مرموز خندید و چشمهای جمع شدهاش را به صورت سرخم دوخت.
_بوی خاک و گِل میدی…
میدونستی این بو حس زندگی رو توی وجودم زنده میکنه؟
درست همونکاری که تو با من میکنی!
هنوز در گیر و دار هضم اولین و سختترین بوسهی زندگیام بودم.
نوک بینیام را به آرامی بوسید و کمی خودش را عقب کشید تا فضایی برای تنفس به من بدهد.
ولی همچنان میان بازوهایش اسیر بودم.
_تو منو زنده میکنی، بهم جون میدی و قلبم رو وادار به تیپیدن میکنی، میدونستی آنا؟
آنقدر آشفته بودم که جرئت حرف زدن نداشتم.
برای هرچیزی آماده بودم بهجز این یک مورد.
این مرد در غافلگیر کردن من واقعا فوقالعاده بود.
بهسختی خودم را جمع و جور کردم و سوالی که همیشه ته ذهنم جولان میداد را به زبان آوردم.
_چرا… چرا بهم میگی آنا؟
با انگشت شست گونهام را نوازش کرد و با چشمانی براق و حسی عجیب خیرهام شد.
_هیچوقت بهت نگفتم تو فرشته کوچولوی منی نه؟
آنا از آنائل میاد… آنائل به معنای فرشتهی عشقه!
خم شد و لبهایش را به پیشانیام چسباند.
_تو فرشتهای هستی که عشق رو توی دستای من گذاشته… تو آنا کوچولوی منی!
لب گزیدم و بهسختی دربرابر اشکی که درحال هجوم آوردن به پلکهایم بود مقاومت کردم.
حرفهایی که میزد برایم غیرقابل باور بود.
این مرد واقعا عاشق من بود؟
هیچچیز او را مجبور به این کار نکرده بود و من فرشتهی زندگیاش بودم!
ناگهان یاد گردنبندی که شب مهمانی به گردنم انداخته بود افتادم و قلبم فرو ریخت پس آن فرشته نماد عشقش به من بود؟
با احساساتی برانگیخته شده و پر شوک نگاهش کردم.
خندید و سرش را کمی جلو کشید.
_هنوز مونده تا با عشق و احساس من به خودت آشنا بشی آنا… این همهسال صبوری کردم تا به این لحظه برسم دیگه هیچوقت عقب نمیکشم مگه این که تو پسم بزنی!
خجالت زده پیشانیام را به سینهاش تکیه دادم.
حالا که خیالم راحت شده بود انگار با احساسات خودم راحتتر کنار میآمدم.
_اگه… اگه پست نزنم چی؟
با ملایمت دستهایش را دور صورتم پیچید و سرم را بالا گرفت تا با سرخی گونههایم رو به رو شود.
_یعنی قبول میکنی که مال من بشی آنا؟
نگاهم را دزدیدم و شرمزده تلاش کردم از آغوشش بیرون بیایم.
_خب فرصت بده نفس بگیرم نامی. یههویی ضدحمله میزنی گیج میشم نمیدونم چی میگم!
چشمهایش را کمی ریز کرد، خم شد و بوسهی سریعی روی لبهایم نشاند.
_دورِ گیج شدنت!
_همیشه میدونستم بدون در زدن وارد جایی شدن؛ آخرش یهجایی واسهم خوششانسی میاره!
#پست_160
با شنیدن صدای نریمان هینی کشیدم و ترسیده خودم را پشت نامی قایم کردم.
خجالت زده و هاج و واج همانطور که سرم در آغوش نامی پنهان شده بود با صدای کشیدهای نالیدم: نامی!
نامی سری برای نریمان تکان داد و با لحنی پرشماتت گفت: برو بیرون نریمان!
نریمان با همان صدای پر خنده گفت: جای تشکرتونه؟ زن دایی خودش میخواست بیاد دنبالتون شانس آوردین من داوطلب شدم وگرنه الان جفتتون بههم گره خورده بودید!
نامی بهآرامی گفت: بهتر! تو برو ما الان میایم.
نریمان نچی کرد و از زیرزمین بیرون رفت.
کمی خودم را عقب کشیدم و زیر چشمی نگاهش کردم که چشمکی زد و خندید.
