مدیترانه

0
(0)

روسیه، مسکو

 

از بغلش بیرون آمد…. اشک صورت هردویشان را خیس کرده بود…

 

دستش را روی گونه خواهرش گذاشت…

 

_گریه نکن مهی، فقط چند ماهه وقتی پری و دلی پیدا کنیم برمیگردیم با هم به خونه، باشه؟

 

لبخندی زد و اشک هایش را پاک کرد…

 

_باشه…

 

از هم جدا شدند و هر کدام به طرف جایگاه مخصوص به پروازشان حرکت کردند…

 

ــ**************

 

ترکیه، استانبول

 

♢دو ماه بعد♢

 

°^°مهرسا°^°

 

اوف… خسته شدم دیگه…

 

دوماه میگذره… دوماهی که نه تونستم پری رو پیدا کنم و نه تونستم با دلی صحبت کنم…

 

 

تو این دوماه در به در دنبال آدرس میگشتم و امروز…

بالاخره تونستم آدرس رو پیدا کنم…

 

از تاکسی پیاده شدم و وارد کوچه شدم…

به طرف در مشکی رنگی که نشون میداد همون خونه ای هست که دنبالشم حرکت کردم…

 

اوه اوه… جلوی خونه چند تا نگهبان گنده وایساده بودن…

 

هوفی کشیدم و به طرفشان حرکت کردم…

 

یکی شون با دیدن من گفت:

 

_چی میخوای؟

 

با همون لحنی که چند هفته تمرینش کردم،

گفتم:

 

_خدمتکار جدیدم….تازه اومدم…

 

سرش رو تکون داد و دستش رو به طرف دراز کرد:

 

_کارت؟؟؟

 

کارت؟؟ کدوم کارت!!

 

نکنه اون کارتی رو میگن که سانیا بهم داد…

 

دستم رو به طرف کیف کوچیکم بردم و کارت رو بیرون آوردم و به نگهبان نشون دادم…

 

انگار راضی شد، دستش رو به طرف دکمه ی کوچکی که کنار در قرار داشت برد و فشردش…

بعد از چند ثانیه در مشکی بزرگ باز شد…

 

همون نگهبان وارد حیاط شد و با سر اشاره کرد که دنبالش برم…

 

 

 

خونه نبود که خود قصر بود…

 

از هر دومتری که تو حیاط راه میرفتیم دوتا نگهبان وایساده بودن…

 

یکی سمت راست و یکی سمت چپ…

 

در ورودی رو باز کرد و وارد شد…

 

با دیدن اون همه خدمه چشمام گرد شد…

 

یعنی انقدر پولدار بودن که این همه خدمه داشتن…

 

کوفتشون بشه…

 

نگهبانه به طرف آشپزخونه رفت و منم مثل جوجه اردکی که دنبال مادرش میره دنبالش راه افتادم…

 

وارد آشپزخونه شدیم و نگهبان به طرف یه پیرزنی که به خدمه ها دستور میداد حرکت کرد…

 

چیزی به پیرزنه گفت و بعد به طرف من آمد و از کنارم گذشت و از آشپزخونه خارج شد…

 

پیرزن به طرف من آمد و با مهربانی گفت:

 

_سلام من ماریا هستم

 

به نظرم پیرزن مهربونیه…

 

_منم مهرسا هستم، مهری یا مِهی صدام میزنن…

 

لبخندی زد و چیزی زیر لب گفت ولی نفهمیدم چی گفت…

 

_اینجا خدمه زیاده، فکر کنم باید خدمتکار خانم باشی؟؟

 

با تعجب بهش خیره شدم…. خانم؟؟؟…

 

اگه میگفتم آره میشدم خدمتکار خانومه؟؟؟ نکنه اون خانم پرسیکا باشه؟؟؟

 

سرم رو تکون دادم:

 

_بله، خدمتکار جدید خانم هستم….

 

لبخندی زد و همانطور که به اطراف نگاه میکرد گفت:

 

_خانم فعلا نیستن، یعنی تا چند هفته نیستن، تا بیان میتونی به بچه ها تو تمیز کردن خونه کمک کنی؟

 

از سر ناچاری گفتم:

 

_باشه….

 

ـ*********

 

عهههه…. خسته شدم…. فکر نمیکردم انقدر سخت باشه…

 

 تِی رو از توی سطل آب بیرون آمدم و روی پارکت ها کشیدم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 0 (0)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رویا
رویا
1 سال قبل

به نظر رمان خوبی میاد پارت بعدی و زود تر بزارید
ممنون

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x