رمان ماهرخ پارت 44
1 دیدگاه
هردومرد سمتش قدم تند کردند و شهریار بی توجه به حضور پدرش گفت: جانم… درد داری…؟! ماهرخ نگاه خمار و خسته اش را به شهریار دوخت و بی رمق لب زد: آب….!!! شهریار خیلی سریع پرستار را خبر کرد تا به ماهرخ رسیدگی کند. حاج عزیز دستش را گرفت و…