رمان آوای نیاز تو پارت 38

5
(1)

 

_چــــی؟

تُن صدام و بالا بردم تا بشنوه
_میگم شماره ی فرزان و داری؟!
_فهمیدم چی گفتی… منظورم این که شماره فرزان و میخوای چیکار؟

بی حوصله لب زدم
_داری یا نه؟

چند لحظه نگاهم کرد و بعد گوشی لمسی جدیدش و از کنارش برداشت و گفت:
_اون موقع ها که آمار رفت و آمدای جاوید و به فرزان می‌دادم شمارش‌ و تو گوشی در و پیتم سیو کرده بودم، بزار ببینم الان جز مخاطبینم هست یا نه!

آب دهنم و قورت دادم و تو دلم دعا می‌کردم شمارش باشه که بعد مدتی آتنا گفت:
_بفرما پیداش کردم

گوشی و خواستم از دستش بگیرم که دستش و کشید عقب
_آوا میخوای چی کار کنی؟
_آتنا حوصله حرف ندارم بده گوشیو

دوباره دست دراز کردم که گوشی و ازش بگیرم اما بازم دستش و کشید عقب
_نه نمیدم یه ساعت وَردلتم صدات در نمیاد الانم که درومده سر می‌ندازی بالا و میگی نمیگم چی به چیه!… می‌دونی آیدین چقدر ازم قول و قرار‌ گرفت و به هر چی قبول دارم و ندارم قسمم داد که نه حرفی از فرزان بزنم نه حرفی برای فرزان ببرم بعد تو نمیگی داستان چیه!

عصبی اما آروم‌ و با لحنی که دل خودمم به حال خودم سوخت گفتم:
_نمی‌خوام جاویدم از دست بدم

مُبهم نگاهم کرد که ادامه دادم
_بازی سر جاوید!… حالام گوشی بده به من چون اگه جاویدم ببازم دیگه چیزی از زندگیم باقی نمی‌مونه… هیچی!

هنوزم نفهمیده بود چی به چیه و این و قیافه مبهم پر از سوالش نشون میداد اما حال توضیح دادن نداشتم… گوشی و این دفعه از دستش کشیدم و روی شماره فرزان ضربه ای زدم که بعد سه تا بوق صدای ریلکسش تو گوشم پیچید
_سلام بازنده

تعجب نکردم از زیرکیش و این که چطور فهمیده بود طرف پشت خطش آتنا نیست و منم!
ساکت بودم که ادامه داد
_می‌دونستم آتنا حرفم و بهت می‌رسونه

بالاخره دهن باز کردم و گفتم:
_چرا بازنده؟ چرا بهم میگی بازنده؟
_چون که وقتت داره تموم میشه و امروز فرداست که جاوید صیغه رو باطل کنه!… آخر هفتم که بساط عروسیش با ژیلا بر پاست

تمام تنم یخ بست امکان نداشت تو این وضعیتم من و تنها بزاره… بغض گلوم و چنگ زد از بی‌معرفتیش و با بغض گفتم:
_نه نه اون این کار و نمیکنه داری بُلف میزنی، اون ژیلارو نمیخواد مشخصه!

صدای ریلکسش اومد
_منم نگفتم می‌خوادش، گفتم داره باهاش ازدواج میکنه
_یعنی چی؟
_یعنی این که چه بخوادش داره باهاش ازدواج می‌کنه، چه نخوادشم داره باهاش ازدواج می‌کنه..‌. در هر صورت داره ازدواج میکنه!… وَ تو بازی و می‌بازی چون انتخاب جاوید نبودی

آتنا نگران نگاه می‌کرد و مطمعن بودم رنگ از رخم پریده!… با بغض گفتم:
_یعنی می‌خواد این قدر راحت قید من و بزنه؟ پس من چی؟! یعنی ژیلا رو انتخاب کرد؟
_سوال اولت جوابش و نمی دونم! سوال دومتم باید بگم خیلی باید خنگ باشی که فکر کنی جاوید بین تو ژیلا داره انتخاب میکنه