_خوب شد رژ نزده بودی وگرنه کل شب این پایین باید مشغول پاک کردن سر و صورتمون بودیم!
شرمزده ضربهای به بازویش کوبیدم.
_بیا بریم تا مامان خودش نیومد به حسابمون برسه. بعد از ظهری انقدر سرش غر زدم به اندازه کافی ازم شاکی هست.
ابرویی بالا انداخت و در زیرزمین را باز کرد.
_چرا سرش غر زدی؟
پشت چشمی برایش نازک کردم.
_بهخاطر این همهسال پنهانکاری راجعبه مهمترین مسئلهی زندگیم.
اشاره زد جلوتر به راه بیفتم.
_و جواب زن دایی چی بود؟
شانهای بالا انداختم.
_گفت خودش پایبند این رسم و رسومات نیست و نیاز نیست احساس فشار کنم. تصمیم همه چیز با خودمه!
اخمهایش را درهم کشید و سر تکان داد.
_که اینطور!
سوالی نگاهش کردم.
_چیشده؟
بهآرامی خندید.
_هیچی فقط حس میکنم بعد از این همهسال تنها کسی که برای جوش دادن این رابطه تلاش کرده من بودم!
هیچکس حتی واسهش مهم نبود من سالها منتظر موندم بزرگ بشی تا فقط بتونم بهت بگم چهقدر دوست دارم!
با شنیدن حرفش حس گرما و ناراحتی با هم در قلبم پیچید.
با فکر به این که کسی سالها به من علاقه داشته و شب و روزش را با خیال من میگذراند حس عجیبی در دلم جوشید، آن هم شخصی مثل نامی شهیاد!
برای این که کمی دلداریاش دهم بازویش را نوازش کردم و گفتم: ناراحت نباش… بهجاش مامان همیشه بدون این که بهم بگه خواستگارهام رو میپروند!
با صورتی درهم نگاهم کرد که ادامه دادم:
_یعنی میگم حتما میخواسته سر قول و قرارمون بمونه دیگه وگرنه دلیل دیگهای نداشته که نذاره یه پشهی نر از کنار من رد بشه!
پوفی کشید و همانطور که چشمش به آخر باغ خیره شده بود گفت: همه بهجز باربد!
سر بلند کردم و با دیدن باربد که با صورتی پرخنده به سمتمان میدوید با تاسف سر تکان دادم.
_فریا… فریا داریوش همین الان زنگ زد گفت فردا میخواد امتحان بگیره.
بعد چرخید و رو به نامی گفت: سلام آقا نامی!
#پست_161
هاج و واج نگاهش کردم.
_مگه امتحان هفتهی بعد نبود؟ اصلا بگو ببینم تو چرا انقدر خوشحالی؟
تک خندهای کرد.
_چون تو واسهش آمادگی نداری ولی من تقریبا نصف سوالارو ازش کش رفتم!
نامی ابرویی برایش بالا انداخت.
_نترس فریا هم به اندازهی خودش بلده!
اونوقت شما سوالا رو از کجا کش رفتی؟
باربد سری بالا انداخت و گفت: منو اینجوری نگاه نکن برو بیایی دارم واسه خودم… با استاد زبان رفیق شیشم!
با اخم غلیظی نگاهش کردم… رفیق شیش یا معشوقه؟
_از سگ کمتری بخوای تقلب کنی باربد!
سرش را به حالت تایید تکان داد و جواب داد:
_باشه از سگ کمترم… مهم اینه روی تورو کم کنم!
حرصی نگاهش کردم که نامی بهآرامی خندید و گفت: نگران نباش فریا نمرهت خوب میشه یادت رفته؟ کلی با هم تمرین کردیم.
آهی کشیدم و میان هردو نفرشان به سمت خانه باغ به راه افتادم.
_تمرین کردن با داشتن سوالای امتحان زمین تا آسمون فرق میکنه… باز خوبه داریوش یهکمی وجدان داشت همهی سوالارو نداد دست این از سگ کمتر!
باربد ضربهای به کتفم کوبید و جواب داد: شهروز هم وقتی فهمید قیافهش مثل تو شده بود!
با شنیدن اسم شهروز ناخودآگاه اخمی روی صورتم نشست.
