رمان رز های وحشی پارت 10

3.5
(4)

 

 

 

 

نگاه طولانی میکائیل باعث شد رز فکر کند حرفایش تاثیر گذار بوده که باز هم ادامه داد:

– همراز کلا آدم شَریه ولی به خدا من هیچ ربطی به اون ندارم… من هیچ ربطی به اون ندارم فقط به اجبار سرنوشت خواهرشم همین!

 

 

حرفایش تمام شد و میکائیل نگاهش رو بی توجه از رز گرفت.

آرنجش رو روی صورتش گذاشت و خیلی جدی گفت:

– مگه نگفتم اسم خواهرت و جلو من نیار؟

 

 

رز حرصی شد، پا کوبید به زمین یه قدم به جلو رفت:

– از قرار اوضاع که من الان‌ تاوان کارای کرد و نکرده اونو دارم پس می‌دم پس اسم اونم میارم

 

 

میکائیل حتی نیم نگاهش هم به رز نداد و رز حرصی جوری که یادش رفته بود ازین مرد می‌ترسد و الان اسیر جلو رفت.

با مشت محکم کوبید به بازوی بزرگ برهنه میکائیل و بالا سرش شروع به غر زدن کرد:

– با توام!

دِ خب لال از دنیا نری یه چی بگو دیگه!

من و اصلا واس چی آوردین این جا؟

می‌خوای انتقام همرازو بگیری ازم؟ می‌خوای اعضای بدنم و قاچاق کنی و بفروشیم به عربا؟

می‌خوایــــ…

 

 

 

حرفش کامل نشده بود که میکائیل آرنجش رو از رو صورتش برداشت و مچ ظریف رز رو گرفت.

کشوندش کمی سمت خودش…‌ وَ رز لال شد و دیگر ادامه نداد.

 

میکائیل با دقت خیره شد تو تک تک اعضای صورت رز و زمزمه وار گفت:

– ای کاش واقعا می‌شد زبونت و برید و فروخت… خوابم میاد زبون به اون دهنت بگیر تا یه چیز دیگه تو دهنت نکردم!

 

 

رز ساکت و صامت فقط نگاهش می‌کرد و انگار درس نمی‌گرفت که هر دفعه قرار اون بازنده میدون بشه.

میکائیل مچ دستش رو ول کرد و به حالت عادیش برگشت اما صدای رز قطع نشد:

– منم خستم!

 

 

کلافه لب زد:

– تخت به این بزرگی بگیر بخواب

 

 

این بار سکوت کرد ولی در دلش هر چی بد و بیراه بلد بود نثار میکائیل و خاندان میکائیل کرد.

خیره نگاهش می‌کرد و دوست داشت دستانش رو رو دور گردن میکائیل بزاره و فشار بده تا خفه شه اما این فکرا توهمی بیش نبودن.

اصلا اون گردن قطور با دستان ظریف رز مگر خفه هم می‌شد؟

حتی اگر میکائیل تقلا نمی‌کرد قطعا دستان ظریفش نمی‌توانستن میکائیل رو خفه کنند!

 

 

انگار نگاه پر نفرتش زیادی سنگینی کرد که میکائیل تو همون حالت گفت:

– بیا بگیر بخواب با اون لباس که شبیه پیر زنات کرده دست و دلم نمی‌لرزه نترس

 

 

اخم کرد و توجه ای به حرف میکائیل نکرد و فقط روی تک مبل اتاق نشست.

 

 

 

نگاهش کمی رو عضله های میکائیل بالا پایین شد.

دستان مردونش تیره تر بودن نسبت به بدنش!

همین طوری نگاه بدون خجالتش روی عضلات مرد می‌چرخید به جای زخم و چاقو هایی که روی تنش بود نگاه می‌کرد!

هر زخم یک داستان… انگار این مرد هم گرگ باران دیده بود.

 

 

×××

 

میکائیل

 

نگاهش روی جسم مچاله شده ی روی مبل بود… به قدری ریز و ظریف بود که روی مبل راحتی تک نفره به حالت جنین وار دراز کشیده بود.

 

نگاهش روی موهای مصری کوتاهش اومد و رنگ موهای رز توجهش رو جلب کرد.

موهای لخت خرمایی که نور آفتاب از پنجره روشون افتاده بود و حاله ای طلایی ایجاد کرده بود.

 

تاره ای از موهای رز رو بین دو انگشتش گرفت و به این فکر کرد که همرازم موهاش این رنگی بود؟

همرازی که همیشه موهاش یا شرابی بود یا بلوند.

