رمان آفرودیت و شیطان پارت 29

رمان آفرودیت و شیطان پارت 29 0 (0)

20 دیدگاه
  ایران / تهران _ عشق منطق نمی شناسه …منطق منم تویی ! سیمین از جمله ی فرشاد گر می گیرد . سعی می کند چهره ی سرخ شده اش را زیر چادر پنهان کند . _ لپ هاتو اونجوری قرمز نکن نمیگی زندگی من تو این لپ ها خلاصه…

رمان زندگی شیرین ومبهم من پارت۵ 0 (0)

15 دیدگاه
۵.۱ به نام خدا با این حرفش همه خندیدم وبه نشیمن رفتیم . اینبار منو سپهرداد وهیراد روی یک مبل نشستیم برگشتم سمت سپهردادوگفتم +-سپهرداد فکر نکن داداشمی چیزی بهت نمیگماا…….کجای هیراد بدریخته ….ببینش چقدر خوشتیپ ومشنگههه…. وبعد با دست اشاره ای به هیراد کردم . هیراد بانیش باز روکرد…
رمان آفرودیت و شیطان پارت 28

رمان آفرودیت و شیطان پارت 28 0 (0)

41 دیدگاه
  آمریکا / سان فرانسیسکو دیاتا به حتم گیج شده بود . این رفتار های ضد و نقیض پسرک امانش را بریده بود این کارها دیگر چه معنی داشت ؟ نیوراد از قصد با دست راستش که زیر زانوهایش بود ، زانوهایش محکم گرفته بود که نتواند جفتک بیندازد .…
رمان آفرودیت و شیطان پارت 27

رمان آفرودیت و شیطان پارت 27 1 (1)

47 دیدگاه
  آمریکا / سان فرانسیسکو نمی دانست چند ساعت است که دارند در آین ناکجاآباد خاکی راه می روند . جرات پرسیدن را هم نداشت که چرا با ماشین نمی روند … روی نگاه کردن به نیوراد را نداشت . هنوز هم یاد ان بوسه ی ناچندان عاشقانه که می…
رمان نفوذی پارت 12

رمان نفوذی پارت 12 5 (1)

81 دیدگاه
  توی ایینه اسانسور نگاهی به خودم انداختم… توی ایینه فقط ی ادم که اخم توی چهرش نمایان بود میدیدم… اصلا خندیدن هم یادم رفته بود… خندیدن که هیچ… لبخند زدن… نمیدونم که این ادم شدم؟! با کنج لبم پوزخندی زدم و با خودم گفتم: از این یاشار جدیدم خوشم…

رمان زندگی شیرین ومبهم من پارت ۴ 0 (0)

9 دیدگاه
۴.۱ ♥️به نان خدا♥️ 🔥♥️🔥❤️🔥 به سمت ماشین بابا حرکت کردم هنوز چند قدمی نرفته بودم که دستم رو کسی گرفت وبه سمت خودش خودش کشاند به طرفش برگشتم هیراد رو دیدم که گفت -آهای خانم کجا کجا؟! خندیدمو گفتم +-با ماشین بابا اینا بیام دیگه . مگه میخواستی کجا…
رمان خان زاده جلد دوم پارت 19

رمان خان زاده جلد دوم پارت 19 4 (1)

8 دیدگاه
  نه من اینو نمی خواستم من اصلا اون زن و توی خونه ام نمیخواستم حق راحیل بود اون راست میگفت مثل همیشه کاملا منطقی همه چیز و گفته بود بدون اینکه من ذره ای دلگیر بشم ازش تشکر کردم به خاطر این که هست به خاطر اینکه تنهام نمیذاره…
رمان آفرودیت و شیطان پارت 26

رمان آفرودیت و شیطان پارت 26 0 (0)

54 دیدگاه
  شوکه و ترسیده از جایش بلند می شود . کجا بود ؟ صدای پسرک بود …به خدا که صدای او بود . خدا انقدر زود به دادش رسید ؟ دوباره همان صدا اما از نزدیک _ نگفتی ! اشک هایش را از چشمان ملتهبش پاک کرد و با صدای…
رمان آفرودیت و شیطان پارت 25

رمان آفرودیت و شیطان پارت 25 0 (0)

42 دیدگاه
  فرمان ، صندلی چرم دوزی شده ی ماشین ، کاپوت خاک گرفته ، همه و همه برایش تازگی دارد . چند سال است که سوار ماشین نشده است ؟ اصلا رانندگی چطور بود ؟!؟! به کدام قبرستان برای خرید می رفت ؟ بیشتر از گیج بودن ، بی حوصله…
رمان عشق تعصب پارت 64

رمان عشق تعصب پارت 64 5 (1)

11 دیدگاه
  با شنیدن این حرفش زدم زیر خنده با صدای بلند داشتم بهش میخندیدم رسما دیوونه شده بود _ ببینم تو عقلت رو از دست دادی کیانوش ؟ من زن تو هستم ؟ تو یه زن دیگه هم داری یادت رفته ؟ خونسرد داشت بهم نگاه میکرد که باعث میشد…

رمان زندگی شیرین ومبهم من پارت ۳ 0 (0)

12 دیدگاه
  به سمت لپم رفت وگاز محکمی ازش گرفت. خودش میدونست من از گاز بدم میادا ولی عمدا همش منو گاز میگرفت با حالت چندشی صورتمی پاک کردم و گفتم -اتناز بخدا میکشمتاااا چند بار بهت بگم من بستنی نیستم اینجوری گازم میزنیااا انتاز باخنده گفت -تو عسلی بستنی چیه…
رمان نفوذی پارت 11

رمان نفوذی پارت 11 5 (1)

26 دیدگاه
  ::::مهتاب:::: کنار زهرا نشسته بودم ولی توی فکر بودم… فکر اینکه فرهاد بخواد زندگی منو خراب کنه و از هم بپاشه! فکر اینکه فرهاد حتما نقشه توی سرش داره! اره،شاید ۲۲ سال پیش من دوسش داشتم … عاشقش بودم… حتی براش میمیردم… منی که بخاطر اون از خانوادم دور…
رمان خان زاده جلد دوم پارت 18

رمان خان زاده جلد دوم پارت 18 3 (1)

6 دیدگاه
  دیگه حرفی نزدم و این بار اون به سمت من اومد و گفت _عزیزم این شک های که داری می کنی خوب نیست داره اذیتم میکنه. من هیچ ارتباطی با کیمیا ندارم ما داریم توی یه خونه زندگی می کنیم مجبوریم با همدیگه کنار بیایم. نمیتونیم که جنگ و…

رمان زندگی شیرین ومبهم من2 0 (0)

12 دیدگاه
  منتظر بابا شدیم تا ماشینش رو پارک کنه. بابا ماشینش روکنار ماشین های عمو اینا پارک کرد و به سمتمون اومد. همراه با هم به طرف ساختمان دو طبقه ای که نمای سفید کار شده بود رفتیم. موقع ورود سنگ فرشه و حالت راهرو مانندی تا پله خونه داره.…
رمان عشق تعصب پارت 63

رمان عشق تعصب پارت 63 0 (0)

7 دیدگاه
  وقتی چشم باز کردم داخل اتاقم بودم به سختی بلند شدم ، مثلا میخواستم امروز برم دیدن آریا و طرلان اما چقدر اتفاق های بدی واسم افتاد که باورشون خیلی زیاد سخت بود ، از اتاقم خارج شدم به سمت پایین رفتم صدای بابا داشت میومد خواستم برم بالا…