رمان رز های وحشی پارت 20

4.3
(4)

 

 

 

 

نیم نگاهی به یزدان کرد:

– خواستم بکشم تا یادم بمونه رو پیشونی من نوشته شده تا عمر داری حسرت چیزایی که دوست داریو میکشی ولی یهو یادم اومد هنوز آخرش نشده!

می‌دونی چیه؟ امید من به تهشه… ته داستان! هنوزم آخر داستان من نشده که کوتاه بیام

 

 

یزدان نگاهی به پلک چپ میکائیل که به سمت بالا می‌پرید کرد و خوب می‌دونست وقتایی که میکائیل عصبی میشه این اتفاق میفته

کنارش نشستو نخ‌ سیگار گرون قیمت میکائیل رو بین انگشتانش گرفت و خیره بهش گفت:

– خیلیا حسرت سیگاری که دود میکنیو میکشن داداش من… آخه تو دیگه حسرت چیو میکشی؟

چه مرگته میکائیل چرا نمی‌شینی سر جات؟

یادت رفته برای زنده موندنمون از جوب یه محله به جوب محله بعدی کوچ می‌کردیم؟

 

نفس عمیقی کشید و هیچ وقت خواستار همچین زندگی نبود!

نیشخندی زدو از جاش بلند شد و خیره به پلکان که مسیر رسیدن به اون آهوی کوچک بود شد:

– برای این که این مدل سیگارو دود کنم یزدان… خودمم سوزوندمو دود کردم!

 

 

یزدان مسیر نگاه میکائیل رو دنبال کرد و پرسید:

– دختررو می‌خوای؟

 

 

میکائیل در دلش نیشخندی زد… می‌خواست؟

رز رو دوست نداشت! اون فقط زندگی که از بچگی رویایش رو داشت دوست داشت!

وَ کاش چشمان اون آهوی کوچک یا همان خورشید خانمش این قدر شبیه همراز نبود!

یزدان که جوابی از جانب میکائیل نشنید از جاش بلند شد و پوفی کشید و رفت.

وَ همین که صدای در خروجی به گوش میکائیل رسید سوال یزدان رو برای خودش زمزمه کرد:

– بینم دختررو می‌خوای؟!

 

#پارت_142

 

آره حرصی از بین لب هایش خارج شد و با پایان حرفش مجسمه بزرگ اسب کنار خونه کوبیده شد رو سنگ های مشکی زمین و صدای شکستنش تو سالن اِکو شد و صدای هوارش تو خونه پیچید:

– آره آره مــــی‌‌خــــوامــــش! آره همــــــــرازو مــــــــی‌خــــواســــتــــم آره

 

 

چنگی به موهاش از این همه کلافگیش زدو دوباره سر جایش نشست!

تو گلوش سنگینی حس می‌کرد ولی چرا گریش نمی‌گرفت؟

شاید تو همون شیش هفت سالگیش اشک هاش خشک شد نه؟

زود بزرگ شده بود، خیلی زود تر از چیزی که فکرشو می‌کرد…

 

 

×××

 

 

خاله ی بنده خدا خورده های مجسمرو جمع کرد و در آخر پر اخم گفت:

– خوبه والا از وقتی این دختر اومده باید خورده شیشه جمع کنیم… کجاست خود زلزلش؟

دو ساعت خواستم برم پیش دخترما کاراتونو نگاه

 

 

میکائیل جوابی نداد و تازه با حرف خاله یادش افتاد رز ساعت هاست که تو اتاق خودش زندانی و صدایش هم دیگر نمیاید!

نفس عمیقی کشید و از رو کاناپه ای که ساعت ها روش نشسته بود و فکر گذشته ها و آینده هارو می‌کرد بلند شد و سمت اتاقش قدم برداشت.

در اتاقشو باز کرد و رز رو ندید!

 

#پارت_143

 

اخمی کرد و یک قدم رفت عقب… هنوزم اون ضربه ی کاری رز یادش بود.