چشمام و محکم باز و بسته کردم و با گریه ای که نمی‌دونم‌ کی شروع شد گفتم:
_برای چی می‌خواد با ژیلا ازدواج کنه خب؟
_قرار بود خودت جواب سوالات و پیدا کنی

با پشت دست اشکام و پاک کردم
_من هنوز هیچ بازی و شروع نکردم، من مادرم مُرد توقع داری چیکار کنم؟ تا همین چند دقیقه پیشم تو و این بازی مسخر رو فراموش کرده بودم!… الان برای چی به آتنا گفتی بهم خبرت و برسون و همچین چیزی و بهم بگه!
اگه بازی دارم میبازم‌ تو که باید خوش خوشونت باشه من اصلا نمیدونم چی نصیبت میشه!

بر خلاف من که عصبی و ناراحت و ترسیده و کلافه بودم ریلکس گفت:
_حافظه کوتاه مدتی داری بهت گفته بودم عادلانه بازی میکنم و به نحو خودم، تو بد شانسی آوردی و مادرت فوت کرد حتی وقت نکردی برای سوالای تو ذهنت جوابی پیدا کنی!

ساکت موندم که ادامه داد
_می‌خوام بهت کمک کنم برای دومین بار… اما این و بدون بار سومی در کار نیست آوا… این دفعرم برای این که هیچ بازی و شروع نکردی بهت دارم کمک‌ می‌کنم!… چیزی که تو میخوای وقته اون و بهت میدم
_چطوری؟
_اونش به تو ربطی نداره، تو خودت و جمع و جور کن… مادرت فوت شده که شده تو هم یه روز می‌میری و می‌بینیش بخوای نخوای همینه ته زندگی هممون!

صدای بوق ممتد که تو گوشم پیچید گوشی‌ و پایین آوردم‌ و به آتنایی نگاه کردم‌ که اخماش تو هم‌ بود و به من خیره!
×

بعد این که ریز درشت ماجرارو برای آتنا تعریف کردم یا در اصل از زیر زبونم حسابی حرف کشید الان داشت مخ من و با غر غراش می‌خورد!
_دِ خری دیگه… خر که شاخ و دُم نداره پسره عین خیالش نیست آخرهفته فرزان داره میگه میخواد با اون دختر عموش ازدواج کنه اصلا تورو کنار گذاشته بعد میخوای چیکار کنی!؟ نه به من بگو میخوای چیکار کنی؟

جوابی ندادم که حرصی ادامه داد
_جاوید و ولش کن بابا گور پدرش!… اون که قسمت نشد پول عمل مادرت و بده که مدیونش بمونی خودتم میگی هیچی بین و تو اون شکل نگرفته پس منتظر چی؟!… فرزان که معلومه تو رو می‌خواد! نمیدونم برای چی میخوادت ‌. برای مدل یا کار یا هر چی اما معلومه کمکت میکنه!… اصلا کمکم نکنه خودت مگه فلجی کار میکنی بعدشم تو…

پریدم وسط حرفاش
_دوستش دارم خــــــــب!… آتنا من جاوید و دوستش دارم، من این مرد و می‌خوام نه فرزانی که معلوم نیست چی ازم میخواد و سر از کارش در نمیارم و هیچی از کارایی که میکنه نمی‌فهمم… دوما جاوید تا اون جایی که من میدونم مجبور ژیلا رو انتخاب کنه! هنوز نمی‌دونم چرا و به چه دلیل ولی بالاخره می فهمم!… وَ این که می‌خوام این دفعه تلاشم و بکنم تهش اینِ که برای کاری که نکردم حسرت نمی‌خورم بعد ها

با مکث گفت:
_با این وضعیت روحی داغونت میخوای چیکار کنی؟

از جام بلند شدم و از تخت پایین اومدم!… جلو آینه گردی که به دیوار وصل بود رفتم و به خودم‌ نگاه کرم!… چشمای پف کرده قرمز که از همیشه رنگ سبزش روشن تر بود، موهایی که بهم ریخته و گره خورده بود و لبای پوست پوست شده!
دستی رو صورتم کشیدم و لب زدم
_درستش میکنم‌ هر چند سخت

×

جاوید*
محکم با مشت رو فرمون ماشین زدم و با داد گفتم:
_بس کن ژیلا داری روی سگ من و بالا میاری قرار ما دوماه بود!