 

 

لبخند تلخی زد و زمرمه کرد:

– اگه این رنگی بود و رنگ می‌زدی بهش قطعا دیوونه بودی دیوونه

 

چند تار موی تو دستش رو ول کرد و دست انداخت زیر بدن سبک رز.

مثل پر کاهی بلندش کرد و گذاشتش روی تخت.

رُز وول ریزی خورد و میکائیل دیگه نیستاد و از اتاق خارج شد…

وَ چون چشمش بد ترسیده بود از یاغی گریای رز پشت سرش در اتاق هم قفل کرد.

 

 

 

×××

 

 

از بوی بیمارستان متنفر بود و هر بار که پایش باز می‌شد به بیمارستان صدای جیغ و گریه های پسر بچه ای در گوشش می‌پیچید!

 

از پشت شیشه icu خیره بود به جسم بی‌رنگ و روی همراز!

بند جونش به یه مشت دستگاه وصل بود و در غیر این صورت مرده به حساب می‌اومد.

همرازی که هوش و کنجکاوی زیادش شاید هم زیادی خواهی هایش به این روز انداخته بودتش.

 

میکائیل دستانش رو توی جیب کتش فرو کرد و سرش رو کمی به راست خم کرد و مخاطب به همرازی که مثل یه جنازه رو تخت افتاده بود از پشت شیشه گفت:

– چطوری؟ موتوری… می‌بینم که بالاخره رژ قرمز بیست و چهار ساعتت و خط چشم خلیجی ضِد آبت از روی اون صورت ماهت پاک شده و از تب و تاب افتادی همراز!

 

 

نیشخندی زد و انگار که همراز هوشیار در کنارش ایستاده و تمام حرف هایش رو می‌‌شنود ادامه داد:

– ببینم اون لباسای حریر کوتاه یه وجبیت و صدای ناز دار و حرکات لوندت که هر مردی و کیش و مات می‌کرد چی شد؟

اصلا خلاصه بگم بهت سلاحای زنونت تو اون جلد الکی معصومت کجا رفته هان؟

 

 

نگاه کلی دیگه ای به تن بی جون همراز کرد و سری به چپ و راست تکون داد:

– یادت روز اولو؟ روزی که من خر روی تو وِل رگ غیرت به خرج دادم و کشوندمت تو بازی؟

بازی که من گرگو آقا کرد و توی وحشی‌رو هار جوری که خودت با دستای خودت قبر خودت و کندی ولی واقعا ایولا داریا

از پس من و ده تا مثل من بر اومدی ولی آخر سر شاخت و شوهر عزیزت شکوند… با این حال بازم سگ جون بودی داری نفس می‌کشی و همین نفس کشیدنت که به موییم بنده داره خنجر میشه روی تن و بدن مرادی و دارو دستش!

 

 

 

دستی رو صورتش کشید و با نیشخند تلخش ادامه داد:

– شوهر جونت حکم داده نفست بالا نباید بیاد حتی اگه به موییم وصل باشه… حالا جلادت می‌دونی کیه همراز؟

 

 

بعد مکثی تمسخر آمیز ادامه داد:

– منم من!

 

 

با پایان جملش حس کرد توی گلوش چیزی سنیگینی کرد و بغض وبال گردنش شد اما بی‌اهمیت ادامه داد:

– منی که جونم واست می‌رفت حالا باید جونت و بگیرم!

منی که یه زمانی سنگتو به سینم می‌زدم حالا باید سنگ قبرتو بگیرم!

کاش می‌مردی همراز… کاش همون موقع که داشتی فرار می‌کردی با همون ماشینی که زد بهت می‌مردی و یه جماعت و از شَر خودت خلاص می‌کردی!

 

 

دستی تو صورتش کشید و دیگر نتوانست ادامه بده، فقط با نیشخندی از شیشه icu فاصله گرفت زیرلب لب زد:

– چی بودیم چی شدیم!

 

 

از بیمارستان بیرون زد و همین طور که سمت ماشینش می‌رفت گوشیش و از جیبش بیرون آورد و به یزدان زنگ زد.

یک بوق نخورده صدای یزدان تو گوشش پیچید و میکائیل بدون سلامی گفت:

– جمع کن بریم محله ای که لاتاش واسمون شاه شدن، من از مرادی بشنوم؟ ازین دیوث پدرام باید حرف بشونم؟

 

 

یزدان دو هزاریش سریع افتاد و چشمی گفت که میکائیل تماس رو قطع کرد.

