تازه به خودم اومدم، دستش و که تو دستم قفل کرده بودم ول کردم که رفت سر جاش رو به روی من نشست
_قهوه خودت و خب بخور، مال من و چرا خوردی؟
از جواب دادن این سوالش عاجز بودم برای همین فقط گفتم:
_بیا قهوه من هست
ماگمام و سمتش گرفتم که یادم اومد شاید دهنی دوست نداشته باشه و خواستم دستم و عقب بکشم ولی همون لحظه لیوان قهوم از دستم کشیده شد… کمی و مزه کرد و صورتش یهو رفت توهم
_وایــــی چه تلخه
پاشدماز جام و گفتم:
_شکر…
هنوز حرفم و کامل نزده بودم که دستم و گرفت و گفت:
_نمیخوام تلخیشم خوشمزست
یکم دیگه از قهوم خورد و من سر جام نشستم و خیره نگاهش کرد
_آتنا جادو بلد بود ما نمیدونستیم؟
تو چشمام نگاه کرد
_میدونی چی گفت که آرومم کرد؟!
فقط نگاهش کردم که ادامه داد
_گفت… گفت که تو هم یه روزی میمیری و مادرت و میبینی… وَ تنها چیزی که الان سرپا نگهم داشته اینه که منم یه روزی میمیرم و بالاخره مامانم و میبینم پس بهتره برای چیزایی که تو این دنیا میخوام فعلا بجنگم
اخمام رفت تو هم، از لفظ مردنش اصلا خوشم نیومد اما هیچی نگفتم و فقط به جمله آخرش اشاره کردم
_چی میخوای از این دنیا اون وقت؟
نیشخندی زد
_تو مگه به من میگی از این دنیا چی میخوای که من بگم؟!… آهان راستی یادم نبود… من یه دختر غریبم وسط زندگی تو چرا باید بهم اصلا بگی!
دوباره تلخ شده بود و متلک میپروند، دستی لای موهام کشیدم و گفتم:
_تو مگه گفتی با فرزان تو اون مهمونی چیکار میکردی که من بشینم از زندگیم بگم؟
_مگه پرسیدی؟
کلافه گفتم:
_نیازی به پرسیدن نبود وقتی میدونی ازش بدم میاد وقتی میدونی چه بلایی سرت آورد و دفعه قبل و سیگار و روی بازوت خاموش کرد! وقتی میدونی آدم مرموزی و قابل اعتمادی نیست چرا باهاش اومدی اون مهمونی کوفتی که نیازی به پرسیدن من باشه یا نیازی به زدن اون حرفایی که از سر عصبانیت گفتم
با کنار لیوان قهوش بازی میکرد و سرش پایین بود اما بعد مکثی گفت:
_یه جا خوندم آدما نصف حرفای واقعیشون که تو دلشون موند رو تو عصبانیت میگنــــ…
دهن باز کردم بپرم وسط حرفش که اجازه نداد و تو چشمام خیره شد و سریع گفت:
_از اون چیزیم که خوندم بگذریم و بگیم نه این طوری نیست، آدما تو عصبانیت جونون میگرتشون و نمیفهمن چی میگن… از همه ی اینام بگذریم جاوید، من و تو خوب میدونیم که تو من و یه غریبه میدونی… گله ای نیست دیر اعتماد میکنی حتما ضربه خوردی ازین آدما که دیر اعتماد میکنی اما من میخوام بفهمم کجای زندگیتم پس به خودم اجازه میدم که پام و تو اون مهمونی به قول تو کوفتی بزارم اونم همراه با هر کسی که فکرش و میکنی و نمیکنی تا بفهمم چی به چیه تو زندگیت و کجای زندگیتم!… صد بارم برگردم عقب هم همین کار و میکنم… میدونی چرا؟ چون هیچ وقت اگه پام به اون مهمونی باز نمیشد نمیفهمیدم که قراره آخر همین هفته با ژیلا ازدواج کنی!