با دقت به اطراف نگاه کرد و صدا زد:

– رز؟ مسخره بازی در بیاری میدم اون زرد قناریو بکوبونن تو هاونگا

 

کمی جلو رفتو وقتی دید نیست نگاهش روی حمامی که دورش هنوز رو تختی بود افتاد… حمام پر حاشیه!

پوفی کشیدو رو تختی و کنار زد و با دیدن تن مچاله شده ی رز اونم گوشه ی حمام چشماش گرد شد…

دخترک به گوشه حمام تکیه داده بود و پایایش رو جمع کرده بود و چشمانش غرق خواب بود.

وَ شلوارلی آبی روشنش که هنوز پایش بود کمی رنگ قرمز به خودش گرفته بود… وَ اون رنگ قرمز خون بود؟

لعنتی زیر لب گفتو چرا یادش رفته بود وضعیت دخترک رو؟

 

گیج به صحنه ی روبه روش خیره بود و در آخر جلو رفت و زانو زد… شونه های دخترک رو تکون داد و آروم صدایش زد:

– رز؟ رز پاشو

 

چشمای آهوییش باز شد و نگاهش به میکائیل نشست؛ انگار حواسش به وضعیتش نبود که شونه میکائیل رو چنگ زد و فیلش یاد هندوستان کرد:

– سپهر؟! سپهر!

ولش کردین؟ ترو خدا ولش کن چیکارش داری آخه

 

میکائیل خیره تو چشمانش شد… چشمان دخترکو خیلی دوست داشت نه؟

اونم وقتی این قدر مظلوم میشد و از تب و تابش می‌افتاد.

تکه موی خرمایی روی صورت رز رو کنار زد:

– ولش می‌کنم

 

#پارت_144

 

چشمان رز برق زد و دستان میکائیل که زیر پاها و کمرش پیچید تازه به خودش اومد و خجالت زده با هول گفت:

– کثیفم نَ…

 

حرفش تمام نشده بود که میکائیل بی توجه بلندش کرد و صدای آخ رز که تو حمام پیچید صورتش کمی درهم شد و از حمام بیرون زد.

سمت تخت رفت و قبل این که رزو رو روی تخت بگذارد دستان دخترک مثل کوآلا پیچید دور گردنش و گفت:

– نه نزارم رو تخت میگم کثیفم

 

زیر لب صدایش زد وخواست بزارش رو تخت اما رز بیشتر به گردن میکائیل آویز شد و جیغ جیغ کنان لب زد:

– الان گند میزنم به همه جا بدم میاد بزارتم تو حمام!

 

جوری خودش رو از گردن میکائیل بالا می‌کشید که میکائیل حتی خم هم نمی‌تونست بشه و کلافه پوفی کشید و این بار بی توجه رز رو روی تخت گذاشتو چون دست رز دور گردنش حلقه شده بود روی صورتش خم شد و خیره تو چشمان رز تو همون حالت لب زد:

– ولی من از هیچی تو بدم نمیاد

 

 

دستان رز از دود گردن میکائیل باز شد و نگاهش رو گرفت و میکائیل نیشخندی زد و سمت در خروجی رفت:

– میگم خاله بیاد کمکت

 

 

از اتاق زد بیرون و حالا می‌دونست چطوری سرنخ پیدا کنه با وجود اون پسرک مزاحم زرد قناری!

 

#پارت_145

 

×××

 

رز

 

با تکون دادنای کسی چشماش رو به زور باز کرد و نگاهش تو نگاه براق میکائیل که افتاد ترسیدو در خودش جمع شد!

نصف شبی بیدارش کرده بود که چه؟

میکائیل نگاه بهت زده رز رو که دید جدی لب زد:

– پاشو یالا

 

 

رز روی تخت نیم خیز شد و میکائیل چراغ اتاقو روشن کرد و نور چشمان رز رو زد…

ساعت سه چهار صبح این مرد بیدارش کرده بود که چی بشه؟

گیج لب زد:

– چی.. چیکار می‌کنی؟!