شهروز بعد از من مورد اعتمادترین دوست باربد و تنها کسی بود که از گرایش باربد باخبر بود ولی هیچوقت حس خوبی نسبت به این آدم نداشتم و همیشه بهنظر میرسید بهطرز فجیعی به باربد حسادت میکند!
نامی دستش را دور شانهام پیچید و مرا به خودش نزدیکتر کرد تا دوباره مورد هجوم ضربات باربد قرار نگیرم.
باربد چشم و ابرویی برایم آمد که اشاره زدم بعدا برایش تعریف میکنم.
وارد پذیرایی که شدیم ناگهان نگاه همه بهسمتمان برگشت.
با دیدن دایی خسرو که وسط جمع نشسته بود تازه متوجه شدم چرا باربد مانند احمقها خودش را میان ما انداخته بود تا همزمان با هم وارد شویم و دایی خسرو مچ ما دونفر را با هم نگیرد!
_سلام دایی جون خوش اومدین.
دایی نگاهی به هر سهنفرمان انداخت.
_سلام دخترم… حالت خوبه؟ این چند روز کلاسات برگزار شد؟
با اعتمادبهنفس جواب دادم.
_آره دایی تو همهی کلاسها شرکت کردم و امتحانای میانترم هم دادم.
نامی جلوتر رفت و با دایی دست داد.
بهآرامی خودم را بهسمت مامان کشیدم.
دایی سری برایشان تکان داد و رو به عمه گفت: لطف کردید خانوم پاکدل شرمنده بابت این مزاحمت چند روزه.
عمه لبخندی زد.
_این چه حرفیه فریا مثل دختر خودم میمونه قدمش روی چشمامه!
مامان اشاره زد کنارش دور از نامی بنشینم.
جو کمی سنگین بهنظر میرسید و همهش بهخاطر وجود دایی خسرو بود.
#پست_162
این مرد انقدر جدی و بداخلاق بود که حتی عمه هم جلوی او معذب و کمحرف بهنظر میرسید.
هرچند این جو سرد بیشتر بهخاطر اختلافاتی بود که همیشه بین بابا محمد و دایی خسرو وجود داشت!
بالاخره بعد از نیم ساعت تعارف و رعایت تشریفات؛ عمه مهسا ساز رفتن زد و در برابر اصرارهای مامان برای ماندن مقاومت کرد.
موقع رفتن متوجه اشارههای نامی شدم و گوشی را میان دستانم گرفتم.
با باز کردن صفحه و دیدن پیامش لبخند کمرنگی روی لبهایم نشست.
(فردا خودم میام میبرمت دانشگاه آنا.)
خواستم بگویم با باربد مسیرمان یکسان است و لازم نیست این همه راه بیاید ولی نتوانستم جو شیرین میانمان را خراب کنم.
(صبح منتظرتم.)
همین که گوشی را کنار دستم گذاشتم صدای دایی خسرو بالا رفت.
_من و شهلا تصمیم گرفتیم برای باربد زن بگیریم!
با شنیدن حرفش چشمهایم تا آخرین حد گرد شد و نگاه هاج و واجم را به باربد مات و مبهوت دوختم.
_الان یهکمی زود نیست واسهش؟
دایی سرش را بالا گرفت و دستی به محاسنش کشید.
_اتفاقا سن درست همینه چیه چند وقته سن ازدواج رفته. بالا همینه که جوونای مردم رو به گناه میندازه دیگه.
باربد صاف سرجاش نشست و اخمهایش را درهم کشید.
نمیدانستم عکسالعمل داریوش نسبت به شنیدن این خبر چیست!
از بین حرفهای باربد فهمیده بودم زیادی حساس بهنظر میرسد.
دایی رو به مامان زهره و زندایی ادامه داد:
_خب نظرتون راجعبه دختر کوچیکهی سید چیه؟
مامان معذب شده گفت: والله چی بگم داداش ما که نمیتونیم واسهش تصمیم بگیریم…
رو به باربد سر تکان داد.
_بگو ببینم نظر خودت چیه عمه؟
باربد چشمی چرخاند و ابروهایش را بالا انداخت.
_اون که خیلی بچهس بابا باهاش برم تو خیابون خبرنگارا به عنوان پدوفیل میان باهامون گزارش تهیه میکنن!
بهسختی جلوی خندهام را گرفتم.
