از کنارم گذشت و به سمت آسانسور رفت و منم پشت سرش رفتم و در حالیکه وارد آسانسور می شد گفت :
-تو فکر کن پلیسم..
داخل آسانسور رو به روش ایستادم و گفتم :
-آتوسا و سونیا رو فرستادی ایران؛ اره؟
یاشار ابرو سمت راستشو بالا انداخت و نجوا کرد :
-تو که همه حرفامو شنیدی، دیگه چرا سوال میپرسی؟
-میخوام مطمئن بشم
یاشار اخمی بین ابروهاش نشست و سوالی گفت :
-مطمئن از چی؟
-از اینکه تو پلیسی
-گیریم که هستم چی عوض میشه
سوالی و کنجکاو پرسیدم :
-پس چرا مارو دزدیدین از پلیس هستین؟
-اینش به خودمون مربوطه نه تو!
اول صبحی هم مخ منو تیلیت نکن کم سوال بپرس
کنارش وایسادم و چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم :
-پلیس بد اخلاق..
آخرش میفهمم که چرا مارو دزدیدن
در آسانسور باز شد و یاشار هین بیرون رفتن از آسانسور بدونی که رو برگردونه و بهش نگاه کنه گفت:
-موفق باشی پس..
پشت سرش بیرون رفتم و گفتم :
-حتما موفق میشم..
اون به طرف سالن رفت و من به طرف آشپزخونه و دیگه حرفی هم نزد..
توی حیاط بودم و داشتم ملافه های رو روی طناب لباسی پهن می کردم
ساعت دور ور 4،5 بود و هوا متعدل بود
دیگه اخرای اسفند ماه بود و داشتیم به فصل بهار نزدیک می شدیم
تو فکر بودم که واقعا این یاشار و مسیح پلیس هستن؟
اگه پلیس هستن چرا ما رو دزدین؟
چرا میخواستن بفروشنمون به اون شیخ گُنده بَک؟
چرا کار خلاف می کنن؟
خیلی چراها توی ذهنم وول می خورد و توی ذهنم دنبال جواب سوال هام می گشتم ولی معما پیچیده تر از اینی بود که به نظر می رسید
به ایلین و شبنم گفته بودم که حرفای یاشار شنیدم و اینجور که از حرفاش متوجه شدم، مسیح و یاشار پلیس هستن
ایلین و شبنم باور نمی کردن و میگفتن اشتباه شنیدی یا شاید منظور حرفای یاشار یه چیز دیگه بوده
حتی یاشار انکار می کرد که پلیس هستش
ولی من مطمئن بودم درست شنیدم و 90 درصد میگم این دو نَره غول پلیس توی لباس خلافکار هستن که خودشون پنهون کردن و ادا میکنن که خلافکارن!
ولی من حتما میفهمم که پلیس هستن یا نه؟
با صدای منفور شران از فکر بیرون پریدم
دَم در عمارت وایساده بود و با صدای نکره ش منو صدا می کرد
ملافه ای که با دستم بود داخل سبد گذاشتم و به سمت شران رفتم ببینم چه دردشه؟
اون بالای پله ها ایستاده بود و من پایین پله ها
با اخم و سوالی گفتم :
-هان؟.. امرت؟!
بد اخلاق و اخم آلود گفت :
-بیا برو حاضر شو
با گیجی پرسیدم :
-حاضر شم؟!
قبلی که بخواد دهن وا کنه و بلغور کنه یاشار از پشت سرش صداش اومد که گفت :
-اره..
شران تا صدای یاشار شنید به سرعت میگ میگ کنار رفت و سرشو انداخت پایین و رفت داخل عمارت..
یاشار دستاش توی جیب شلوارش بود با چشمای نافزش منو نگاه می کرد، منتظر نگاهش می کردم که گفت :
-ارش و بچه ها میخوان برن ساحل از من و تو هم خواستن که بریم
همینطور عین وزغ نگاهش می کردم که ویندوزم تحلیل کرد چی گفته اخمامو توی هم گره زدم و گفتم :
-تا کی باید فیلم بازی کنیم؟
الان که دیگه تینا و اون دختره نیست
بهشون بگو من نامزدت نیستم
یاشار دست راستشو از جیب شلوارش دراورد و انگشت شصتشو به لبش کشید و گفت :
-فعلا زوده..
ابروهام بالا پرید و لب زدم :
-زوده؟
یاشار بیخیال گفت :
-آره.. اگه الان بگم خبر به گوش هلیا میرسه و باز کنه ای میشه به تن من!
-این اخرین باره دیگه من با تو جای نمیام..
یاشار چیزی نگفت و من پله ها بالا رفتم و از کنارش گذشتم و گفتم :
-میرم آماده بشم..
سَرسَری و بی حوصله یه لباسی پوشیدم و پالتو مشکی که تا زانوم می اومد برداشتم و رفتم پایین..
دَم در سالن منتظر یاشار موندم تا که اقا تشریف بیارن
بعد از چند دقیقه آخرش سر و کَلش پیدا شد
یه شلوار جین مشکی پوشیده بود و همراه یه پالتو مشکی که تا زانو هاش میومد
عجیب و غریب جذاب شده بود این دیو دو سر!
مقابلم ایستاده و بوی خوبِ رایحه ای ادکلنش رو عمیق نفس کشیدم که تا عمق وجودم رفت
یاشار لب زد :
-خیلی منتظر بودی؟
سرمو تکون دادم و گفتم :
-نه خیلی منتظر نبودم
یاشار نگاهی به صفحه ای گوشیش کرد و گفت :
-بریم؟
لبمو کج کردم و گفتم :
-نه.. بمونیم همینجا همو نگاه کنیم!