 

 

×××

 

 

یه دور قدم تو خونه معمولی که سرتا سر موکت شده بود و بوی سگ مرده می‌داد زد و با اخم به سه مرد گردن کلفت روبه رویش خیره شد و گفت:

– خب خب شنیدم تقی و نقی که لات محل بودن شدن صاحاب محل و سنگ می‌ندازن جلو پایِـِــِـ…

 

 

کمی مکث کرد و نگاهش رو به یزدان داد، سوالی و تمسخر آمیز ادامه داد:

– مــــن یزدان؟! سنگ می‌ندازن جلو پای من؟!

 

 

یزدان خیره به سه مرد روبه روش گفت:

– مادر نزاییده آقا

 

 

میکائیل سری به تایید تکون داد و ادامه داد:

– پس این سه تا ولدزنا چین جلو روی من؟

 

 

یزدان بازی رو خیلی خوب بلد بود:

– خرن آقا

 

 

میکائیل یه قدم سمت سه مردی که اخم هاشون توهم بود ولی کلامی حرف نمی‌زدن رفت:

– حیف خر و قاطر… خب می‌شونم کی دُم دراورده واسم؟

جنسای من تو انبار داره هوا می‌گیره و جنسای محل شما از کدوم گور و گورستونی تامین میشه؟

مگه ما با بزرگ‌تراتون حرف نزدیم دست ندادیم؟ حالا چی شد دُم دراوروید بدم قیچیش کنن

 

 

یکی از مردا که کنار چشمش جای زخم چاقو بود به خودش جرعت داد و با لحن لاتیش گفت:

– آقا عسگری باید تشریف فرما شه ما این جا هیچ کاره ایم… هر کس تو این خونه کاره ایه ایشون، هر چی ایشونم میگه ما باید بگیم چشم، حالام اگه کارتون تموم شد عزت زیاد!

 

 

میکائیل با شصتش دستش، دستی به کنار لبش کشید:

– این انگور عسگری کیه که میگه؟

 

 

این بار شایان یکی از آدمای دیگه میکائیل که سمت چپش ایستاده بود جواب داد:

– تو راه آقا

 

 

میکائیل یه قدم سمت همون مردی که گوشه ی چشمش زخم قدیمی داشت رفت:

– خب انگور عسگریتون چی زر زر می‌کنه که شماها می‌گید چشم؟

 

 

مردی که گوشه چشمش زخم بود نیم نگاهی به رفیق کناریش انداخت، سکوت کرد ولی همون لحظه صدای یزدان که کنار پنجره ایستاده بود بلند شد:

– عسگری تن لشش و آورد

 

 

با پایان جملش میکائیل نیشخندی زد و به صورت نمادین دستی به شونه های مرد روبه روش که تقریبا هم قد و قواره ی میکائیل بود کشید تا گرد و غبار های لباسش کنار بروند و گفت:

– شانس آوردی که بزرگ‌ترت اومد

 

 

عقب گرد کرد و همون لحظه در خونه باز شد و عسگری وارد شد.

مردی کچل و شکم گنده که گردنش از مفت خوری کلفت شده بود و با دیدن اوضاع خونه شاکی گفت:

– تا اون جا که یادم میاد مهمون نخواستیم!

 

 

 

میکائیل سمتش قدمای بلند برداشت:

– مهمون حبیب خداست برادر یکم مهمون نواز تر باش

 

 

با پرویی شایدم از روی نادونی جواب داد:

– تا اون جا که ما می‌دونیم خر که سرش و می‌ندازه میره خونه مردم نه آدم!

 

 

یزدان بود که حرصی گفت:

– اوووشـَـــــــه نبریم زبونتو ها

 

 

انگار که آدمای عسگری با دیدن رئیسشون جرعت گرفته بودن که یکیشون زبون دراورد و گفت:

– تو بپا ختنه سورونتو یه بار دیگه اجرا نکنیم روت

 

با پایان جملش دوتای دیگه خندیدن و یزدان خواست سمتشون بره که میکائیل اسمش رو گوشزدگرانه صدا زد!

 

یزدان ناچار سر جایش ایستاد اما میکائیل روبه روی عسگری بود و همین طور که از بالا به پایین نگاهش می‌کرد گفت:

– سالار و علمدارتون این بود؟

 

 

منتظر جواب کسی نموند و خودش ادامه داد:

– بینم جناب عسگری بودین شما؟

 

 

عسگری همین که سری به تایید تکون داد میکائیل بود که بدون ملاحظه سن و سالش تو صدم ثانیه یقش رو گرفت.

وَ جوری با سر کوبید تو صورت عسگری که خودش هم سرش تیر کشید!

