بین این همه خدمه فقط من بدبخت مجبورم کل کف این خونه ی بزرگ رو تمیز کنم…
عجب غلطی کردماااا
دوباره مشغول تِی کشیدن شدم…
عههه این خدمتکارا دارن کجا میرن؟؟؟
خدمتکار ها با عجله به سمت در ورودی میرفتن…
وااا دیوانه شدناااا….
تِی رو روی زمین رها کردم و دنبال آن ها راه افتادم…
خدمتکار ها به ردیف جلوی در وایسادن و سرشون رو خم کردن….
همین طوری مثل بز بهشون زل زده بودم که در باز شد و چند تا بادیگارد گنده وارد شدن…
با بهت بهشون زل زده بودم…
بعد بادیگارد ها دو تا پسر جوون، وارد شدن….
منم مثل خدمتکار ها ایستادم و سرم رو خم کردم…
ولی از گوشه ی چشم به اون دو پسر نگاه کردم…
هر دو تا شون میخورد نزدیک 20 سالشون باشه….
شاید فرد مهمی در این خونه بودن که خدمه ها تا این حد بهشون احترام میذاشتن….
ولی تا جایی که من میدونم باید یه پسر نسبتا 30…. 35 ساله باشه نه در این حد جوون…
حالا این به کنار باید یه پسر باشه نه دوتا…
نکنه نصفش کردن؟؟؟
واااا….
مثل بز به اونا زل زده بودم….
تا به خودم آمدم دیدم همه رفتن سر کارشون و من موندم و ماریا و اون 2 پسر….
ماریا با اون دو پسر صحبت میکرد…
فکر کنم الان من اضافی بودم….
به طرف تِی سطل کوچکی که همون جا ولشون کرده بودم، رفتم…
برشون داشتم و به طرف آشپزخونه حرکت کردم….
وادیا، یکی از خدمتکارا ی آشپزخونه نشسته بود و سالاد درست میکرد…
تِی و سطل رو گذاشتم پیش بقیه وسایل تمیز کاری و به طرف وادیا رفتم…
اخم کرده بود و زیر لب غر میزد…
کنارش روی صندلی نشستم…
_چی شده وادی؟؟؟ چرا اینقدر غر میزنی؟
به طرفم برگشت و همون طور که گوجه رو ریز ریز میکرد،
گفت:
_میبینی چه گیری کردم؟؟ الان باید یه کم استراحت میکردم نه اینکه بشینم اینجا سالاد درست کنم….
وا… مگه سالاد آماده نمیگیرن…
سوالم رو به زبون آوردم….
_نه بابا پسر های کوچک خاندان “تِرِزا” نمیتونن سالاد آماده بخورن…
وادِ فاز… یعنی چی؟؟؟… این سوسول بازیا چیه دیگه….
دستم رو گذاشتم روی شونش:
_حرص نخور، حالا….
لبخندی زد و مشغول درست کردن بقیه سالاد شد….
از روی صندلی بلند شدم…
میشه گفت تو این چند ساعتی که اینجا بودم، با نصف دخترا دوست شدم…
به طرف اتاقی که گفته بودن برای منه حرکت کردم…
وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم….
به طرف کیفم که گوشه ی اتاق انداخته بودمش حرکت کردم…
گوشیم رو از توی کیفم بیرون آوردم…
شیائومی ردمی نوت 9…
دلی برام خریده بودتش…
دلی،،،خواهرم،،، دلم براش تنگ شده….
یعنی تونسته بِهسا رو پیدا کنه؟
وارد مخاطبین شدم…
یعنی بهش زنگ بزنم؟؟
نه…. شاید براش خطرناک باشه…
از مخاطبین بیرون آمدم و گوشی رو خاموش کردم و انداختم روی تخت….
پارت بعدی رو زودتر بزارید