دایی که از اصطلاحات باربد سر در نمیاورد سریع گفت: دختر حاج یونس چی؟
باربد با صورتی جدی گفت: اون خیلی سفیده زود کثیف میشه.
نیشگونی از فرشته گرفتم تا جلوی خندیدنش را بگیرد.
دایی چپچپی نگاهش کرد.
_استغفرالله…دختر محترم خانوم چی؟
باربد نگاهش را بین دایی و زندایی چرخاند و نیشخندی زد.
_اول این که محترم خانوم نه و خانم جمالی!
بعدش هم اون خیلی سیاهه اگه یه وقت برقا بره فقط یه خاطره ازش واسهم باقی میمونه!
دایی چشمغرهای به صورت خندان باربد رفت و با لحنی عصبانی جواب داد:
_برو گمشو پسرهی جعلق… هرچی میگم یه مسخره بازی از خودش در میاره. اصلا تو نمیخواد نظر بدی خودمون یکی رو واسهت انتخاب میکنیم!
#پست_163
با دلشوره به باربد نگاه کردم که شانهای بالا انداخت و سکوت کرد.
آهی کشیدم و به مامان زهره کمک کردم تا میز غذا را بچینیم.
دایی آدم مستبد و یکدندهای بود و همیشه از عاقبتی که این مرد برای باربد تهیه دیده بود وحشت داشتم!
بعد از خوردن غذا دایی با همان اخمهای همیشگی از جا بلند شد و به سمت باغ به راه افتاد تا به عادت همیشه بعد از غذا قدمی بزند.
با چشم و ابرو اشارهای به باربد زدم و با هم وارد اتاق شدیم.
همین که در را پشت سرم بستم صدای محتاطش بلند شد.
_با نامی یه ساعت تو زیر زمین چی میگفتین؟
سری بالا انداختم.
_اول تو بگو ببینم میخوای با این گیر دادنهای دایی چیکار کنی؟
خواست حرفی بزند که صدای گوشیاش بلند شد.
روی تخت نشست و دستی به صورتش کشید.
_جانم؟
کمی مکث کرد.
_خوندم داریوش بیخیال دیگه چقدر گیر میدی!
با شنیدن اسم داریوش سریع خیز برداشتم و خودم را کنارش جا کردم.
سرم را به گوشی چسباندم و ذوق زده به غر زدنهای داریوش گوش سپردم.
_یعنی چی که گیر میدی عزیز من؟
مگه شما فردا امتحان نداری؟ به عنوان استادت اصلا نه به عنوان کسی که واسهم مهمی میتونم نگرانت باشم که. نمیتونم؟
باربد کمی مکث کرد و تلاش کرد خودش را عقب بکشد.
_میدونم نگرانمی. شرمنده تند حرف زدم عصبانی بودم سر تو خالیش کردم.
ناگهان لحن داریوش از ملایمت در آمد و جدی شد.
_از چی عصبانی بودی؟ اتفاقی افتاده؟
با چشمانی براق به باربد خیره شدم که آهی کشید و با ناشیگری گفت: بابام چند روزه پیله کرده میخواد واسهم زن بگیره!
حاج خسرو رو که میشناسی!
پسرش نباید عزب بمونه و به گناه بیفته!
داریوش با پوزخندی عصبی و پرتمسخر جواب داد:
_به حاج خسرو بگو نمیخواد نگران به گناه افتادن پسر یکی یدونهش باشه مردی که باهاشه خوب بلده چهجوری آرومش کنه من…
قبل از تمام شدن حرفش باربد سریع سرش را از من فاصله داد و صدای گوشی را کم کرد.
درحالیکه از خنده سرخ شده بودم نگاهش کردم.
دستپاچه و پرحرص سریع گفت: باشه داریوش فردا با هم حرف میزنیم من باید برم خداحافظ!
همین که گوشی را قطع کرد انگشت اشارهاش را به سمتم گرفت که سریع هردو دستم را روی گوشهایم گذاشته و با شرارت ناله زدم: گوشهای باکرهم باربد وای گوشهای باکرهم!
ببین پردهی عفتش با چه سخنان گناه آلودی دریده شد تف بر تو و اون داریوش بیشرم و حیا!
#پست_164
خیز برداشت و تلاش کرد دستهایم را از روی گوشم بردارد.