فقط نگاهم به نگاه پر از اشکش خیره بود، هیچ حرفی نداشتم اما به اجبار گفتم:
_خوبه دیگه جدیدا آمار من و فرزان بهت میده!
نیشخندی زدم
_ازش ممنونم که من و آورد تو مهمومی خیلی چیزا رو برام روشن کرد، نمیدونم چه ارتباطی باهم دارید و چرا از هم بدتون میاد… اما اون رقص قشنگت با ژیلا و حرفای در گوشیتون بهم نشون داد کجای زندگیتم و البته حرفای خودتــــ…
کمی مکث کرد
_بالاخره الکی صیغت نکردم… یادته چی جوری تو صورتم این حرف و زدی؟!… خوب فهمیدم کجای زندگیتم جاوید و این برام بس بود
به خودم بابت حرفای چرتی که اون روز از سر عصبانیت زدم لعنت فرستادم و کلافه گفتم:
_آوا بس کن داری میبری و میدوزی از هیچیم خبر نداری!
دست به سینه شد و طلب کار گفت:
_خب بگو بدونم!… بگو در جریانم بزار دیگه
تو صورت عصبیش خیره بودم و خودمم کلافه بودم از این بحث! دهن باز کردم تا همه چی و از اول تا آخر بهش بگم و خودم و راحت کنم اما به لحظه نکشید پشیمون شدم و دهنم و بستم که نیشخندی به روم زد… دستی رو صورتم کشیدم و گفتم:
_آوا میدونی که ژیلا رو نمیخوام و دوستش ندارم، خودت باید فهمیده باشی! ولی مجبورم، به دلایلی مجبورم باهاش ازدواج کنم
_چرا اون دلایل و بهم نمیگی؟!
محکم زدم رو میز ناهارخوری و عصبی و بدون فکر گفتم:
_چون هنوز نقش مهمی تو زندگیم نداری، چون هنوز نمیدونم چی میخوام چی نمیخوام چون هنوز بین تو هدفم گیر کردم!… چون نمیخوام زندگیت و آیندت و گند بزنم توش فقط به خاطر خواسته های خودم!… میدونم اگه بگمم به چه دلایلی درکم نمیکنی بلکه سرزنشمم میکنی
صدام و آوردم پایین و به قیافه جا خوردش و چشمای پر اشکش نگاه کردم که زور میزد اشکی ازش نریزه!… آروم تر از قبل گفتم:
_نمیخوام دلت و بشکنم آوا... چون من مجبورم بین تو هدفم، هدفم و انتخاب کنم!
نیشخندی زد و با بغض گفت:
_هدفت ازدواج با ژیلاست؟
سرمو به چپ و راست تکون دادم که ادامه داد
_پس چی؟!