یاشار با کنج لبش لبخندی زد و با چشم های نافزش گفت :
-اینم فکر بدی نیست..
چپ چپ نگاهش کردم که خنده ی کوتاهی کرد و من جلو تر از اون از عمارت خارج شدم
تقربیا 20 دقیقه ای توی راه بودیم با ترافیک که به ساحل رسیدیم
رفتیم توی کافه ی کنار ساحل که بچه ها ادرسشو داده بودن و یاشار یکی دو بار هم اون کافه رفته بوده
با بچه ها سلام و احوال پرسی کردیم و گفتن خیلی عالی شد که اومدین
دو تا از میز های کافه به هم چسبونده بودن و نشسته بودن دور میز من کنار یاشار نشسته بودم و گَه گُداری با نسیم حرف می زدم و یا به یه لبخند اکتفا می کردم
تقریبا 1،2 ساعت توی کافه بودیم و بچه ها گرم بگو و بخند بودن،من با نسیم بیشتر حرف می زدم از برخوردش و اینکه مؤدبانه صحبت می کرد معلوم بود دختر خوبی و از اون دخترای عفریطه نیست،با نسیم مشغول حرف زدن بودیم و می پرسید که چجوری با یاشار آشنا شدی؟
و منم دروغ های خوشگل به هم می بافتم و می گفتم من اومده بودم خونه عمم دبی و یه روز رفته بودم خرید که یاشار دیدم و اینجوری شد که به اینجا رسید، خیلی خلاصه وار یه دروغ خوشگل گفتم!
نسیم با شور و شوق به حرفام گوش می داد
و من خودمو سرزنش می کردم که دارم ریسمان دروغ به هم می بافم..
بعد از کمی حرف زدن
بچه ها گفتن بیاین بریم کنار ساحل ولی پالتو و کاپشنتون بپوشین باد روی موج دریا می وزه هوا سرده و ممکنه سرما بخورین..
آخرش قدم از کافه بیرون گذاشتیم و هر کسی دست عشقو گرفته بود و به سمت ساحل می رفت الی آرش و کامبیز که سینگل بودن و خودشون دو تا با هم سمت ساحل میرفتن..
ولی خب سینگلی را عشق کن
بدون هیچ قید و بندی!
من و یاشار هم که فقط کنار هم راه می رفتیم و با هم حرف هم نمی زدیم روزه سکوت گرفته بودیم
آرش گفت هر زوجی میخواد دست عشقشو بگیره و بره یه دوری بزنه و صفا کنه ولی بعد بیاین همینجا کمک منو کامبیز تا اتیش روشن کنیم
نگاهی به یاشار کردم که اونم نگام کرد و گفت :
-میخوای صدف ببینی؟
وقتی گفت صدف چشمام برق زد، من عاشق صدف بودم و همیشه وقتی میرفتم ساحل صدف جمع می کردم و میزاشتم توی یه شیشه و باهاشون گردنبند درست می کردم..
با ذوق و شوق گفتم :
-آره.. چرا نخوام
یاشار دستاشو توی جیب پالتوش فرو کرد و به سمت راست ساحل قدم برداشت و با لبخند کم رنگی که روی لبش بود گفت :
-از چهرت معلومه صدف دوست داری؟
باهاش هم قدم شدم و با لبخند گفتم :
-عاشقشونم..
همیشه وقتی ميرفتيم ساحل من عین بچه کوچیکا که توی عروسی شیرینی جمع می کنن، من صدف جمع می کردم و با خودم می بردم خونه..
یاشار کنجکاو پرسید :
-باهاشون چیکار میکنی؟
-بعضی هاشون میزارم توی شیشه برای دکوری البته با کمی شِن و وسایل دکوری؛ بعضی هاشون هم باهاشون گردنبند های عَجق وَجق درست می کنم
یاشار خندید و من هم از حرفی که زدم خندم گرفت یاشار با خنده گفت :
-عجق وجق؟
با لبخند پهنی گفتم :
-آره..
برا تو هم این گردنبند عجق وجق درست می کنم
با این حرفم یاشار نگاه خاصی بهم کرد که از نگاهش گر گرفتم و فکر کنم سرخ و سفید شدم
بعد از چند ثاینه یاشار با لبخند کم رنگی گفت :
-فکر کنم یادگاری خوبی بشه..
از حرفی که زد کمی تعجب کردم و گیج حرفش شدم و توی فکر فرو رفتم
گفت یادگاری خوبی میشه؟
یعنی میخواست با این گردنبند به یاد من باشه؟
سر جام خشکم زده بود که با صدای یاشار از هپروت بیرون اومدم
-چرا وایسادی؟
نمیخوای صدف جمع کنی؟
به سمتش قدم برداشتم و گفتم :
-مگه میشه از صدف جمع کردن بگذرم
بعد از کلی جمع کردن صدف های کوچیک و بزرگ با شکل های مختلف، یاشار گفت بسه دیگه یه کوه صدف جمع کردیم چون چیزی همراهمون نبود که صدف ها داخلش بریزیم، مجبوری صدف ها رو توی دستمون اوردیم پیش بچه ها و من با ذوق و شوق به صدف های توی دستم نگاه می کردم..
بعد از که رسیدیم پیش بچه ها یاشار رفت از کافه یه سبد کوچیکِ چوبی که بافتنی چوبای نازک سبد به شکل شطرنجی بود و یه نوار قهوهای رنگ بالای سبد بود آورد و صدف ها رو داخل سبد ریختیم
و بعدش یاشار مشغول اتیش درست کردن با پسرا شد..
بله بزار. منتظریم 🥰🥰🥰
پارت بعدی هم بزارم؟
آره بزار
نیکی پرسش👊🏻