رمان گرداب پارت 134 - رمان دونی

 

 

با چشم هایی اشک الود نگاهش کردم که “نچی” کرد و نیمخیز شد…

 

دستش رو روی زانوم گذاشت و مهربون گفت:

-خوبم عزیزم..ببین بلند شدم دیگه..چیزی نیست..

 

-نه نه..بلند نشو..بخواب..

 

خنده ی ارومی کرد اما یه لحظه از درد چشم هاش رو جمع کرد و درهمون حال گفت:

-به زور میخواهی بندازیم تو جا؟..

 

-نه اخه بلند بشی بدتر میشی..دراز بکش..

 

-خوبم سوگل..

 

تو جاش نشست و تکیه داد به تاج تخت و به مادرِ نگرانش نگاه کرد و گفت:

-ببین الکی مامانم نگران کردی..

 

-الکی؟..اگه خودتو ببینی اینجوری نمیگی..

 

نگاهش رو بینمون چرخوند و مهربون گفت:

-به خدا بهترم..

 

به مادرجون نگاه کردم که سری به تاسف تکون داد و گفت:

-برم یه دمنوش گیاهی درست کنم بلکه بهتر بشه..براش خوبه…

 

-اره اره..دستتون درد نکنه..دکتر که نمیاد..

 

مادرجون دستی به صورت سامیار کشید و از جاش بلند شد…

 

کمی نگاهش کرد و بعد خم شد روی موهای سامیار رو بوسید و گفت:

-دردت به جونم..

 

دوتایی با سامیار همزمان گفتیم:

-خدا نکنه..

 

لبخندی بهمون زد و درحالی که از اتاق بیرون میرفت گفت:

-الان یه دمنوش درست میکنم میارم..

 

سامیار دستی به موهاش کشید و گفت:

-میاییم پایین..

 

 

تا خواستم چیزی بگم اخمی بهم کرد و من هم ساکت شدم…

 

مادرجون رفت و در اتاق رو هم بست..

 

چرخیدم سمت سامیار و دستش رو توی دوتا دستم گرفتم و گفتم:

-راستشو بگو..بهتری؟..

 

-اره عزیزم..بهتر شدم..

 

کمی نگاهش کردم و یهو گفتم:

-بگو به جون دخترمون..

 

ابروهاش رو انداخت بالا و حیرت زده صدام کرد:

-سوگل..

 

-اگه راستشو میگی پس قسم بخور..

 

لبخندی روی لبش نشست و دستم رو برد بالا و بوسید:

-حالا چرا جون دخترمون..جون سوگل بهترم..

 

با لج گفتم:

-نه نه..پس داری دروغ میگی..

 

-سوگل..

 

لب برچیدم و بق کرده گفتم:

-خب اونو بیشتر دوست داری..

 

چشم هاش گرد شد و دستم رو کشید سمت خودش و محکم بغلم کرد:

-این چه حرفیه..شما دوتاتون جون منین..مگه میشه یکی رو بیشتر دوست داشته باشم…

 

-داری دیگه..دارم میبینم..اونو خیلی بیشتر دوست داری…

 

محکم تو بغلش فشردم و با خنده روی موهام رو بوسید:

-عزیزدلم..حسودی میکنی؟..

 

مثل دختربچه های لوس سرم رو به نشونه ی مثبت تو بغلش بالا پایین کردم که صدای خنده ش بلند تر شد….

 

 

 

سرم رو بلند کرد و دست هاش رو دو طرف صورتم گذاشت و با محبت لب زد:

-من اونم چون دختر تواِ اینقدر دوستش دارم..چون از وجوده تواِ…

 

-دروغگو..

 

-دروغ نمیگم..من کی بهت دروغ گفتم..

 

با اخم بامزه ای نگاهش کردم و لب هام رو جمع کردم و با ناز گفتم:

-یه اندازه دوستمون داشته باش..وگرنه نیومده داره بهش حسودیم میشه…

 

محکم تر بغلم کرد و سرش رو برد تو گردنم و زیر گوشم پچ زد:

-تورو بیشترم دوست دارم..

 

از داغی نفسش مورمورم شدم و سرم رو کج کردم..

 

انگار دخترمون اونجا بود که اینجوری اروم تو گوشم پچ پچ میکرد یه وقت صداش رو نشنوه…

 

دستم رو بردم تو موهاش و لبخند زدم:

-میدونم برای اینکه دلمو خوش کنی اینجوری میگی اما حتی الکیشم قشنگه…

 

پیشونیش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:

-الکی نمیگم..سوگل؟..