سمتم برگشت با لحن بد تر از من گفت:
_آره ولی آقابزرگ مراسم و انداخته جلو به منم ربطی نداره… انتخاب با خودتِ!… از سکوتت و کاری نکردنتم مشخص من و انتخاب کردی تا فردا پس فردام آوا رو می‌فرستی رد کارش صیغه نامه باطلتون و برای من میاری و…

نیشخندی زدم‌ و پریدم وسط حرفش و عصبی گفتم:
_تــــو؟! من تورو انتخاب کردم؟!… یه نگاه از بالا به پایین به خودت بنداز ببین اصلا انتخاب من هستی بعد این جوری بیا حرف مفت بزن

تو صورتم خیره شدو با نفرت گفت:
_قبلا که بودم… در هر صورت اگه آوا رو ول نکنی صیغه نامرم باطل نکنی و بهم‌ نشون ندی، قسم می‌خورم روز عرسیمون همسر عزیزم جلو آقابزرگ و مهموناش سنگ‌ رو یخت کنم اون موقع خواب شیش دونگ شرکت که هیچ خواب ورشکتگی و بیچاره شدنت و باید ببینی!… اگرم خیلی دل باخته ای سه دونگ شرکت که به نامت خورد و به نام من بزن و تمام
_گــــمــــشــــو بــــرو پاییــــن!

از تن صدام چشماش گرد شد، حوصله حرفای تکراریش و نداشتم، از اولم اشتباه کردم گفتم بیاد تا بهش بگم تاریخ این عروسی مزخرف و بندازه عقب تا حال آوا یکم روبه راه بشه و براش توضیح بدم شرایط و اما کوتاه نی‌یومد… هنوز رو صندلی ماشین نشسته بود که با حرص گفتم:
_مگه کری گمشو برو پایین

سری تکون دادم و سمتش رفتم
_خوبی؟

لبخندی زد و گفت:
_مرسی!

از حرف و لحنش بیشتر تعجب کردم که سمت آشپز خونه رفت و ادامه داد
_چایی یا قهوه؟

دنبالش رفتم سوییچ ماشین و رو کابینت گذاشتم، کتم که دستم بود و رو مبل گذاشتم و متعجب از تغییر یهوییش گفتم:
_آوا چیزی شده؟!

نگاهی بهم کرد
_نه… نگفتی چایی یا قهوه

فقط‌ نگاهم با تعجب بهش بود که سری برام تکون داد به معنی همون سوالش و منم به خودم اومدم‌
_قهوه
_باشه تو برو لباستو عوض کن بعد بیا

با همون تعجب سمت اتاقم خواستم برم‌ که صداش دوباره اومد
_سوییچ ماشینم جاش رو کابینت نیست

نگاهم و بهش دادم‌ دست دراز کردم سوییچ‌ و بردارشتم و خواستم برم‌ که باز گفت:
_همچنین کت رو مبل!… این همه تر تمیز‌ کردم خونرو با آتنا یکم مرتب باش

با چشمای گرد نگاهم دادم به دور خونه و تازه متوجه تر و تمیزی خونه و مرتب بودنش شدم! کف سنگا که برق میزد و من این قدر فکرم مشغول آوا و آخر هفته ای که اصلا دوست نداشتم برسه بودم که متوجه این همه تمیزی نشدم!… مثل یه پسر بچه حرف گوش کن کتم و از رو مبل برداشتم و گفتم:
_می‌دونستم‌ آتنا این همه تاثیر روت داره زود تر می ‌گفتم بیاد!