_هیسسس آرومتر سلیطه. ببینم میتونی یهکاری کنی حاج خسرو وسط میدون شهر از ته دارم بزنه!
با خنده خودم را عقب کشیدم و چشمهایم را کمی ریز کردم.
_منو بگو فکر میکردم رابطهی بین شما معنویه و از این کثافت کاریا توش دخیل نیست… شرم بر تو باربد مگه محرمید که پشت سر بقیه از این غلط کاریا میکنید؟
تک خندهای کرد و به عقب هلم داد.
_چیشد، چیشد؟ این حرفها از همون لبایی خارج میشه که وقتی از زیرزمین اومد بیرون سرخ و ورم کرده بود؟
چشمهایم گرد شد و چندلحظه در سکوت نگاهش کردم.
_واقعا… فهمیدی؟
چشمی برایم چرخاند.
_کور که نیستم. بگو ببینم چه اتفاقی افتاد و چی بهت گفت؟
وقتی فهمیدم بحث را به نفع خودش چرخانده پوفی کشیدم و به بالشت تکیه زدم.
_گفت دوسم داره!
ابروهایش را بالا انداخت.
_و تو چی گفتی؟
پشت چشمی برایش نازک کردم.
_گفتم اجازه میدم به دوست داشتنم ادامه بده!
موهایم را از پشت کشید و با خنده سر تکان داد.
_بچه پررو… واقعا دوسش داری فری؟
نگاهم را دزدیدم و تلاش کردم جلوی سرخ شدن گونههایم را بگیرم.
_یه کوچولو!
گلویش را صاف کرد.
_آهان… انقدر کوچولو که بهش اجازه میدی تو زیر زمین خونه زیر سیبیل دایی خسرو باهات عشق بازی کنه؟!
چشمهایم را برایش گرد کردم و خجالت زده تشر زدم: هیچم جوری که فکر میکنی نیست… اصلا باسن خودت که رنگیتره یادم نرفته داریوش پشت گوشی چی بهت میگفتا…
شانهای بالا انداخت و از جا بلند شد.
_بههرحال از من به تو نصیحت حالا که جفتتون همدیگه رو دوست دارید بگو بیاد خواستگاری و همهچیز رسمی بشه بعد با خیال راحت هرغلطی میخوای بکن!
بابا بفهمه داری زیر گوشش چیکار میکنی بد تموم میشه!
نیشخندی به حالت جدیاش زدم.
_حداقل از ته دارم نمیزنه!
آهی کشید و سر تکان داد.
_من دارم میرم بیرون فردا میبینمت.
سوالی نگاهش کردم.
_با کی میری بیرون؟
در اتاق را باز کرد.
_با شهروز.
صورتم را درهم کردم و سری برایش تکان دادم.
_مواظب خودت باش… فردا منتظرم نمون با نامی میرم یونی!
نگاه پرهشداری به صورتم انداخت.
_شرم و حیا رو قی کردی دیگه نه؟
سری برایش بالا انداختم.
_شکسته نفسی میفرمایید استاد!
سرش را با تاسف تکان داد و پشت سرش در را بست.
روی تخت دراز کشیدم و پلکهایم را بههم فشردم.
#پست_165
یاد بوسه و حرفهای شیرین نامی اجازه نمیداد برای بیرون رفتن باربد با شهروز آن هم این موقع ابراز نگرانی کنم.
قبلا بارها به او راجعبه نگاه حریص و آزاردهندهی شهروز هشدار داده بودم ولی هربار حرفهایم را پشت گوش میانداخت.
خودم را در آغوش کشیدم و با نوک انگشت اشارهام روی لبهایم را نوازش کردم.
طوری مرا بوسیده بود که انگار اولین باریکهی نور و آخرین پرتو زندگیاش بودم.
لبهایم هنوز طعم و قدرت بوسههایش را به یاد داشت و چیزی ته دلم تکرارش را طلب میکرد.
انگار که این مرد واقعا مرا طلسم کرده بود!
انقدر غرق بوسهی نامی و حس و حالش بودم که کم کم خوابم برد.
* * *
بهمحض بیدار شدن از خواب مشغول انتخاب لباس و آرایش کردن شدم.
