رمان رسپینا Archives - صفحه 6 از 11 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان رسپینا

رمان رسپینا پارت 89

  با حس نوازش دستی بیدار شدم ، گیج به اطراف نگاه کردم ، با یادآوری اتفاقای دیشب آروم گرفتم _ظهرت بخیر خانوم ، خوب خوابیدی؟ ظهر ؟ _ساعت چنده که میگی ظهر؟ _ساعت ۲ ظهره چشمام گرد شد ، وای کارم چی ؟ ، چرا انقدر اشتباه میکردم ، اه _کاش بیدارم میکردی ، میدونستی که میرم سرکار _یکم

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 88

  یه نفس پله هارو رفتم بالا و زنگ خونشو زدم ، انقدر تعداد پله ها زیاد بود و تند تند اومده بودم به نفس نفس افتاده بودم ، همش حس میکردم یکی دنبالمه ، نمیدونم این چه ترس مسخره ای بود در که باز شد ، رادان مبهوت نگاهم کرد ، حق داشت من با چشمای سرخ رنگی پریده

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 87

  با حرفای بابام ذهنم درگیر شده بود و ترجیح میدادم فعلا با رادان حرف نزنم، همون پیام فعلا کافی بود ، من باید اول درگیری ذهنی خودمو آروم میکردم و حل میکردم. حتی نمیدونستم این درگیری ها چی هست ، یه حس ناشناخته داشتم ، حرف بابام کاملا درست بود و من نمیتونستم رو حرفش و خواهشش نه بیارم

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 86

  _بگو‌ باباجان ، ببینم چیشده دخترم زنگ زده بهم. نمیدونستم چطور بگم ماجرا رو و بابام از سکوتم متوجه شده بود _بگو عزیز دردونه انقدر لقمه رو نپیچون کمی لحنش شوخ شد پیشت نیستم که بزنمت راحتی صدای خندم بلند شد _آخه خیلی دست بزن داری بابا ! یه چیزی بگو قابل باور باشه تو محاله دست رو من

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 85

  یه هفته از اون شب گذشت و تو این هفته تمام برنامه هام اجرایی شد ، رفتم بهزیستی و اموال رو بخشیدم ، دلم واسه ی مظلومیت اون بچه ها کباب بود ، کمبود محبت موج میزد اونجا و حیف اونایی که از بچشون گذشتن و گذاشتنشون بهزیستی ، همونجا تصمیم گرفتم هرچندوقت یه بار برم سر بزنم بهشون

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 84

  _من ؟ نه اصلا ، شاید تو خسته شی اما من نه _منم باور کردم بلند شدم و ادامه دادم _اتاقو بچینیم کافیه چیزی نیاز نیست دیگه بلند شد که نگاهم به سر و وضعش افتاد و دوباره زدم زیر خنده ، با اون لباسا و قسمتایی از صورتش که کفی بود و موهایی که ژولیده شده بودن ،

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 83

  با چشمای گرد شده از تعجب به رو به روم زل زدم رادان با یه شلوار فوق پاره و یه تیشرت بدتر از شلوار با رنگ و رو رفته و علاوه بر اون یه روسری کهنه بالای سرش بسته بود آنالیز کردنم به دو دقیقه نرسید که صدای قهقه ام بلند شد ، رادان شمس با اون ابهت تو

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 82

  پلاستیکای وسیله رو من گرفتم و غذاهارو رادان گرفته بود ، وارد آسانسور شدیم و زدیم طبقه ای که واحد من اونجا بود ، امروز ساعت پنج غروب وسیله هام اومده بودن ، قاعدتاً رادان میدید تعجب میکرد چون من فقط وسیله برای اتاق گرفته بودم با کمی ظرف و ظروف ضروری ، اما خب من باتوجه به پولم

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 81

  رسیدیم نزدیک ماشین که گذاشتم پایین _وای رادان خیلی زشت بود اینطوری ، الان همه انقدر نگاه کردن ، تصویری پخش نشه ؟ _اونقدر شلوغ نبود که ، مشکلی هم نیس پخش شه _آره قطعا مشکلی نیست بخصوص وقتی بابای من ببینه اخم کرد _مگه اطلاع ندادی؟ گفته بودم بگی باهمیم که ! _وقت نشد خوب ! کلا فراموش

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 80

  در اتاق رو بستم ، باید وسایلمو جمع میکردم که فردا از سر کار اومدم راحت باشم ، بعد کار که میومدم فقط اتاقو تحویل میدادم و وسایلمو میبردم بعدش دوباره برمیگشتم آموزشگاه برای مشاوره ، و در نهایت آخرشب کارای خونه رو نظم و مرتبی و چیدمانو انجام میدادم ~~~ با اتمام کار مشاوره با خستگی بلند شدم

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 79

  برنامم تکمیل شده بود ، این هفته تا ظهر بوتیک بودم تا غروب میرفتم دفتر مشاوره ای و از غروب تا شب هم درگیر کارای طراحی دکوراسیون. ساعت هشت شب بود که به محضر رسیدم ، هوا تاریک بود اما باید کار تموم میشد ، با دیدن آوا نگاهمو دزدیدم نمیخواستم حتی باهاش همکلام شم کارا خیلی زود ردیف

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 78

  بعد ناهار خداحافظی کردم و یه راست رفتم سمت آموزشگاه برای گرفتن دوباره ی کار مشاوره ، و کار سختم در واقع از فردا شروع میشد و من تصمیم داشتم قبل از این برم وسایل ضروری بگیرم برای خونه … قرار بود خونه رو رهن کنم و مقداری پول داشتم اما کم بود پس ترجیح میدادم قسمت اتاقو وسیله

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 77

  با باز شدن در آسانسور سریع خودمو عقب کشیدم اما دیر شده بود و همچنین رادان دستمو ول نکرده بود ، با دیدن دختر رو به روم تازه پی بردم که یه آدم چقدر میتونه جذاب و خوشگل و لوند باشه ، با دیدن ما توی اون شرایط اول تعجب کرد اما بعد لبخند زد _سلام آقای شمس خوب

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 76

  یه جوری سرخ شده بود و کلافگی تو چشماش موج میزد و دست میکشید تو موهاش که نمیتونستم جلو خندمو بگیرم با دیدن خندم با کلافگی زل زد تو چشمام _من چه گناهی کردم که گیر شیطنتات افتادم انقدر بانمک و بامزه شده بود که من خودم بدتر از اون کنترلی روی فکر و افکارم نداشتم محکم بغلش کردم

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 75

  یه واحد ۷۰ متری تک اتاقه آشپزخونه کوچولو و جمع و جور ، نوع ساخت خونه واقعا قشنگ بود و راضی بودم ولی یه مشکلی وجود داشت که اگه میخریدمش سختم میشد برای گرفتن وسایل ، هرچند پولم به خرید نمیرسید _رهن و کرایه و اینا چقدره از الان بگو تا من بتونم قشنگ فکر کنم راجب خونه _تو

ادامه مطلب ...