چهرش توهم رفت و بهم فقط نگاه کرد، با دیدن حوله خودم‌ تو تنش که یکم زار می‌زد تو تنش و هیچ وقت تنش نمی‌کرد هر دفعه میرفت حموم حوله های یک وجبی تنش میکرد گفتم:
_حوله مگه پشت در نبود؟

_چرا! پس این چیه پوشیدم؟

دو دل بودم برای حرفی که می‌خواستم بزنم اما اخر به زبون آوردمش
_هیچ وقت حوله من و تنت نمی‌کردی… منم با خودم گفتم شاید خوشت نیاد حوله هر کسی و به تنت بزنی و همیشه حوله تمیز پشت در می‌زاشتم!… با خودم گفتم شاید حوله دیگه ای نبوده مجبور شدی این و پوشیدی؟

یکم نگاهم کرد و همین طور که مشغول قهوه درست کردن بود گفت:
_آهان… آره بدم میاد حوله هر کسی و به تنم بزنم اما حوله تو حوله هر کسی نیست که!… حوله شوهرمه! البته اگه تو من‌ و یه دختر غریبه ندونی… درضمن درباره ی آتنام باید بگم اگه می‌زاشتی بیاد پیشم از همون اول شاید واقعا الان وضعم این نبود که به رومم بیاری!

حرفش و زد خودش و مشغول قهوه درست کردن نشون داد!… نمی‌دونستم از جمله اولش و کلمه شوهرم خوشحال باشم یا متعجب از تیکه آخر جملش!… با ابرو های بالا رفته سمت اتاقم رفتم، این آوا آوایی نبود که صبح با بدن بی جون رو تخت افتاده بود؛ مگه آتنا چیکار کرده بود؟!

لباسام و عوض کردم، هوس یه دوش آب گرم کرده بودم ولی در حال حاضر ترجیح میدادم وقتم و با آوایی بگذرونم که حالش بهتر شده بود و مهم تر از اون دلیل این حال خوبش که خیلی یهویی بود و بفهمم!… ولی از یه طرف یکی مدام تو گوشم می‌گفت این دختر تازه سر پا شده چطوری دلت میاد بهش بگی می‌خوام ولت کنم؟
دستی تو موهام کشیدم و به خودم توپیدم
_ولش کنی؟! نه جاوید تو ولش نمیکنی فقط برای یه مدتی باید ازش دور باشی و از همون دور هواش و داشته باشی!

سمت در اتاق رفتم و زیر لب ادامه دادم
_خدا لعنتت کنه ژیلا یه‌ روز به عمرم باقی مونده باشه با دستای خودم خفت میکنم!

دره اتاق و باز کردم و سمت آشپزخونه رفتم،
روی صندلی ناهارخوری با حوله نشسته بود و لیوان قهوه رو با دو تا دستاش به کمک آستین حوله بلند کرد بود و داشت ازش مزه میکرد!
هنوز متوجه من نشده بود و خواستم قدم بردارم سمتش که نگاهم خورد به بالا تنه سفیدش! حوله از روی بالا تنش کنار رفت و بود و با دست و دلبازی قفسه سینش دیده میشد!

سعی کردم نگاهم و بگیرم اما ناخوداگاه نگاهم کشیده می‌شد به بالاتنش!… اخمام رفت توهم سمت آشپز خونه رفتم که متوجهم شد، لیوان قهوش و گذاشت رو میز و با لبخند نگاهم کرد!… دستی لای موهام کشیدم و فاتحه خودم و خوندم، اگه قرار بود این جوری پیش بره کارمون فقط با قهوه خوردن تموم نمیشد!… روبه روش نشستم که دوباره نگاهم به قفسه سینش خورد… پوفی کشیدم و جدی گفتم:
_آوا پاشو برو لباس بپوش

ماگما قهوم و جلوم گذاشت و گفت:
_قهوم و بخورم میرم

تاکید وار ادامه دادم
_سرما می‌خوری پاشو برو لباس تنت کن

یکم نگاهم کرد
_الان بعد این حال و احوال بدم تنها چیزی که نگرانشی سرما خوردن من!؟… اونم تو خونه به این گرمی؟

سعی کردم نگاهم بهش نیفته، اطراف و نگاه کردم و کلافه ازین که اصلا نیت این و نداشتم که ناراحتش کنم گفتم:
_آره خونه گرمه منم دارم گُر می‌گیرم پس حداقل اون حولت و درست کن