میدونستم اگه درباره ی شرکت و سهام بگم دلش بیشتر میگیره و حالش ازین بد تر میشه و با خودش میگه چه نامردیه بین من و پول، پول و انتخاب کرد اما اون که از گذشته من خبر نداشت! دوستم نداشتم حرفی از گذشتم بزنم برای همین برای این سوالش فقط سکوت کردم که خودش دستی زیر چشمای اشکیش کشید و گفت:
_اینم نگو باشه… ولی تو که میدونستی اول و اخر با ژیلا ازدواج میکنی… تو که میدونستی باید صیغه نامرو باطل کنی و ولم کنی به امون خدا پس چرا من و آوردی تو خونت!؟ چرا صیغم کردی؟… چرا محبت کردی!؟… اصلا چرا دوباره اومدی دنبالم من که بعد این که فهمیدم خود واقعیت کیه رفتم پی زندگیم و خواستم فراموشت کنم، تو اومدی دنبالم… پس بهم بگو چرا من و وابسته خودت کردی که الان خیلی ریلکس جلوم نشستی و حرف از ندونستن و درک نکردن میاری… خب تو که میدونستی! تو که اول و آخر هدف زندگیت و میدونستی پس برای چی من و این طوری…این طوری… عاشق خودت کردی؟
رو صورتش که چند قطره اشک ریخته بود خیره بودم و تو شُک بدی رفته بودم و دهنم برای کلمه ای باز نمیشد که خودش سریع بلند شد و از جلو چشمای حیرون من با قدامای بلند کنار رفت و نموند تا منم بگم از آرامش زیادی که کنارش داشتم!… با دوتا دستام دستی رو صورتم کشیدم،
حالا چیکار میکردم؟!… با احساس خودم با احساس این دختر چیکار میکردم؟!… یاد حرفاش افتادم… راست میگفت من از اول میدونستم هدفم چیه اما فکرشم نمیکردم این قدر ژیلا سریع از مضوع آوا بویی ببره یا این قدر همه چی این قدر سریع جلو بیفته و بهم بپیچه!… حالا چطوری بهش میگفتم باید صیغرم باطلکنیم؟
حالا با حال خودم چیکار میکردم؟
×××
آوا*
روی تختم نشسته بودم و سرم و تکیه داده بودم به تاج تخت، مثل یه آدم بی حس و حال و بی جون خیره بودم به در و دیوار سفیدی که حتی دیگه ترکاشونم از بَر بودم!… از دیشب که جاوید و دیده بودمش و اون حرفا بینمون رد و بدل شد دیگه ندیده بودمش و از نقش الکی حال خوبمم درومده بودم و به خود واقعی افسردم رو آورده بودم!… قطره اشکی از گوشه چشمم چکید و لب زدم
_ترو خدا فرزان زود باش به من یه فرصت دیگه بده، من بدون جاوید نمیدونم چه شکلی و چه جور آدمی میشم!
تو فکر خودم بودمکه تلفن خونه برای دهمین بار زنگ خورد و کلافه این دفعه بلند شدم ببینم کیه!… سمت تلفن خونه رفتم و برشداشتم، نگاهم به شماره رُند جاوید خورد جواب دادم و سعی کردم لحن ناراحتی واقعیم و کنار بزارم
_بله؟
_آوا؟!… مردم و زنده شدم میدونی چند بار زنگ زدم!؟
این قدر نگران شدم میخواسم به نگهبان زنگ بزنم بگم بیاد ببین سالمی یا نه، چرا گوشی و جواب نمیدی آخه؟
میترسید بلایی سر خودم بیارم؟ نگران من بود؟
نگران منی که خودش خوردش میکرد؟… سکوتم و که دید ادامه داد
_خوبی؟
دوست داشتم با گریه مثل دختر بچه ای که پدرش و دیده گِله کنم و بگم اصلا خوب نیستم! من هیچ کس و ندارم و دارم از تنهایی جون میدم… بگم نه جاوید حالم از این که بری و من و ول کنی بده دارم مثل دیوونه ها فقط به تو فکر میکنم!… به جا این که بخوابم یا غذا بخورم فقط به یه جا خیرم و دارم به تو فکر میکنم و اشک میریزم از ترس نبودنت… دوست داشتم جیغ بزنم و بگم ساده دل بستم بهت اما ساده نمیگذرم ازت اما به جا این حرفا گفتم:
_آره خوبم خواب بودم
_به آتنا زنگ زدم داره میاد پیشت
نیشخندی زدم… بدون خواسته خودم تلخ گفتم:
_یه وقت آمارت و به فرزان ندیم؟!… مثلا این که خونت چند تا تَرک داره، بالاخره اطلاعات دیگه
چند لحظه ساکت شد و بعد با صدایی که کلافه بودن و عصبی بودنش مشخص بود گفت:
_امشب دیر میام خونه
تماس و قطع کرد و منتظر خدافظی من نموند! تلفن خونرو سر جاش گذاشتم و به دیوار رو به روم خیره شدم و اشکام پی در پی رو صورتم! ریخت چرا دیر مییومد؟! میخواست بره خرید حلقه یا لباس عروس؟!… همون جا سُر خوردم و روی سنگای سرد خونه نشستم، پاهام و بغل کردم و سرم و رو زانوم گذاشتم و یاد آهنگی افتادم که قبلا گوش میدادم و آروم زمزمه کردم
_تو رفتی ولی باز مثه دیوونه ها چشمام به راهه
اشکام پی در پی رو صورتم ریخت و ادامه دادم
_میدونم نمیشه دیگه باهم بمونیم ولی خب میخوامت با این که اشتباهه… اشتباهه!
