رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 46 5 (1)

6 دیدگاه
    نیشخندم پر رنگ تر شد _گذشته؟! پدر؟! مادر؟!فرزان؟!… میدونی چه قیافه ای از بابام یادمه؟ یه قیافه جذقاله شده وسط یه عالمه خاکستر که قبلا اون خاکسترا یه خونه بودن و خودش روش بنزین ریخت!… یا قیافه مادرم؟! مادری که یه طرف صورتش وسط گریه ها و زجه…
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 45 5 (1)

7 دیدگاه
    _چی فهمیدی!؟… می‌دونستم از این آدم باید تو عصبانیت حرف کشید   نگاهش کردم که ادامه داد _خب بگو دیگه _هیچی دیگه گفت کلی سگ‌دو زده و سختی کشیده تا به حال الانش رسیده، گفت سهام شرکت و کامل می‌خواد و سهام شرکتم مثل این که گِرو ژیلاست……
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 44 5 (1)

3 دیدگاه
    با یه قدم بلند خودش و دوباره بهم رسوند، فکم و محکم تو دست مردونش گرفت و با صدای بلندی گفت: _تمومش کن آوا تمومش کن! میگی من تو رو برای تنوع میخوام‌!؟ منی که با وجود محرمیت بینمون، با وجود خواسته ی خودت، با وجود این که…
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 43 5 (7)

6 دیدگاه
    از کلمه شوهر و خانواده شوهر دلم یه جوری شد، چون نه جاوید شوهر من به حساب می‌اومد، نه خانوادش و دیده بودم! البته به جز آیدین و ژیلا و آقابزرگ!… بیخیال این بحثا باید مطمعن می‌شدم آخر هفته عروسی در کار نیست و از اون جایی که…
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 42 5 (1)

5 دیدگاه
    نیشخندم پر رنگ‌تر شد _روانشناسی که خوندی بدردت خورده مثل این که اما سوال این جاست چرا خودت و درمان‌ نمی‌کنی؟!   نگاهش و این دفعه کامل بهم داد و بعد مکثی‌ گفت: _دردی که باعث شه پیشرفت کنی و بهش نمیگن بیماری، مگه این که بیمار باشی…
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 41 5 (1)

20 دیدگاه
    دیگه ننشستم و از جام بلند شدم!… داشتم سمت اتاقم میرفتم که یک دفعه دستم از پشت کشیده شد و تو آغوش کسی رفتم که این چند روز خیلی خیلی بهش احتیاج داشتم!… هق هقم تو بغلش بلند شد که چونش و رو سرم گذاشت، با دستش من…
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 40 5 (2)

3 دیدگاه
  از روی دسته مبلی که نشسته بود روش و من و بغل کرده بود بلند شد _خاک بر سرت، تو که میگی اول و آخرش جاوید پس دردت چیه؟ والا من که همون اول بهت گفتم پاشو جمع کن از زندگیش برو اخم تخم کردی! خب حالا که می‌خوای…
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 39 4 (2)

7 دیدگاه
  تازه به خودم اومدم، دستش و که تو دستم قفل کرده بودم ول کردم که رفت سر جاش رو به روی من نشست _قهوه خودت و خب بخور، مال من و چرا خوردی؟ از جواب دادن این سوالش عاجز بودم برای‌ همین فقط گفتم: _بیا قهوه من هست ماگمام…
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 38 5 (1)

7 دیدگاه
  _چــــی؟ تُن صدام و بالا بردم تا بشنوه _میگم شماره ی فرزان و داری؟! _فهمیدم چی گفتی… منظورم این که شماره فرزان و میخوای چیکار؟ بی حوصله لب زدم _داری یا نه؟ چند لحظه نگاهم کرد و بعد گوشی لمسی جدیدش و از کنارش برداشت و گفت: _اون موقع…
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 37 5 (1)

2 دیدگاه
  دستم و به پیراهن مشکی مردونش چنگ زدم و گریم اوج گرفت و اون دیگه حرفی نزد! نمی‌دونم چقدر گذشت که تو آغوشش موندگار شدم اما دیگه انگار اشکام ته کشیده بود که کمی من و از خودش فاصله داد و خیره به صورتم شد؛ با دستای مردونش باقی…
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 36 5 (1)

5 دیدگاه
  لباس زیر زنونه ای که نمی‌دونستم مال کی و برداشت و گفت: _خب جا گذاشته چیکار کنم؟! سمتش رفتم که خندید و طرف دیگه ی اتاق رفت و گفت: _منحرف بی ادب!… لباساش و داشته جمع میکرده جا گذاشته نه اون چیزی که تو فکرت جدی گفتم: _آره منم…
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 35 5 (1)

4 دیدگاه
  با ترس نگاهم کرد و با تردید گفت: _گفت… گفت که به جاوید بگو بِ..گو که آوا رو طلاق بده تا بقیه سهام شرکت به نامش بخوره! یعنی… یعنی این‌ که داستان مثل قبل آوا جلو بره انگار که اصلا آوایی نبوده!… قرار بود فقط بهت بگم که باید…
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 34 5 (1)

5 دیدگاه
  بی توجه بدون این که چشمام و باز کنم و چیزی بگم دوباره از مشروبم مزه کردم‌ اما این بار احساس کردم دستش و گذاشت رو سینم! این دفعه چشمام و باز کردم‌ و دستش و پس زدم و با اخم بهش نگاه کردم و توپیدم _پاشو جمع کن…
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 33 5 (1)

6 دیدگاه
  نیشخندی زد و ازم فاصله گرفت؛ سمت میز توالت بزرگی رفت و کشو اولیش و کشید بیرون و یه نقاب سفید که کناراش پرای سفید داشت و یه قسمتیش اکلیل نقره ای ریخته بودن و بیرون آورد!… سمتم اومد و دورم چرخی زد!… در آخر نقاب و زدش به…
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 32 5 (1)

3 دیدگاه
  خودم نشستم سر میز و منتظر نموندم بیاد و شروع به خوردن کردم، جاویدم بالاخره اومد نشست اما چیزی نگفت و مشغول خوردن شد! بعد چند تا لقمه که سیر شدم بلند شدم و از آشپز خونه خواستم‌ برم بیرون که صدای جاوید درومد _تو که چیزی نخوردی؟ _میل…