این دفعه نگاهم و بهش دادم و با چشم به بالاتنه حولش اشاره کردم!… سرش و اورد پایین و با دیدن حوله ای که کنار رفته بود و براش گشاد بود لپاش گل انداخت!… سریع یقش و درست کرد و بهم‌ نگاه کرد، هیچ عکس العملی نشون ندادم که
یهو از جاش بلند شد!… یه ابروم و دادم بالا و گفتم:
_کجا بشین قهوت و بخور دیگه

_نه برم لباس بپوشم میام می‌خورم

لیوان قهوم و بالا آوردم و قلپی ازش خوردم و گفتم:
_آره سرما می‌خوری برو لباس بپوش

جوابی نداد و از آشپزخونه زد بیرون و سمت راهرو اتاقا رفت!… خیره بهش موندم که تند تند قدم بر‌می‌داشت و اخرشم سکندری خورد و یکم و نزدیک بود بیفته که دستی رو لبم کشیدم و لبخندی رو لبم نشست!

از قهوم دوباره مزه کردم که نگاهم یهو خورد به لیوان قهوه آوا… نمی‌دونم این چه مرضی بود که دوست داشتم ازش بچشم برای همین ماگما قهوه خودم و گذاشتم رو میز و دست دراز کردم و لیوان قهوه آوا رو برداشتم!… یکم ازش چشیدم و همون یه قلپ اولی که خوردم صورتم از این همه شیرینی توهم رفت و سریع لیوانش و سر جاش گذاشتم!… یکی نبود بهش بگه خب مگه مجبورت کردن قهوه بخوری دختر که این همه توش شکر ریختی؟!… خواستم از قهوه خودم بخورم اما باز یه حسی می‌گفت قهوه آوا بهتره!… لیوان قهوش و دوباره برداشتم و شروع به خوردنش کردم و این دفعه لبخندی رو لبم اومد!… از شیرینی شکرش خوشم نمی‌یومد اما این شیرینی که توی دهنم بهم بدجور مزه میداد چی بود؟!… مغزم در گیر بود که صداش اومد
_عه قهوه من و خوردی؟!

با شنیدن صداش شیرینی قهوه یهو پرید تو گلوم و شروع به سرفه کردن کردم که اومد پشتم و زد به شونم
_چی شدی؟

مچ دستش و گرفتم و بعد چند تا سرفه گفتم:
_خوبم… هیچی!

سرم و آوردم بالا و تازه نگاهم به تاپ‌ مشکی و دامن مشکی کوتاهش که تا ساق پاش بود خورد!… هیچ وقت تا حالا این جوری لباس نمی‌پوشید تو خونه و این من و متعجب کرده بود!… فقط خیرش بودم‌ که گفت:
_دستم و می‌خوای ول کنی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.3 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
hasii
hasii
1 سال قبل

به به آوا خانم😂😂😂👏

انی
انی
1 سال قبل

راستی نگفتین این رمان چند پارت ه

انی
انی
1 سال قبل

میگن ما خانوما میتونیم با یه دلبری هوش ازسر اقایون برداریم به این میگن  😉 

خوشم امد  😂 

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط انی
انی
انی
1 سال قبل

میگن ما خانوما میتونی با یه دلبری هوش از اقایون برداریم به این میگن

اتاق فرمان
اتاق فرمان
1 سال قبل

آوا دست به کار میشود و خودش را بدبخت میکند
در نهایت جاوید او را رها میکند و فرزان نیز به سبب اوضاع پیش آمده و گند کاری آوا دیگر او را نمی خواهد و …فاتحه‌مع‌الصلوات

AMHF2
AMHF2
پاسخ به  اتاق فرمان
1 سال قبل

اگه اینجوری بشه خوبه 🤣🤣

...
...
1 سال قبل

آوا خانم میخواد تا آخر هفته یه بلایی سر جاوید بیاره که نتونه ولش کنه هیییمممم احسنت

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x