زندگی شیرین ومبهم‌من۱ 0 (0)

33 دیدگاه
  ♥به نام خداوندی که نزدیکتر از رگ گردن است♥ رمان :زندگی شیرین و مبهم من نویسنده :نسترن ژانر:مبهم .عاشقانه.طنز.اندکی غمگین مقدمه: براي عشق تمنا كن ولي خار نشو. براي عشق قبول كن ولي غرورت را از دست نده. براي عشق گريه كن ولي به كسي نگو. براي عشق مثل…
رمان خان زاده جلد دوم پارت 17

رمان خان زاده جلد دوم پارت 17 0 (0)

3 دیدگاه
  از اینکه بی جا به شک کرده بودم شرمنده بودم از اینکه به خودم اجازه داده بودم تا حتی به این فکر کنم شرمنده بودم بغلش کردم و سرم رو روی سینش گذاشتم با یه دست کمرو نوازش کرد و گفت _چی شده عزیز دلم! خواب بد دیدی؟ کابوس…
رمان آفرودیت و شیطان پارت 24

رمان آفرودیت و شیطان پارت 24 0 (0)

41 دیدگاه
  آمریکا / سان فرانسیسکو بی فکر می گوید _ من جسممو از دست دادم ! باور نمی کند . زندگی کاری با او کرده بود که باور نکند …رپر کوچولو فکر کرده بود می تواند شیطان را دست به سر کند ؟آن هم کی ؟ مهراب جسمش را تصاحب…
رمان نفوذی پارت 10

رمان نفوذی پارت 10 5 (1)

37 دیدگاه
  نگاهمو از شبنم گرفتم و به جلو نگاه کردم… ماشین مشکی رنگی بود… از این ماشین خفنا که اسمشون نمیدونستم… عصبی ی ابرومو بالا دادم و گفتم: بزار ی دوتا حرف بزنم بهش وگرنه دلم خنک نمیشه… شبنم ماشین خاموش کرد و گفت: وایسا منم بیام… با هم از…
دخیااااااااا روزتون مباااااررررررک

دخیااااااااا روزتون مباااااررررررک 0 (0)

119 دیدگاه
  دخترها سلیقه هاي خوبی دارند، دخترها نقاشی هاي خوبی دارند، درد را در زیباترین شکلش میکشند ، ولی ادعا نمیکنند… دختران فرشتگانی هستند از آسمان برای پر کردن قلب مـا از عشقی بی پایان… خداوند لبخند زد، و از لبخند او، دختر آفریده شد🌸🌸 لبخند خدا روزت مبارک❤️❤️  
رمان آفرودیت و شیطان پارت 23

رمان آفرودیت و شیطان پارت 23 0 (0)

29 دیدگاه
آمریکا / سان فرانسیسکو شوکه می شود . سایه های گذشته ، خاطراتی که با نیوان و کوشا داشت دورش را احاطه می کند . سرش را آرام پایین می آورد . نیوراد با چشم های ریز شده نگاهش می کند دخترک چه مرگش شده بود ؟ هیستریک می خندید…
رمان خان زاده جلد دوم پارت 16

رمان خان زاده جلد دوم پارت 16 0 (0)

13 دیدگاه
  انگار از این که کنارش نشسته بودم خیلی خوشحال شده بود که صورتش بازتر شدو لبخند گشادی زد و گفت _من فقط تورو می خوام حتی شده فقط چند ماه بزار داشته باشمت از اهورا وقتی خارج از ایران بودم روزای سختی گذروندم اون همه عشقی که پسر عموم…
رمان عشق تعصب پارت 62

رمان عشق تعصب پارت 62 0 (0)

5 دیدگاه
  دوست نداشتم جلوی کیانوش یه جوری رفتار کنم انگار واسم مهم هست قراره چی بشه ، اسمم رو صدا زد : _ بهار خیره به چشمهای نگرانش شدم ، یعنی بخاطر من نگران شده بود ؟ این غیر ممکن بود اصلا همچین چیزی نمیتونست امکان داشته باشه _ بله…
رمان آفرودیت و شیطان پارت 22

رمان آفرودیت و شیطان پارت 22 0 (0)

31 دیدگاه
  سرش را محکم میان دستانش می گیرد . حالش بد بود . نمی ارزید ، به خدا که نمی ارزید . این همه حال بد نمی ارزید. احساس می کرد زندگی او را به بازی گرفته بود و در مرحله ی مفهوم گیر کرده بود . احساس فریب خوردگی…
رمان خان زاده جلد دوم پارت 15

رمان خان زاده جلد دوم پارت 15 3 (1)

5 دیدگاه
  تلاشام برای خوابیدن بی ثمر موند و از جام بلند شدم آفتاب دیگه بالا زده بود و من واقعا نگران بودم نگران اینکه این زن کیمیا کار دستم بده و باعث بشه رابطه ام با آیلین خراب بشه اینو نمی خواستم اصلاً نمی خواستم. قبل از اینکه کیمیا بیدار…
۰۸۵۸۴۲

رمان نفوذی پارت 9 0 (0)

7 دیدگاه
  نگاه نکردم کی و تماس وصل کردم.. -الو؟ -الو سلام،تو هنوزی خوابی؟ بیدار شو بابا…الان میام دنبالت .. دستی به صورتم کشیدم و گفتم: بیای دنبالم؟! برای چی؟ -بریم خونه چند تا از دوستای باران،ببینیم دوستاش خبری ازش ندارن… -وای خدا…اصلا حواسم به باران نبود.. باش،فعلا -فعلا تماس قطع…
رمان عشق تعصب پارت 61

رمان عشق تعصب پارت 61 5 (1)

30 دیدگاه
  بوسه ناراحت شد مشخص بود ، کیانوش که متوجه ناراحتی بوسه شده بود گفت : _ زن عموم ناراحت هست فعلا وقتش نیست بیای بوسه بزار وقتش که شد میای باشه ؟ بوسه نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد _ باشه کیانوش خم شد جلوی چشمهای من لبهاش رو…
رمان خان زاده جلد دوم پارت 14

رمان خان زاده جلد دوم پارت 14 3 (1)

10 دیدگاه
  آب از سر و صورت من روی صورت آیلین چکه می کرد و صحنه‌های قشنگی درست کرده بود من این زن و دوست داشتم چون تمام زندگیش رو به پای من گذاشته بود روی صورتش خم شدم و لبشو عمیق بوسیدم همیشه جلوی من تسلیم بود و تاب مقاومت…
رمان آفرودیت و شیطان پارت 21

رمان آفرودیت و شیطان پارت 21 0 (0)

97 دیدگاه
  ابروی سمت چپش بالا می رود . چشمانش به یک باره از آن درماندگی فاصله گرفته و جایش را به یک خبیثی می دهد . دریای چشمانش ، خبیث و حریص بود انقدر که می توانست با خیره شدن آرس را در دریای چشمانش غرق کند . آن حالت…
۰۸۵۹۰۱

رمان نفوذی پارت 8 5 (1)

2 دیدگاه
  …بهروز کمی مکث کرد و ادامه داد: پسری به اسم ارمان و دختری به اسم هانا داره… رییس بخوایید امار همدستاشم براتون در میارم؟ مسیح دستی به موهاش کشید و گفت: نه ..نیازی نیست …میتونی بری… :::::مسیح::::: من کسی نیستم که هر کسی ضربه ای بهم زد این کاروشو…