 

اینقدر مهربون و با ارامش صدام کرد که دلم ضعف رفت و با عشق گفتم:

-جونم..

 

-میدونی این لحظه که دوتاتون تو بغلم هستین رو با دنیا عوض نمیکنم..چه حس خوبیه داشتن شما….

 

چشم هام رو بستم و سرم رو به سرش تکیه دادم:

-منم عاشق این لحظه های سه نفرمونم..دلم پر پر میزنه واسه وقتی که دخترمون تو بغلم باشه و تو دوتامونو تو بغلت بگیری….

 

-اخ اخ..پس کی میرسه اون روز..

 

 

لبخندم پررنگ تر شد:

-چیزی نمونده..چشم روی هم بذاریم اون روزم میرسه به امید خدا…

 

کل صورتش رو به کنارِ گردنم چسبوند و دیگه چیزی نگفت…

 

من هم تو سکوت مشغول نوازش موهاش شدم و گذاشتم این ارامش بینمون حاکم باشه…

 

نفس های اروم و منظم سامیار نشون میداد اون هم ارومِ و به این ارامش نیاز داشت…

 

کاش هیچ چیزی این ارامش رو ازمون نگیره..حاضر بودم نصف عمرم رو بدم اما این لحظه های اروم و زیبا بینمون ابدی باشه….

 

پلک هام رو روی هم گذاشتم و با خیالی اسوده نفسم رو فوت کردم بیرون…

 

نمی دونم چقدر گذشت اما مدت زیادی بود که همونطور نشسته بودیم و تو حال خودمون بودیم که مادرجون از بیرون صدامون کرد….

 

صداش ضعیف بود و انگار داشت از پایین صدامون می کرد…

 

چشم هام رو باز کردم و سرم رو از روی سر سامیار برداشتم…

 

نفسی کشیدم و اروم صداش کردم:

-سامیار..

 

خش دار و اروم جواب داد:

-جون سامیار..

 

لبخندم پر بود از حس زیبایی که از اغوش پر ارامشش گرفته بودم…

 

دستم رو روی سرش کشیدم:

-بریم پایین؟..مادرجون صدامون میکنه..

 

بوسه ای به گردنم زد و ازم فاصله گرفت..لبخندم رو حفظ کردم و گفتم:

-بهتری؟..

 

 

 

صورتم رو تو دست هاش گرفت و اروم روی لب هام رو بوسید:

-اره عشقم..

 

-خداروشکر..

 

این دفعه من رفتم سمتش و لبش رو بوسیدم اما تا خواستم فاصله بگیرم دستش رو پشت سرم گذاشت و اجازه نداد….

 

عمیق و طولانی مشغول بوسیدنم شد و من هم همراهیش کردم…

 

کمی که گذشت مادرجون دوباره صدامون کرد و با اکراه از هم فاصله گرفتیم…

 

لب های خیس و داغم رو کشیدم تو دهنم که با اون چشم های خمارش به لب هام که هنوز تو دهنم بود نگاه کرد و لب زد:

-جون..

 

خندیدم و دستش رو گرفتم:

-بریم دیگه..الان مادرجون میاد بالا..

 

خم شد پیراهنش رو از پایین تخت برداشت و درحالی که تنش می کرد و دکمه هاش رو میبست گفت:

-عجب گیری کردیم امروزا..

 

بلند تر خندیدم و دستم رو تو دست دراز شده ش گذاشتم و با کمکش از روی تخت بلند شدم…

 

جلوی اینه دستی به موهام و صورتم کشیدم و لباسم رو مرتب کردم و با هم از اتاق رفتیم بیرون….

 

مادرجون با یک ماگ بزرگ پایین پله ها ایستاده بود و منتظرمون بود…

 

لبخندی بهش زدم که نگاهِ نگرانش رو به سامیار دوخت و گفت:

-بهتری مامان جان؟..

 

سامیار یک دستش رو دور کمرم حلقه کرد و سرش رو تکون داد:

-اره خوبم..

 

 

 

از اخرین پله پایین رفتیم و همگی راه افتادیم سمت سالن…

 

مادرجون ماگ سفید رنگ تو دستش رو گرفت سمت سامیار و مهربون گفت:

-بیا پسرم..اینو بخور برات خوبه..