صدای هق هقم تو خونه پیچید ولی ادامه دادم
_من همونم که فاصله میگیری و من هنوز دوستت دارم…
×
با احساس دستی رو شونم و تکون دادنم سعی کردم چشمام و باز کنم و نگاهم به نگاه متعجب آتنا گره بخوره!… هنوز گیج بودم که صداش درومد
_آوا!؟… خونه به این بزرگی جات و تنگ کردن اومدی این جا رو این سنگای سرد خوابیدی؟… دیوونه شدی؟! چته تو چرا این جوری میکنی؟
با بدن درد که ناشی از سنگای سرد خونه بود از جام بلند شدم و تازه متوجه موقعیتم شدم! همون جا روی سنگای به اون سردی جلو تلفن خوابم برده بود!… به آتنا نگاهی کردم که هنوز لباسای بیرون تنش بود و روی سرش شال مشکی شیکی بود، ظاهرش جدیداً خیلی عوض شده بود اما بیاهمیت به ظاهر و تیپش گفتم:
_تازه اومدی؟
_آره!… پاشو بابا این جا ولو شدی قرار بود مثلا زندگیت و نجات بدی الان که رو به موتی با این قیافت
چیزی نگفتم که بلند شد و سمت حال رفت! بارونی و شالش و دراورد پرت کرد رو یکی از مبلا!… خودمم بلند شدم که بدنم تیر کشید و زیر لب به خودم گفتم:
_وقتی رو این سنگای سرد خوابت میبره آوای اسکل بایدم این شکلی شی!… سمت مبل تک نفره ای رفتم و نشستم که صداش درومد
_خبر مرگت مهمون اومده یه چایی یه آبی یه کوفتی!
بیحوصله گفتم:
_آتنا تو که میدونی حال خودمم ندارم، این لباسایی که تنمه و این طوری نبین، میدونی که فیلمه چاره ای ندارم!… برو تو یخچال همه چی هست هر چی میخوای بردار
چپ چپ نگاهم کرد و سمت آشپز خونه رفت
_ناهار خوردی؟
_نه میلم ندارم
_غلط کردی میل نداری شدی یه استخون با یه لایه پوست از قیافه داری میفتی میخوای جاویدم بیاد سمتت؟… حالا ول کن اینارو آفتاب از کجا طلوع کرده جاوید زنگ میزنه به من میگه بیا پیش آوا!؟… من و تا سه روز پیش تو خونش راه نمیداد که
نیشخندی زدم
_فکر کرده حال خوب اَلکیم کار تو
چیزی نگفت… اما من دوست داشتم با یکی حرف بزنم برای همین خودم ادامه دادم
_دیشب بهش گفتم میدونم آخر هفته داره ازدواج میکنه، داستان داشتیم حسابی
_جدی بهش گفتی؟
از آشپز خونه بدو اومد سمتم و ادامه داد
_خب بگو زود باش ببینم چی شد!؟
نفسم و با حرص فرستادم بیرون و شروع به تعریف قضیه کردم؛ تمام مدت آتنا سر تا پا گوش شده بود بالاخره هر چی حرف تو دلم بود و زدم و خالی شدم که صداش درومد
_بزار ببینم برگشته بهت گفته هنوز نقش مهمی تو زندگیم نداری؟
سری به تایید تکون دادم که پوفی کشید
_گفته بین تو هدفش مجبوره هدفش و انتخاب کنه! یعنی چی آخه؟!
