رمان گرداب پارت 139
به مادرجون و سامیار نگاه کردم که بی حرف ایستاده بودن و منتظر بودن خوده سامان کاری بکنه…. به سامان که داشت اروم جلو می اومد نگاه کردم و بعد بغل گوش عسل پچ زدم: -خواهش میکنم عسل..حیف رابطتونه..خرابش نکنین… چیزی نگفت و سامان که بهمون رسید کمی خودم رو روی مبل عقب کشیدم… نگاهِ