 

سامیار صورتش رو تو هم کشید و گفت:

-نه نه نمیخوام..حالم خوبه..

 

بازوش رو گرفتم و با اعتراض گفتم:

-یعنی چی نمیخوام..دکتر که نمیایی حداقل اینو بخور…

 

به ماگ تو دست مادرجون نگاه کرد و با انزجار گفت:

-دوست ندارم..بدم میاد از این چیزا..

 

روی مبل دو نفره کنار هم نشستیم و مادرجون هم کنارمون ایستاد…

 

یه جوری که انگار داره بچه دو ساله ش رو راضی میکنه، با منت و لحنی پر محبت گفت:

-بخور پسرم..بدمزه نیست..با نبات شیرینش کردم برات…

 

با اخم و منتظر به سامیار نگاه کردم و سامان با تعجب گفت:

-چی شده؟..

 

با حرص نگاهم رو از سامیار به سمت سامان چرخوندم و گفتم:

-داریم پادشاه رو راضی به خوردن داروی گیاهی میکنیم…

 

سامان و عسل زدن زیر خنده و سامیار شاکی صدام کرد:

-سوگل..

 

-بله..بله..جونم..

 

با اخم نگاهم کرد که من هم اخم کردم و قاطع و محکم گفتم:

-سامیار باید بخوری..حرفی دیگه نشنوم وگرنه میبرمت دکتر…

 

نگاهش رو ازم گرفت و با اکراه ماگ رو از دست مادرجون گرفت و دوباره صورتش رو جمع کرد و انگار که زهر دادیم دستش محتویات داخلش رو نگاه کرد…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آتش و جنون pdf از ریحانه نیاکام

  خلاصه رمان:       آتش رادفر به تازگی زن پا به ماهش و از دست داده و بچه ای که نارس به دنیا میاد ولی این بچه مادر میخواد و چه کسی بهتر و مهمتر از باده ای که هم خاله پسرشه هم عشق کهنه و قدیمی که چندین ساله تو قلبش حکمفرمایی می کنه… به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کتمان به صورت pdf کامل از فاطمه کمالی

      خلاصه رمان:   ارغوان در ۱۷ سالگی خام حرف های ایمان شده و با عشق فراوان با او نامزد می‌شوند، اما رفتن ناگهانی ایمان ضربه هولناکی به او می‌زند، که روحش زیر آوارهای این عشق می‌میرد، اکنون که ارغوان سوگوار خواهرش است آن هم به دلیل تصادفی که مقصر خود ارغوان است، دوبار با ایمان رو به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه عشق ترگل pdf از فرشته تات شهدوست

  خلاصه رمان :     داستان در مورد دختری شیطون وبازیگوش به اسم ترگل است که دل خوشی از پسر عمه تازه از خارج برگشته اش نداره و هزار تا بلا سرش میاره حالا بماند که آرمین هم تلافی می کرده ولی…. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عقاب بی پر pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:           عقاب داستان دختری به نام دلوینه که با مادر و برادر جوونش زندگی میکنه و با اخراج شدن از شرکتِ بیمه داییش ، با یک کارخانه لاستیک سازی آشنا میشه و تمام تلاشش رو میکنه که برای هندل کردنِ اوضاع سخت زندگیش در اون جا استخدام بشه و در این بین فرصت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تردستی pdf از الناز محمدی

  خلاصه رمان :   داستان راجع به دختری به نام مریم که به دنبال پس گرفتن آبروی از دست رفته ی پدرش اشتباهی قدم به زندگی محمد میذاره و دقیقا جایی که آرامش به زندگی مریم برمیگرده چیزایی رو میشه که طوفانش گرد و خاک بزرگتری توی زندگی محمد و مریم به راه میندازه… به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارباب زاده به صورت pdf کامل از الهام فعله گری

        خلاصه رمان :   صبح یکی از روزهای اواخر تابستان بود. عمارت میان درختان سرسبز مثل یک بنای رویایی در بهشت میماند که در یکی از بزرگترین اتاقهای آن، مرد با ابهت و تنومندی با بیقراری قدم میزد. عاقبت طاقت نیاورد و با صدای بلندی گفت: مهتاج… مهتاج! زنی مسن با لباسهایی گرانقیمت جلو امد: بله

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Tamana
Tamana
1 سال قبل

پاااارت نیسسسست😐😐😐

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

پارت نداریم امروز؟؟

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x