_نمیدونم آتنا
_نفهمیدی هدفش چیه؟
_نگفت
_خیله خب بابا حالا به جا این که مثل یاکریم بغض کنی برو خدارو شکر کن با اون دختر عموش ژیلا رقابت نداری!… برو ببین هدفش چیه!
باید ببینیم با چی اصلا رقابت داری… ببینم قضیه عشق و عاشقی با یکی دیگه نیست؟
_نمیدونم آتنا میفهمی؟!.. هیچی بهم نمیگه بعدشم فکر نکنم عشق و عاشقی باشه اونم با یه فرد دیگه!… یعنی دوست ندارم باشه
چند لحظه نگاهم کرد
_میدونی یه جورایی راستم میگه!
فقط نگاهش کردم که ادامه داد
_چیه اون جوری نگاه میکنی خب راست میگم دیگه شماها که قبلا همش سر کار بودین و یکی دو ساعت باهم حرف میزدین از تعریفاتم فهمیدم بحث زیاد داشتین، رابطه ایم که باهم نداشتین خب برای همین که جاوید میگه هنوز نقش مهمی تو زندگیم نداری!… اصلا شاید برای همین که زیاد سمتت نمیاد، چون میترسه آیندت باهاش نباشه و زندگیت و خراب کنه اگنه معلوم دوست داره، حالا دوست داشتنم نه ولی معلومه براش مهمی!
_آره خیلی مهمم کاملا معلومه
خندید و اومد سمتم، رو دسته مبل نشست و بغلم کرد و گفت:
_یاکریم بغض نکن
هولش دادم اون ور
_نکن آتنا میبینی که حال و روزم و برو اون ور!!
_گوش کن خره یه کار کن بیاد سمتت معلومه بهت کششم داره دیگه… یه کاری کن بهت نگه نقش مهمی تو زندگیم نداری منظورم و میگیری یا بیشتر برات توضیح بدم خنگ جان!
نگاهم و بهش دادم و گفتم
_نه نفهمیدم نمیخوامم بفهمم با این ایده هات برو اونور
کاش جاوید و آوا جدا شن و فرزان با آوا ازدواج کنه 🤦♀️😁
من که گیج شدم 😫
جاوید هدفش و انتخاب میکنه، فرزان هم بازی و میبره آوا رو مال خودش میکنه حالا یا آوا حامله میشه یا ژیلا یا دوتاشون 🙂
احتمال دیگه ای نمیمونه 🙂🙂🙂🙂🙂🙂
فک نکنم جاوید هدفش و انتخاب کنه و در آخرین لحظه
آوا رو انتخاب میکنه
احمقه اون وقت.
من بودم از اول تا آخر داستان رو به ریز برای آوا تعریف میکردم. آوا و جاوید و آیدین یه تیم میشدیم علیه بقیه.
این بازی از دو طرف برای فرزان برده. اگه جاوید شرکت رو انتخاب کنه و آوا رو ببازه، فرزان خودش رو مالک و برنده آوا میدونه. اگه آوا رو انتخاب کنه، شرکت و رقابت رو به فرزان باخته و از دید همه یه بازنده میشه و فرزان برده.
یه برنامهریزی دقیق میخواد، باطل کردن صیغه و دوباره صیغه کردن تو یه دفترخونه دیگه. یه خونه جدید برای آوا و یک سال کنارهگیری ازش. آیدین هم رابط. یه سیمکارت به اسم آیدین و یه گوشی تو میز اداره برای این یک سال برای در ارتباط بودن با آوا. بعد از به دست آوردن شرکت و تنظیم وصیت بابابزرگ به نفع بچه احتمالی جاوید، یه تیپا خرج ژیلا بشه و آوا و جاوید برن سر زندگیشون. حضانت بچه هم با باباشه. خلاص.
😲
بعله 😐