دسته‌بندی: رمان ماهرخ

رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 102

          ماهرخ از زور خشم می لرزید و این اصلا برایش خوب نبود. ماه منیر و صفیه با شنیدن صدای این دو به سالن آمدند و با تعجب نگاهشان می کردند.   شهریار می خواست ماهرخ را آرام کند اما جرقه این دیدار، آتش زیر خاکستر را روشن کرده بود.   -من حاضر بودم بمیرم اما

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 101

      در کسری از ثانیه ها چشمان بهزاد به خون نشست. با دستانش  پهلوی ترانه را چنگ زد و محکم فشرد. -چی گفتی…؟!     ترانه رنگ باخت. او روی خشن بهزاد را ندیده بود و حالا خشم مرد و خدا به دادش برسد.   ترانه حتی از حرفش هم پشیمان شده بود و خدا خدا می کرد

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 100

        شهریار خنده اش گرفت. دخترک پررو…!   رو به صفیه گفت: صفیه خانوم لطفا یه غذای مقوی براش درست کنین، به زور آب قند نشسته و داره برام نطق می کنه… ولش کنم پخش زمین میشه…!     صفیه چشم درشت کرد: لاجون شده آقا…! باید ببندمش به گرمی که یکم طاقتش بالا بره…!   ماهرخ

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 99

      با حرف هایش حال ماهرخ را بدتر کرد که ناله ای از لبانش خارح شد و پر احساس و پر از خواهش نام شهریار را زمزمه کرد: شهر…. یار…!     چشمان شهریار سرخ شده و پر نیاز به صورت ماهرخ خیره شد که از شدت نیاز چشمانش را بسته و در آغوش شهریار وا رفته بود.

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 98

        -ماهرخ جان مادر بخور جون بگیری…!   بشقاب را کنار زد. -وای ماه منیر حالم بد شد… نمی خوام دیگه سیر شدم…   ماه منیر چشم غره ای رفت:  خیلی هم خوبه،  می دونی چقدر مقویه…؟!   -ماه منیر به جان خودت از ابگوشت بدم میاد…!   -وا مگه کسی هم هست از گوشت بدش بیاد…؟!

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 97

        ماه منیر بود. زنی که بعد از مادرش تمام دنیا و عشقش بود… تمام دار و ندارش…! و تمام پناهی که به یکباره فرو ریخت و اوی چهارده ساله زیر بار سنگین کثافت کاری مهراد و مرگ گلرخ کمر خم کرد و مریض شد… دیوانه شد و خودکشی کرد…!     ماه منیر یادآور گلرخ و

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 96

        زن با دیدن دو مرد قد بلند و جذابی که پیش رویش دیده بود، چشمانش برق زد… با لوندی تابی به هیکل رو فرم و عمل کرده اش داد و گفت: چه دوستای جذابی داره مهراد…!     شهریار کلافه بود و حرف های زن بدتر روی اعصابش خط می کشید. بدتر اصلا حوصله زن را

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 95

        شهریار درمانده نگاه دختری کرد که باز هم با چشمانی بسته روی تخت بیمارستان افتاده بود. قلبش یک در میان می زد و نگران بود. دلبرکش چند ساعتی بود بیهوش شده و او داشت به جایش جان می داد.     پشت دستش را بوسید و از جا بلند شد… دو دوستش با چشمانی سرخ شده

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 94

      شهریار از همان پایین نگاه چشمان مهربان و روشن ماهرخ کرد. چقدر دنیا تفاوت بود بین آدمها… خوشحال بود که ماهرخ مال او شد هرچند به زور و اجبار… این دختر بودنش مانند هوا بود و نبودنش یک درد بزرگ…     -قرار شده باهاش حرف بزنم و هرچه شهیاد گفت، همون کار و انجام بده…!  

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 93

        صنم سرخ شد و از خشم، نگاه تیزی به شهریار کرد. این مرد چگونه جرات می کرد با اون بد حرف بزند….؟! اصلا این شهریار با ان مردی که می شناخت زیادی فرق داشت…!   -اما من باهات حرف دارم…!   خفظ ظاهر کرد تا غرور ترک خورده اش جریحه دارتر نشود. شهریار نگاهش کرد. این

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 92

        -چرا جواب تماس هام و نمیدی…؟!   اخمی به صورت طلبکار ترانه کرد. -تو که فعلا سرت با بهزاد جونت گرمه…. انگار نه انگار که قبلا دوست من بودی…!     ترانه دست دور شانه اش انداخت. – قربونت برم که اینقدر حسودی…! خب تو از اولشم دوست که نه خواهرم بودی… جون من عصبانی نباش

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 91

        ماهرخ ماند ترس درون چشمانش نشست.     مرد از لای دندان های کلید شده اش با خشم غرید: امشب اونقدر چوب خطت پره که بهتره زبونت و تو دهنت سفت نگه داری وگرنه خودم دست به کار میشم و جوری ساکتت می کنم که دیگه مزخرف ازش بیرون نیاد….       ماهرخ از این

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 90

        -فعلا که بیشترین صدمه رو تو داری می بینی…!   چشم بستم و سعی کردم ترس و نگرانی را از خود دور کنم. من قبل از آمدن به اینجا حالم خوش نبود. افکار منفی و حرف هایی که هیچ چیزی جز حال بدم نداشت،  را با نفس عمیقی دور کردم.     با جدیت به مهوش

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 89

        ماهرخ   این روزهایم مانند ادمی بودم که نمی دانستم درست و غلط چیست… شهریار مهربانم هوایم را داشت و من را از محبت و نوازش هایش بی نصیب نمی گذاشت. می دانستم اگر بروم برای همیشه در حسرت نداشتنش می سوختم. قلبم درد می کرد. من عاشق مردی شده بودم که اوایل برایم اجبار بود

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 88

      ماهرخ با اشتیاق خیره مرد بود و شهریار هم دست گریبان با افکار پریشانش…     پشت دستش را نوازش وار روی گونه ماهرخ کشید و آرام به سمت لبانش آمد. با احساس در چشمان عسلی دخترک لب زد: اینکه چطور بی هوا ببوسمت…؟!     و در کمال حیرت و تعجب ماهرخ دو دستش را درون

ادامه مطلب ...