 

دوباره سمت رز رفت و بازوی نحیفش رو گرفت؛ از تخت کشیدش پایین و بدون ذره ای شوخی جوابش رو داد:

– می‌خوام پَر بدم بره

 

 

هنوزم منگ خواب بودو متعجب سمتش برگشت:

– چی… چی میگی؟

 

 

این بار میکائیل جوابی نداد و دخترک رو به دنبال خودش کشوند و از اتاق بیرون زدن و رز ادامه داد

– واستا داری می‌ترسونی منو

 

#پارت_146

 

میکائیل حتی نیم نگاهش رو به رز نداد

بدون حرفی بازوی دخترک رو فقط دنبال خودش می‌کشید و رز به اجبار دنبالش کشیده می‌شد…

وَ میکائیل چرا با کلمات بازی می‌کرد؟

پَر بدم بره یعنی چه؟!

از خونه که بیرون زدند نگاه رز نشست روی ماه کامل که وسط آسمان شب می‌درخشید و انگار هر وقت که ماه کامل می‌شد این مرد هم مثل گرگ های مجنون دشت دیوانه می‌شد

 

 

هنوزم منگ بود ولی به پشت خونه که کشیده شد به خودش آمد و این بار واقعا ترسید و خودش رو عقب کشید:

– قلاده سگ دستت نیستا نمیام واستا… داری چیکار می‌کنی؟

 

 

بی توجه به رز با زور مردانش می‌کشیدش سمتی!

وَ رز نگاهش روی درختان و شاخه هایشان نشست و مثل داستان سفید برفی این بار برایش همه چی ترسناک به نظر آمد!

درختانی که با شاخه هایشان ترسناک به نظر می‌اومدن و مرد شکارچی که قلب دخترک رو می‌خواست نه؟!

دخترک وحشت زده این بار خودش رو عقب کشیدو ناخواسته بغض کرد:

– تو دیوونه ای… داری سکتم میدی

 

 

میکائیل همین رو می‌خواست!

حس ترس… حسی که برای خلاصی ازش انسان دست به همه کار می‌زد و گاهی کارهای احمقانه!

ایستادو نگاهش رو به رزی که رنگش پریده بود دادو انگار رز زیادی بچه بود تا قانون بازی هارا یاد بگیرد… خواست چیزی بگوید تا دخترک سکته نکرده ولی همون لحظه گربه ای از درخت کنارشون پایین پرید…

وَ صدای جیغ رز بلند شد

ناخواسته خودش رو پرت کرد تو آغوش مرد روبه روش و میکائیل از فرصت استفاده کرد و تن نحیف خورشیدش رو تو آغوشش قفل کرد.

 

 

 

#پارت_147

 

رز نفس نفس می‌زد و میکائیل سرش رو خم کرد و کنار گوشش دخترک لب زد:

– گربه بود… هیش

 

 

بدجنس شده بودو ادامه داد:

– به نظرت یه مرد یه دخترو نصف شبی برای چه چیزایی می‌تونه بلند کنه؟ هوم؟

 

 

رز لرزید، اصلا درک نمی‌کرد…

هیچ کدوم از کار های میکائیل رو درک نمی‌کرد.

آب دهنش رو قورت دادو سعی کرد خودش رو جمع و جور کند:

– مرد؟ روانی بگی بیشتر بهت میاد

 

 

تو هر حالتی زبانش کار می‌کرد و میکائیل نیشخندی زد:

– حیف که امشب زبونتو می‌خوام خورشید خانم… وگرنه کوتاه کردنش که هیچ از ته حلقومت می‌کشیدمش بیرون تا باهم سانتش برنیم ببینیم چند متر

 

 

با پایان جملش رز رو از آغوشش به بیرون پرت کرد ولی دست رز رو ول نکرد و کشوندش به سمت پله های ته باغ!