بهطرز دیوانهواری دلم میخواست در اولین قرارمان بعد از اعتراف زیبا بهنظر برسم.
هرچند که در هرشرایط افتضاحی مرا دیده بود!
لباسهایم را پوشیدم و با نگاه کردن به مقنعه آهی کشیدم.
موهای فر و بلندم را از پشت بیرون ریختم و کشمویی دور مچ دستم پیچیدم تا وقتی به حراست دانشگاه رسیدیم موهایم را جمع و جور کنم.
بعد از خوردن صبحانه کوله را روی دوشم انداختم و با ذوق خاصی از خانه بیرون زدم.
با دیدن ماشین نامی لبخند کمرنگی روی لبهایم نشست.
با این که زودتر از همیشه از خانه بیرون زده بودم تا معطل نشود ولی او انگار زودتر از من به قرار رسیده بود.
همین که سوار ماشین شدم سرش را که به فرمان تکیه داده بود بلند کرد و لبخند کمرنگی روی لبهایش نشاند.
_عروسی تشریف میبرین؟
چپچپی نگاهش کردم.
_مثل مامانم حرف نزن نامی!
جفت دستهایش را بالا برد.
_باشه بیا از اول شروع کنیم… صبحت بخیر آنائلِ من!
در صدم ثانیه خون به گونههایم هجوم آورد و نگاهم را دزدیدم.
_شاید بهتر باشه همون بحث قبلی رو ادامه بدیم!
خندید و با پشت دست گونهام را نوازش کرد.
_غروب میام دنبالت بریم خونهم.
چپچپی نگاهش کردم.
_عمه میدونه دختر میبری خونه خالی؟
چشمکی زد و پایش را روی گاز فشرد.
_اگه عروسش باشه مشکلی باهاش نداره!
زیر لبی غر زدم:
_کی میخواد عروس تو بشه؟
#پست_166
زیرچشمی نگاهم کرد و به آزار دادنم اصرار ورزید.
_یه دختر کوچولویی بود از همون موقع که چشم وا کرد بستنش به ریش ما نمیدونم چه ورد و جادویی خونده که از همون موقع نگاهم از روش جدا نمیشه!
نگاهم را به بیرون دوختم و لبم را تر کردم.
_سر به سرت نمیذارم… بالاخره این همه سال تو کفِ من بودی حق داری اینجوری عقلت رو از دست بدی!
تک خندهای کرد و دستم را میان دستانش گرفت.
_چی باعث شده فریا خانوم دست از جواب دادن بکشه؟ نگو که واقعا خجالت کشیدی!
پشت دستم بهآرامی ضرب گرفت و گفت: دیروز که چندان خجالتی بهنظر نمیرسیدی… هنوز مونده تا بفهمی خجالت اصلی رو کجا باید بکشی!
چشمهایم را برایش گرد کردم و حرصی جواب دادم: نامی بخدا اگه به اذیت کردنم ادامه بدی بار آخری میشه که تنها تو ماشینت میشینم!
نچی کرد و زیرلبی گفت: این همهسال تو منو اذیت کردی یکبار هم من… جنبه داشته باش فرفری!
آهی کشیدم و برای این که ادامه ندهد بیحرف نگاهم را به جلو دوختم.
اگر میدانستم قرار است چنین آتویی برای اذیت کردنم به دستش بدهم عمرا قبول میکردم تنها باشیم!
_واسه امتحان امروز آمادهای؟
لبهایم را بههم فشردم و زیرچشمی نگاهش کردم که به چشمهای جدیاش برخوردم.
_فقط همونایی که بهم یاد دادی…
_یعنی بعد از اون دیگه تمرین نکردی؟
نچی کردم و سرم را بالا انداختم.
اخمی کرد و سرش را بهدوطرف تکان داد.
_جدی از این به بعد باید با چوب بشینم بالا سرت درس بخونی… یا یه سری از تفریحاتت رو محدود کنم!
حرصی نگاهش کردم.
_عه نامی مگه من بچهم؟
سرش را بالا گرفت.
_باید روی مامان تنبلش تمرین کنم تا وقتی به بچه رسیدم ناشیانه عمل نکنم!
لبهایم از هم باز ماند و با گونههایی سرخ شده نگاهش کردم.
نمیدانم چرا بحث دوباره به اینجا کشیده شد!
