رمان رز های وحشی

رمان رز های وحشی پارت 27 4.5 (104)

4 دیدگاه
        نگاهش رو داد به رز که با حیرت نگاهش می‌کرد. میکائیل خانه ی کودکی رز رو از کجا دیده بود؟ خانه ای که خود رز هم فقط تکه خاطرات هایی در یادش بود و میکائیل ادامه داد: – البته رز خیلی بچه بود… یادمه زیتونای تلخ…
رمان رز های وحشی

رمان رز های وحشی پارت 26 4.4 (18)

6 دیدگاه
        گشنش شده بود و وقتی گشنش می‌شد عصبی شدن طبیعی بود براش. دستی در هوا تکان داد – به جهنم اصلا هیچی نمی‌خوام   تو سکوتی طولانی زمان گذشت و صدای قار و قور معده ی رز که تو ماشین پخش شد میکائیل ناخواسته لبخند محوی…
رمان رز های وحشی

رمان رز های وحشی پارت 25 3.8 (8)

8 دیدگاه
    ×××   (حال)   نور آفتاب که به چشمانش خورد با اکراه چشم باز کرد و کمی به اطرافش خیره شد و تازه تمام اتفاقات برایش یک بار دوره شد. نگاهی به اطرافش کرد و میکائیل رو ندید، قطعا دوباره اسیر یک اتاق شده بود با این حال…
رمان رز های وحشی

رمان رز های وحشی پارت 24 3.5 (10)

11 دیدگاه
        رز جوابی نداد و تا حالا از این زاویه اون‌‌ هم‌ تو یک تخت با هیچ مردی هم صحبت نشده بود و فقط مثل طوطی با عجز نالید: – ولم‌کن   – ولت نمی‌‌کنم   نالید: – چرا؟   میکائیل چونش رو روی سر رز گذاشت:…
رمان رز های وحشی

رمان رز های وحشی پارت 23 3.2 (5)

2 دیدگاه
          این مرد داد زدن و هوار زدن انگار بخشی از وجودش بود… رز جواب نمی‌داد و فقط می‌خواست خلاص شه از این وضعیت و تقلا می‌کرد ولی میکاییل الان فقط جواب می‌خواست… امشب حال خوبی نداشتو کاش ببخیال رز می‌شد تا حقیقت های تلخ زندگی…
رمان رز های وحشی

رمان رز های وحشی پارت 22 3.7 (6)

بدون دیدگاه
        رز دست نوازش تو صورت سپهر می‌کشید و هرزگاهی صدای هق هقش در فضا می‌پیچید؛ سپهر ققط ناله می‌کرد و تو همون درد بدی که داشت لب زد: – امشب میام باز دم پَنــــ…     ناله ای کرد و ادامه داد: – پَ پنجرتون یِ…یکم…
رمان رز های وحشی

رمان رز های وحشی پارت 21 3.3 (6)

1 دیدگاه
        وارد زیر زمین که شدند رز نفس نفس می‌زد اما کمی که جلو تر رفتند رز با دیدن سپهر که روی صندلی بسته شده بود وا رفت! صورت پسرک به خاطر مشت های میکائیل کبود و ورم کرده شده بود رز با دیدنش جیغی زد و…
رمان رز های وحشی

رمان رز های وحشی پارت 20 4.3 (4)

3 دیدگاه
        نیم نگاهی به یزدان کرد: – خواستم بکشم تا یادم بمونه رو پیشونی من نوشته شده تا عمر داری حسرت چیزایی که دوست داریو میکشی ولی یهو یادم اومد هنوز آخرش نشده! می‌دونی چیه؟ امید من به تهشه… ته داستان! هنوزم آخر داستان من نشده که…
رمان رز های وحشی

رمان رز های وحشی پارت 19 2.7 (3)

2 دیدگاه
          نیشخندی زد و خیره تو چشمان میکائیل با نفرت ادامه داد: – پس خبر نداری که خیلی وقت من همون پسر چشم ذاقرو دوماد کردم   دوست داشت بکوبد زیر صورتش و تمام لباس های دخترک رو در تنش پاره پاره کند تا دیگر حرف…
رمان رز های وحشی

رمان رز های وحشی پارت 18 3.3 (4)

2 دیدگاه
        صدای نیشخند مرادی در گوشش پیچید: – همیشه امروز فردا زیاد می‌کنی میکائیل… شاید اگه امروز فردا نمی‌کردی الان همراز به جای تخت بیمارستان رو تخت تو بود! هوم؟     خیره شد به روش و در دل یه چیز رو مرور کرد! یک روز به…
رمان رز های وحشی

رمان رز های وحشی پارت 17 4 (6)

1 دیدگاه
        نیم نگاهی به چهره میکائیل انداخت، جدی جدی بود ولی کلافگی از سر و روش می‌بارید. چی می‌گفت؟ می‌گفت می‌ترسیدم و واسه اطرافیانم نگران بودم؟ مگر اصلا این مرد باور می‌کرد؟ میکائیل سکوت رز رو که دید خودش ادامه داد: – فکر کن شوهر خواهر عزیزت…
رمان رز های وحشی

رمان رز های وحشی پارت 16 3 (4)

5 دیدگاه
        از ماشین پیاده شد و خیره شد به مرد روبه روش! انگار قصد فرار کردن هم نداشت دیگر اصلا کجا می‌رفت؟ به خانه ی خاله ی پیرش در شمال؟ اونوقت اگر یک درصد حرفای این مرد راست بود که بیچاره می‌شد نمی‌شد؟ سمت آپارتمانی که نمای…
رمان رز های وحشی

رمان رز های وحشی پارت 15 3.3 (4)

1 دیدگاه
        رز سر در نمی‌آورد… چِش بود این مرد؟ یک روز بهش می‌گفت خواستی برو وَ فردای همان روز دوباره در اتاقی زندانیش می‌کرد و سخت به قفل و زنجیر می‌کشیدش! یک روز باهاش بحث می‌کرد و همه چیز رو به باد سُخره می‌گرفت، روز بعدی با…
رمان رز های وحشی

رمان رز های وحشی پارت 14 3.4 (5)

بدون دیدگاه
        با فکی لرزون در چشمای شب میکائیل لب زد: – گفتی لختم میکنیو…     سرش و انداخت پایین و با پایین ترین تُن صدایش ادامه داد: – می‌ندازیم جلو نگهبانات     با پایان جملش صورتش خیس از اشک شد. وَ میکائیل بود که مظلوم…
رمان رز های وحشی

رمان رز های وحشی پارت 13 4 (6)

2 دیدگاه
    ×××     به آب روون شده ی داخل اتاق میکائیل خیره بود و کم کم دل خودش هم از این همه هدر رفتن آب داشت می‌سوخت. از حرس پوست لبش رو می‌جویید و با حرص لب زد: – دِ خب شاید من مردم نباید بیای یه سر…