رز دندوناشو روی هم سابید و صدای میکائیل دوباره به گوشش رسید: – رمز گوشیتو به من میدی منم بعد این که کارم باهاش تموم شد بهت برش میگردونم رز یاد پیام های خودش و سپهر افتاد، از اون مهم تر پیام های همراز!…
آدم های عسگری تا به خودشون بیایند و بخواهند سمت میکائیل حمله ور شوند اسلحه های شایان و یزدان بود که به سمتشون گرفته شد و یزدان بود که با نیشخند گفت: – فعلا بتمرگین تا زناتون بیوه نکردم به اجبار سر جاشون ایستادند و…
نگاه طولانی میکائیل باعث شد رز فکر کند حرفایش تاثیر گذار بوده که باز هم ادامه داد: – همراز کلا آدم شَریه ولی به خدا من هیچ ربطی به اون ندارم… من هیچ ربطی به اون ندارم فقط به اجبار سرنوشت خواهرشم همین! حرفایش…
رز نگاهش رو از میکائیل گرفت و دستانش رو مشت کرد. الان میکائیل فکر میکرد خیلی با مزست؟ میکائیل ادامه داد: – بیا بشین غذاتو بخور رز به اجبار نشست و نگاهی به غذای خوش رنگ و بوی روبه رویش کرد و لب زد: –…
در حالی که گریه میکرد جیغ زد – گریه نمیکنم… من الان میخوام بکوبم تو اون صورتت دخترکش با حرص حرف میزد و این نشون میداد از این که نمیتواند واقعا این کار رو عملی کند آشفتست میکائیل خیره به اشک هایی که روی صورت…
××× میکائیل – بُکشش… فقط بکشش میکائیل! کاری ندارم الانشم با یه مرده فرق نداره، من میخوام زیر خاک بره فاتحشو بخونم یه آدم چقدر میتوانست تا این حد بوی تعفن بدهد؟ که حتی از پشت تلفن هم نشه تحملش کرد؟ میکائیل دستی به…
××× بیچاره وار خیره بود به حمام کوچیکی که تمام دیواراش شیشه ای بود! بیخیال حمام شد و به اطراف خیره شد. اتاقی که تمام وسایلش خیلی ساده بودن و هیچ چیز خاصی نداشت جز آینه های بزرگ سراسری که روی یک دیوار نصب شده بودن! …
فرزان سر دوراهی قرار گرفته بود. اگر مرادی رو با میکائیل کنار میزدند یه جماعت راحت میشدن و برای فرزان هم بد نمیشد! هنوز داشت فکر میکرد که میکائیل ادامه داد: – اگه اون فلش لعنتی و پیدا کنیم مرادی دیگه نمیتونه نفس بکشه سه سوته زندان…
خیره به دختر روبه رویش بود که صدای مادر جانان آن را به خودش آورد: – فرزان؟ لبش رو تر کرد و کمی آهسته گفت: – بعد مهد جانان من میرم دنبالش، ساعت آدرس و برام بفرست… فعلا کار دارم تماسو قطع کرد و با قدم…
از نظر خودش از سر ترس احمقانه جمله بندی کرده بود اما از نظر میکائیل رُز هنوز بچه بود و بچهگانه حرف زدن برایش طبیعی بود. میکائیل با لذت خیره بود به صورت رُز و لب زد: – پس دزدیدمت بردمت خوردمت آره؟ رز نگاهش رو…
چشمان میکائیل بسته شد، زور میزد سیلی تو گوش رُز نخوابوند از طرفی تو خونه خودش به او بی احترامی شده بود. رُز رو عصبی به عقب هول داد و دستانش رو با ضرب ازاد کرد طوری که رُز از پشت کوبیده شد تو در خروجی و…
من میکائیل دشت گردم من تنهایی تو کوچه های تنگ و ترش تهران قد کشیدم تنهایی کار کردم تنهایی دعوا کردم تنهایی مست کردم تنهایی زخمامو بستمو تنهایی دردامو داد زدم فکر میکردم از یه جایی به بعد میتونم با دختری که کنار لبش خال سیاه داره تنها…