با لحنی شاکی صدایش زدم:
_نامی!
لبخندی روی صورتش نشست.
_جانِ نامی؟
کف دستم را روی صورتم کشیدم تا جلوی گرمایی که از گونههایم ساطع میشد را بگیرم.
_امون بده. خب؟
همانطور که ماشین را جلوی دانشگاه پارک میکرد گفت:
_امون دادم که همون دیشب خواستارت نشدم آنا…
#پست_167
چشمهایم را برایش ریز کردم.
_واقعا لطف کردی نیمساعت بعد از اعترافت بساط خواستگاری راه ننداختی من جواب این حجم از خود گذشتی رو چهجوری بدم؟
اشارهای به در زد.
_منو مسخره نکن بچه برو به امتحانت برس دیرت میشه!
لبهایم را برایش ورچیدم که با دو انگشتش لپهایم را اسیر کرد.
_برو جلوی دانشگاه کار دستمون نده زشته آنا…
سریع در ماشین را باز کردم و همانطور که پیاده میشدم دستی برایش تکان دادم.
_کلاسام تموم شد بهت زنگ میزنم نامی… میدونم بیکاری ولی الکی نیا جلو دانشگاه کمین نکن. حراست میاد بهت گیر میده.
تک خندهای کرد و ماشین را روشن کرد.
_برو به سلامت.
با قدمهایی بلند و سرخوش به سمت کلاس به راه افتادم.
شیما و ریحان که انگار از قبل منتظرم بودند با دیدنم سریع جلو پریدن.
_اون پسره کی بود از ماشینش پیاده شدی ناکس؟ نو که اومد به بازار دیگه اون باربد طفل معصوم رو تحویل نمیگیری؟
با شنیدن حرفش سرم را به اطراف چرخاندم.
_راستی باربد کجاست؟
ریحان ابرویی بالا انداخت.
_از ما میپرسی؟ هنوز نیومده!
اخمهایم درهم رفت و سریع گوشی را از کیفم بیرون کشیدم.
_یعنی چی که نیومده؟ ماشینش که توی باغ نبود فکر کردم زودتر راه افتاده.
شمارهاش را گرفتم و منتظر ماندم.
با شنیدن صدای زنی که هشدار میداد موبایل باربد خاموش است اخمهایم بیشتر درهم شد و لبم را تر کردم.
_گوشیش خاموشه!
با صدای نوید نگاهم به عقب چرخید.
_چرا اینجا ول معطلید دخترا؟ بیاید استاد شوکتی داره میره سرکلاس.
با شنیدن حرفش سریع به سمت کلاس به راه افتادیم.
همانطور که کنار نوید راه میرفتم پرسیدم:
_از باربد خبری نداری نوید؟ گوشیش خاموشه میترسم از امتحان جا بمونه.
در را باز کرد و اشاره زد جلوتر وارد شویم.
_حتما باز وسط راه ماشینش بازی در آورده. نگران نباش این هرطور شده خودش رو میرسونه. یادت که نرفته مثل سگ از استاد شوکتی میترسه.
با دلشوره خندیدم و چیزی نگفتم.
نمیدانم چرا ناخودآگاه حس بدی در دلم پیچیده بود.
کاش امروز با نامی نمیآمدم و منتظر باربد میماندم.
همین که روی صندلیهایمان جاگیر شدیم داریوش وارد کلاس شد.
بهمحض ورود اول از همه با صورتی جدی نگاهش را سرتاسر کلاس چرخاند و بعد روی من ثابت ماند.
صندلیهای اطرافم را جستوجو کرد و وقتی به نتیجهی دلخواهش نرسید با اخمهایی درهم بهسوی میزش به راه افتاد.
این نشان میداد که حتی داریوش هم از باربد خبری ندارد!
گوشی را از کیفم بیرون کشیدم و با دیدن تماس بیپاسخی که از زندایی داشتم جفت ابروهایم بالا پرید.
دلشورهام از قبل هم بیشتر شد!
#پست_168
قبل از این که بتوانم کاری انجام دهم داریوش با لحنی عصبی گفت: همه گوشی و کتابهاتون رو بذارید کنار تا امتحان رو شروع کنیم!
