنوز با این حس و حال آشنا نیستم نامی… نمی‌فهممش کاش اجازه بدی درکش کنم!   خندید و قدمی به عقب برداشت.   انگار که مراقب پیشروی دست‌هایش بود! _فهمیدن چیزی یعنی توضیح دادنش… این که فلسفه و منطق نیست! دوست داشتنِ کسی

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 82

      سری برایم تکان داد. _آره فکر کنم وحید باهاش سلام و علیک داشت ولی امروز نیومده دانشگاه باید بهش زنگ بزنی!   تشکری کردم و همان‌طور که گوشی را در دست داشتم به‌سمت محوطه‌ی دانشگاه به راه افتادم.   مشغول پیدا کردن شماره‌ی وحید بودم که صدای قدم‌هایی باعث شد به عقب برگردم.   با دیدن داریوش

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 81

      مرموز خندید و چشم‌های جمع شده‌اش را به صورت سرخم دوخت. _بوی خاک و گِل می‌دی… می‌دونستی این بو حس زندگی رو توی وجودم زنده می‌کنه؟ درست همون‌کاری که تو با من می‌کنی!   هنوز در گیر و دار هضم اولین و سخت‌ترین بوسه‌ی زندگی‌ام بودم.   نوک بینی‌ام را به آرامی بوسید و کمی خودش را

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 80

      نامی با صورتی متفکر درحالیکه دکمه‌ی بلوزش را تا یقه باز کرده و آستین‌هایش را بالا زده بود به سمتمان آمد و روی مبل نشست. _دارید چیکار می‌کنید؟   نریمان اشاره‌ای به من زد. _فریا خیلی نگران بود آوردمش پایین فیلم ببینه یه‌کمی حواسش پرت بشه… ببینم با بابا به‌کجا رسیدین؟   با کنجکاوی نگاهش کردم.  

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 79

طوری بهنظر میرسید که انگار مهمترین کار در دنیا ایمن نگه داشتن من بود و در کمال ناباوری در این کار شکست خورد بود! قبل از جمع شدم لبخندم ناگهان در عمارت محکم به صدا در آمد و عمو عارف با چهرهای عصبانی و برافروخته وارد سالن شد. با دیدنش مضطرب از جا پریدم. _سالم عمو. نفس عمیقی کشید و

ادامه مطلب ...