به طرف وادیا که کنار آتیش ایستاد بود حرکت کردم… _چخبرا وادیا خانم دستم رو کشید و رفتیم چند قدم دور تر از آتیش… _وای مهری خسته شدم، یه آشپزخونه مجهز دارن ، اون وقت میگن باید رو آتیش جوجه کباب برامون درست کنین…. …
*چند هفته بعد* 「مهرسا」 دیگه خسته شدم… تو این چند هفته دور از جونم مثل خر کار کردم… غذا پختم، سالاد درست کردم، کف سالن تِی کشیدم، فقط کم مونده بود بگن بیا لباس هم بشور… والااااا…. این پری هم پیدا نکردم… اوه ببخشید آبجی پری… چون از من 3…
خودم هم روی تخت دراز کشیدم و پتو رو کشیدم روم… ♤دلاسا♤ هِـــــی روزگار… خسته شدم دیگه… دو ماه گذشته… مهری رو ندیدم… دلم براش تنگ شده… بِهی رو پیدا کردم ولی از مهری خبر ندارم… یعنی تونست پری رو پیدا کنه؟؟ یعنی…
بین این همه خدمه فقط من بدبخت مجبورم کل کف این خونه ی بزرگ رو تمیز کنم… عجب غلطی کردماااا دوباره مشغول تِی کشیدن شدم… عههه این خدمتکارا دارن کجا میرن؟؟؟ خدمتکار ها با عجله به سمت در ورودی میرفتن… وااا دیوانه شدناااا…. تِی…
روسیه، مسکو از بغلش بیرون آمد…. اشک صورت هردویشان را خیس کرده بود… دستش را روی گونه خواهرش گذاشت… _گریه نکن مهی، فقط چند ماهه وقتی پری و دلی پیدا کنیم برمیگردیم با هم به خونه، باشه؟ لبخندی زد و اشک هایش را پاک کرد… …