بعد از چند لحظه مکث با لحن منظور داری ادامه داد:
_هرکی این امتحان رو غیبت داشته باشه آخر ترم امتحان رو از دوازده نمره میده مگه این که تحت شرایط خاصی باشه!
آنقدر بیقرار و عصبی بودم که هیچ اهمیتی به لحن آمرانه و کلافهاش ندادم.
برگهها که روی میز پخش شد با بیشترین سرعتی که میتوانستم شروع به جواب دادن کردم.
هرچند دقیقه سرم را بالا میگرفتم و نگاهی به در میانداختم ولی خبری از باربد نبود.
در تمام طول امتحان داریوش مدام نگاهش به ساعت و گوشی بود و مشخص بود که او هم حسابی بههم ریخته و نگران است.
بهمحض به پایان رسیدن امتحان سریع برگه را برداشتم و بهسمت داریوش به راه افتادم.
با دیدنم برقی در چشمانش درخشید.
قبل از گرفتن برگه با لحن آرامی پرسید: باربد کجاست فریا؟ چرا گوشیش خاموشه؟
با شرمندگی جواب دادم: نمیدونم بخدا من صبح با پسر عمهم اومدم دانشگاه خبری ازش ندارم ولی زندایی الان باهام تماس گرفت نتونستم جواب بدم. برم بیرون ببینم شاید اتفاقی افتاده.
صورتش درهم شد و بهآرامی سر تکان داد.
حالش از قبل هم گرفتهتر شد.
با قدمهایی بلند از کلاس بیرون زدم و سریع شمارهی زندایی را گرفتم.
بهمحض خوردن اولین بوق جواب داد:
_الو؟ فریا دخترم؟
سریع گفتم: سلام زندایی چیشده؟
با لحن آرام و مضطربی گفت: از باربد خبری نداری؟ این پسره از دیشب نیومده خونه دارم دیوونه میشم!
با شنیدن حرفش بهت زده سرجا ایستادم و لبهایم از هم باز ماند.
_چی؟ یعنی چی که از دیشب نیومده زندایی؟ دایی خبر داره؟
صدایش آهستهتر شد.
_نه بابا دیشب که زود خوابید نفهمید باربد رفته بیرون. صبح همین که بیدار شد بهش گفتم باربد با ماشین رفته دانشگاه اگه بفهمه دیشب نیومده خونه پوست از سرش میکنه!
دستی روی صورتم کشیدم و کلافه گفتم: گوشیش خاموشه زندایی یادمه با یکی از دوستهاش بهنام شهروز رفته بود بیرون اجازه بده بهش زنگ بزنم شاید ازش خبری داشته باشه.
زندایی آهی کشید و با ناراحتی گفت: بلایی سرش نیومده باشه بچهم! هرچی شد خبر بده فریا جان دلم داره مثل سیر و سرکه میجوشه من اینجا چشم به راهم.
_چشم زندایی هرچی شد بهت زنگ میزنم. فعلا.
گوشی را که قطع کردم منتظر نوید ماندم تا از کلاس بیرون بیاید و شمارهی شهروز را بگیرم.
انتظارم پنج دقیقه هم طول نکشید و با صورتی سرحال از کلاس بیرون زد.
با قدمهایی بلند خودم را به او رساندم.
_نوید تو شمارهی شهروز رو داری؟
کمی با تعجب نگاهم کرد و با اخم کمرنگی گفت: نه. تو شمارهی اون مرتیکه رو میخوای چیکار؟
با ناامیدی گفتم: کارش دارم… کسیو میشناسی شمارهش رو داشته باشه؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 111
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فاطمه جااااان میشه ی پارت از سکوت تلخ بزاری؟؟🥺🥺🥺
قول میدم هیچ وقت هیچ وقت دوباره درخواست پارت نکنم
خواااااهش میکنم 🥺🥺🥺
لطفاااا ی پارت دیگه الان بزار
نگو فردا یا شب 🥺🥺🥺
میشه با ی پارت خوشحالممممم کنی؟!🥺🥺🥺
فاطمه جااااان ی پارت از سکوت تلخ لطفااا
ممنون فاطمه جان از دیروز واقعا کولاک کردی با این پارتای بلند دستت طلا عزیزم
پارت گزاریتون حرف نداره,بی نقصه و حرفی توش,نیست🤗😍