رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت 29 3.3 (3)

4 دیدگاه
  بامسخرگی سری تکون دادم و با کنایه گفتم: _آخی.. چه دل حساسی.. به نظرمن که بعضی وقت ها نباید طبق تصمیم و خواسته های دلمون پیش بریم و باید با عقل و منطق پیش بریم درغیراین صورت ممکنه خواسته هاز دلامون کار دستمون بده! نزدیک تراومد.. دستم رو گرفت…
رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت 28 3 (2)

9 دیدگاه
  بادیدن میزچیده شده و غذای مورد علاقه ام چشم هام چهارتا شد.. دیگه داشتم به این همه تغییر و توجه یک دفعه ای مشکوک میشدم و احساس خطر میکردم.. اگه امکان شاخ داشتن وجود داشت، من اون لحظه دوتا شاخ بزرگ روی سرم بود! _ت یه تیکه کاهو از…
رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت 27 3 (2)

10 دیدگاه
  _خیلی حقیرم نه؟ خیلی بدبختم مگه نه؟ باتاسف سری تکون داد و گفت: _خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی! _چیکارکنم؟ میگی قلبمو از سینه ام بکنم و بندازم دور؟ _تپیدن قلب توی سینه ی یه آدم به این ذلیلی به چه دردی میخوره؟ زن باغرورش قشنگه…
رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت 26 1 (1)

12 دیدگاه
  جلوی صورتم بشکنی زد و با کنایه گفت: _پس بهتره از توهم بیای بیرون و هزیون هاتو تموم کنی! _دروغ میگم؟ اگه حرفم اشتباهه تو درستش کن و کمک کن از این توهم بیرون بیام! چرا اجازه ندارم خارج از محیط صمیمی تورو نامزدم معرفی کنم؟ تاحالا به جواب…
رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت 25 3 (2)

11 دیدگاه
  تموم مدت که مازیار حرف میزد توی شوک بودم و از شدت تعجب و بهت زدگی حتی قدرت تکلم هم نداشتم وفقط مثل مجسمه خشکم زده بود وتوی سکوت نگاهش میکردم! سکوتم رو که دید به خودش جسارت بیشتری داد و ادامه داد؛ _مگه نگفتی بین من وشغل آینده…
رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت 24 3 (2)

10 دیدگاه
  اخم هامو توهم کشیدم.. _چه خبر بودنش رو من هم نمیدونم وباید ازجنابعالی پرسید.. معلوم نیست دیروز چی توگوش مامان جانم خوندی که واسه دستشویی رفتن هم باید جواب پس بدم! مامان با عصبانیت یه کم صداشو بالا برد وگفت: _این مزخرفات چیه دلارام…. مازیار ازجاش بلند شد و…
رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت 23 3 (2)

6 دیدگاه
  یک دفعه فکری توی سرم اومد و فورا گوشی رو برداشتم وشماره ی استاد شفیعی رو گرفتم.. جواب داد _بله بفرمایید؟ _سلام استاد.. حال شما خوبه؟ عذرمیخوام بدموقع که مزاحم نشدم؟ _سلام دخترم.. ممنونم مراحم هستید.. جانم‌ بفرمایید؟ _سلامت باشید.. ببخشید استاد میخواستم بپرسم امروز مازیار باشما تماس داشته؟…
رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت 22 3 (2)

9 دیدگاه
  باگیجی به رفتنش نگاه کردم وگیج تر کلید به درانداختم و رفتم داخل.. بافکر اینکه مامان مثل همیشه پای تلویزیون باشه باصدای بلند سلام کردم که اعلام حضور کرده باشم و همزمان به طرف اتاقم رفتم.. اما هنوز به اتاقم نرسیده بودم که باصدای بلند وعصبی مامان سرجام خشکم…
رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت 21 3 (2)

4 دیدگاه
  دستم روی شماره اش رفت و اومدم بهش زنگ بزنم که فورا پشیمون شدم و قطع کردم! میدونستم عصبیه و توی اون موقعیت بهتر بود که بجای تلفنی حرف زدن رو در رو واسش توضیح بدم! گوشی رو کنار گذاشتم و به طرف خونه حرکت کردم.. وسط راه بودم…
رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت 20 1 (1)

2 دیدگاه
  همون روز اولی که دیدمت وقتی از اینجا رفتم فورا سراغ استادم رفتم و ازش خواهش کردم پرونده ی تورو به کسی دیگه واگذار کنه حتی التماسش کردم اما قبول نکرد! نمیدونم چرا دارم این چیزا رو بهت میگم.. شاید چون مطمئنم حرف نمیزنی.. میدونم من رو واسه درمان…
رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت 19 1 (1)

5 دیدگاه
  ازشدت تعجب داشتم شاخ درمیاوردم! مازیار چش شده؟ این سوال هاچیه که میپرسه؟ اصلا سوال به این مسخرگی مگه پرسیدن داشت؟ باتاخیر و گیجی واسش نوشتم؛ _حالت خوبه مازیار؟ این چه سوالیه؟ _حالم خوبه عزیزم فقط یه سوال ازت پرسیدم و میخوام جوابش رو بدونم همین! _دیونه این دیگه…
رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت 18 1 (1)

3 دیدگاه
  موهامو سشوار کشیدم.. آرایش کردم.. همه ی برق هارو روشن کردم و خونه رو چراغونی کردم… آهنگ شاد گذاشتم و ذهنم خالی از فکروخیال های مسخره کردم.. حالم بهتر شد.. حتی دیگه از دست مازیار هم دلخور نبودم… دلارام واقعی همینه.. ازاون دلارام ترسو و ناتوان بیذار بودم… تصمیم…
رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت 17 3 (2)

7 دیدگاه
  وسط حرفم پرید و با صدای بالاتر صدای من گفت: _ باشه اشتباه کردم منظورم این نبود کلافه سمت کمدم رفتم _با داد و بیداد معذرت خواهی میکنن؟ هیچ وقت یاد نمیگیری چطوری باید اشتباهت رو قبول کنی بعد هم بدون اینکه منتظر بشم جوابم رو بده حولم رو…
رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت 16 1 (1)

9 دیدگاه
  دو سه دقیقه که گذشت مازیار هم رسید و بعد از در اوردن کفش هامون وارد سالن شدیم بدون حرف سمت اتاقم رفتم و وسایلم رو روی تخت رها کردم مازیار پشت سرم وارد اتاق شد و طبق عادت در رو بست و روی تخت نشست همونطوری که لباس…
رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت 15 1 (1)

11 دیدگاه
  از همون دور نگاه دلسوزانه ای به من کرد و ادامه داد: _ من چند باری سلامش کردم ولی حتی جوابی بهم نداد متوجه شدم حواسش بهم‌ نیست دیگه چیزی نگفتم دیدم روی زمین نشسته گفتم شاید داره رفع خستگی میکنه یا تلفن رو دستشون دیدم که فکر کردم…