صدای هَوار عسگری بلند شد و خون از دماغ شکسته شدش جاری شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۶ ۱۱۰۶۰۷۴۴۳

دانلود رمان کنعان pdf از دریا دلنواز 0 (0)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:       داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام می شود و با فرهام زند، طراح دیگر کارخانه همکار و …
InShot ۲۰۲۳۰۴۲۴ ۲۳۴۱۰۸۰۰۸

دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…  …
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 4 (4)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
IMG 20230128 233708 1462 scaled

دانلود رمان ضد نور 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         باده دختری که عضو یه گروهه… یه گروه که کارشون پاتک زدن به اموال باد آورده خیلی از کله گنده هاس… اینبار نوبت باده اس تا به عنوان آشپز سراغ مهراب سعادت بره و سر از یکی از گندکاریاش دربیاره… اما…
رمان شهر بازي

رمان شهر بازي 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان شهر بازي   خلاصه: این دنیا مثله شهربازی میمونه یه عده وارد بازی میشن و یه عده بازی ها رو هدایت میکنن یه عده هم بازی های جدید طراحی میکنن، این میون یه عده بازی می خورن و حالشون بد میشه و یه عده سرخوش از هیجانات…
IMG 20230128 233633 5352

دانلود رمان کابوک 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان :     کابوک داستان پر فراز و نشیبی از افرا یزدانی است که توی مترو کار می‌کنه و تنها دغدغه‌ش بدست آوردن عشق همسر سابقشه… ولی در اوج زرنگی، بازی می‌خوره، عکس‌هایی که اونو رسوا میکنه و خانواده ای که از او می‌گذرن ولی از…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۵ ۱۴۰۱۳۷۸۷۶

دانلود رمان شکسته تر از انار pdf از راضیه عباسی 3.7 (3)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:         خدا گل های انار را آفرید. دست نوازشی بر سرشان کشید و گفت: سوار بال فرشته ها بشوید. آنهایی که دور ترند مقصدشان بهشت است و این ها که نزدیکتر مقصدشان زمین. فرشته ها بال هایشان را باز کرده و منتظر بودند. گل…

رمان بوسه گاه غم 3 (1)

14 دیدگاه
  دانلود رمان بوسه گاه غم   خلاصه : حاج خسرو بعد از بیوه شدن عروس زیبا و جوونش، به فکر ازدواج مجددش میفته و با خواستگاریِ آقای مطهری، یکی از بزرگترین باغ دارهای دماوند به فکر عملی کردن تصمیمش میفته که ساواش، برادرشوهر شهرزاد، به شهرزاد یک پیشنهاد میده،…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۹ ۲۳۲۳۱۳۸۷۱

دانلود رمان به گناه آمده ام pdf از مریم عباسقلی 0 (0)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان :   من آریان پارسیان، متخصص ۳۲ ساله‌ی سکسولوژی از دانشگاه کمبریج انگلیسم.بعد از ده سال به ایران برگشتم. درست زمانی که خواهر ناتنی‌ام در شرف ازدواج با دشمن خونی‌ام بود. سایا خواهر ناتنی منه و ده سال قبل، وقتی خانوادمون با فهمیدن حاملگی سایا متوجه رابطه‌ی…
اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ترانه
ترانه
8 ماه قبل

نمیشه کل پارت رز و میکائیل باشه فقط؟

فازی
فازی
8 ماه قبل

چنل تلگرام نداره این رمان؟

Nushin
Nushin
پاسخ به  فازی
8 ماه قبل

فکر کنم نویسنده رمان رو فقط برای فاطمه میفرسته که اون بزاره تو سایت

مهشید
مهشید
8 ماه قبل

کاری به دیر به دیر پارت گزاریت ندارم
ولی اکه فرزان تو این فصل به عشقش نرسه خودکشی میکنم

Nushin
Nushin
پاسخ به  مهشید
8 ماه قبل

وای آره!

Nushin
Nushin
8 ماه قبل

بعد یک ما هنوز پارت ده هستیم و هیچ اتفاق خاصی هم توی رمان به وجود نیومده..

. .........Aramesh
. .........Aramesh
8 ماه قبل

میگم الان این میکائیل خلاف کاره
ولی من چرا دوسش دارم
از همرازم ب کل بدم میاد
از رز وحشی هم خوشم میاد وحشی و باهوشه و خوشگل

عسلی
عسلی
8 ماه قبل

کاشکی ازین ب بعد حداقل هفته ای دوبار پارت بزاری نویسنده ازی هفتع تا هفته بعد همه چی یاد ادم میره

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x