پله هایی که روبه زیر زمینی تاریک بودن و رز احساس می‌کرد نصف شبی دارد کابوس می‌بیند!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20230128 233643 0412

دانلود رمان بغض پاییز 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     پسرك دل بست به تيله هاى آبى چشمانش… دلش لرزيد و ويران شد. دخترك روحش ميان قبرستان دفن شد و جسمش در كنار ديگرى، با جنينى در بطن!!   قسمتی از داستان: مردمک های لرزانِ چشمانِ روشنش، دوخته شده بود به کاغذ پیش…
InShot ۲۰۲۴۰۳۰۴ ۰۱۱۳۲۱۲۹۱

دانلود رمان یک تو به صورت pdf کامل از مریم سلطانی 3.8 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     سروصدایی که به یک‌مرتبه از پشت‌سرش به هوا خاست، نگاهش را که دقایقی می‌شد به میز میخ شده بود، کند و با رخوت گرداند. پشت‌سرش، چند متری آن‌طرف‌تر دوستانش سرخوشانه سرگرم بازی‌ای بودند که هر شب او پای میزش بساط کرده بود و امشب…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۸ ۱۱۳۰۳۲۵۲۱

دانلود رمان دامینیک pdf، مترجم marya mkh 5 (1)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان :     جذابیت دامینیک همه دخترهای اطرافش رو تحت تاثیر قرار می‌ده، اما برونا نه تنها ازش خوشش نمیاد که با تمام وجود ازش متنفره! و همین انگیزه‌ای میشه برای دامینیک تا با و شیطنت‌ها و گذشتن از خط‌قرمزها توجهشو جلب کنه تا جایی که…
IMG ۲۰۲۱۰۹۲۶ ۱۴۵۶۴۵

دانلود رمان بی قرارم کن 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:       #شایان یه وکیل و استاد دانشگاهه و خیلی #جدی و #سختگیر #نبات یه دختر زبل و جسور که #حریف شایان خان برشی از متن: تمام وجودش چشم شد و خیابان شلوغ را از نظر گذراند … چطور می توانست یک جای پارک خالی…
IMG 20230127 013632 7692 scaled

دانلود رمان به چشمانت مومن شدم 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     این رمان راجب یه گروه خوانندگی غیرمجازی با چند میلیون طرفدار در صفحات مجازی با رهبری حامی پرتو هستش، اون به خاطر شغل و شمایلش از دوستان و خانواده طرد شده، اکنون او در همسایگی ترنج، دختری چادری که از شیراز جهت تحصیل…
IMG 20230128 233813 8572 scaled

دانلود رمان شکارچیان مخفی جلد اول 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       متفاوت بودن سخته. این که متفاوت باشی و مجبور شی خودتو همرنگ جماعت نشون بدی سخت تره. مایک پسریه که با همه اطرافیانش فرق داره…انسان نیست….بلکه گرگینه اس. همین موضوع باعث میشه تنها تر از سایر انسان ها باشه ولی یه مشکل…
photo 2017 04 20 14 37 49 330x205 1

رمان ماه مه آلود جلد دوم 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان ماه مه آلود جلد دوم   خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه…
127693 473 1

دانلود رمان راز ماه 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         دختری دورگه ایرانی_آمریکایی به اسم مهتا که در یک رستوران در آمریکا گارسونه. زندگی عادی و روزمره خودشو میگذرونه. تا اینکه سر و کله ی یه مرد زخمی تو رستوران پیدا میشه و مهتا بهش کمک میکنه. ورود این مرد به زندگی…
رمان افگار

دانلود رمان افگار جلد یک به صورت pdf کامل از ف -میری 4 (4)

2 دیدگاه
  خلاصه: عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به…
IMG 20230130 113231 220

دانلود رمان کلنجار 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       داستان شرحی از زندگی و روابط بین چند دوست خانوادگی است. دوستان خوبی که شاید روابطشان فرای یک دوستی عادی باشد، پر از خوبی، دوستی، محبت و فداکاری… اما اتفاقی پیش می آید که تک تک اعضای این باند دوستی را به…
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سارا
سارا
6 ماه قبل

میشه پارت جدیدزودتربدی ،مرسییی

همتا
همتا
6 ماه قبل

خیلی بدجا تموم شد کاش ی کم طولانی تر بود لاقل بعد ی هفته

رهگذر
رهگذر
6 ماه قبل

خیلی کم بود
ولی مرسی

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x