رمان یاکان

رمان یاکان پارت 18 5 (3)

4 دیدگاه
  زندگی من کاملاً سیاه بود، ولی سیاه‌ترین نقطه‌ش به وجود نوید برمی‌گشت! اولین باری که دستم مشروب داد بعد از یه مستی عمیق و سردرگمی ناب، وقتی به خودم اومدم که این خال‌کوبی روی شونه‌هام نقش بسته بود. بی‌شک این بشر یه شیطان مصور بود. از اون موقع برام…
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 17 5 (3)

11 دیدگاه
  سرش رو با تأسف به دو طرف تکون داد. – چه نمک‌نشناسی تربیت کردی معصومه! این چه گربه‌صفتیه! مانتوم رو توی دستم مشت کردم و ساکت موندم. کاش دلش رو داشتم ولشون کنم و برای همیشه برم… عمو بعد از مرگ بابا سکته کرده بود و وضعیت خوبی نداشت،…
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 16 5 (3)

7 دیدگاه
  نفس عمیقی کشید. – یه‌ذره کارام ردیف بشه و درجه‌م بره بالاتر، با خودم می‌برمتون زنجان. چشم‌هام رو به‌هم فشار دادم. نمی‌خواستم از چاله دربیام بیفتم تو چاه. بی‌خیال بحث کردن باهاش شدم. همین‌که رسیدیم سریع پیاده شدم و داخل خونه رفتم. مامان معصوم با دیدنم لبخندی زد. –…
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 15 5 (4)

4 دیدگاه
  به بیرون و جاده‌ی خاکی خیره شدم. زندگی کردن لب مرز زیاد خوشایند و امن نبود! – کیا هستن؟ – مریم و پندار و صحرا… سری تکون دادم. – پندار موتورش رو آورده؟ رضا اخمی کرد. – بی‌خیال شوکا. دفعه‌ی پیش پلیس دنبالمون کرده بود، تا یه هفته تن…
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 14 5 (3)

3 دیدگاه
  شبنم به‌سمت در راه افتاد. – بهت پیشنهاد می‌کنم فکر فرار رو از سرت بیرون کنی، مگه این‌که ان‌قدر قدرتمند بشی که بتونی جلوی استاد بایستی! همین‌که از در بیرون زد ندا گفت: – فقط منم که حس می‌کنم این دختره یه خورده‌حسابایی با باباش داره؟ نوید سرش رو…
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 13 3.8 (4)

4 دیدگاه
  نوید با ترس دستی به گردنش کشید. – بدبخت شدیم علی. هر کی رو می‌خواد سلاخی کنه می‌بره اون‌جا. لعنتی چرا قانع نمی‌شه؟ بی‌حرف نگاهش کردم. من به فکر شوکا بودم و اون به فکر زنده موندن. دغدغه‌ی هرکدوم، مهم‌ترین چیز زندگیمون بود. کم‌کم بدن یخ‌زده‌م داشت گرم می‌شد…
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 12 5 (3)

1 دیدگاه
  کنارم روی زمین نشست و آروم گفت: – می‌خوای چیکار کنی علی؟ نگاهش کردم. – می‌خوام برگردم، باید برم پیش شوکا. من این‌جا دووم نمی‌آرم… – آخه چه‌جوری؟ راشد بیرون در ایستاده از جاش تکون نمی‌خوره. می‌دونی که چه آدم سفت و سختیه، مردک از سنگ می‌مونه! نگاهم به‌طرف…
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 11 5 (3)

10 دیدگاه
  نچی کرد. – نمی‌دونم‌. می‌گم فقط اسمش به نظرم آشنا اومد. حالا یه تحقیق می‌کنم واسه‌ت… این حروم‌زاده‌ها همه به هم وصلن، چیز عجیب و دور از ذهنی نیست که از هم خبر داشته باشن! بلند شدم و کلافه و عصبی دور اتاق ‌چرخیدم. – اگه بلایی سرشون آورده…
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 10 5 (3)

6 دیدگاه
  امیرعلی نگاهی به استاد کردم. – باید تنها برم بالا؟ سری تکون داد. – نوید زودتر از تو رفته اون‌جا. نگهبانه مشکلی پیش بیاد هوات رو داره. نترس پسر. مثل یه وکیل کارکشته رفتار کن. مهر رو بزن زیر اسناد، پرونده‌ها رو بگیر دستت بیا پایین. بچه‌ها منتظرتن. من…
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 9 5 (3)

20 دیدگاه
  نفس آرومی کشیدم خواستم جوابش رو بدم که صدای در باعث شد به خودم بلرزم. – شوکا دخترم بیداری؟ با کی حرف می‌زنی؟ جوابی ندادم و لبم رو محکم گاز گرفتم. مامان معصومه گوش‌های تیزی داشت، حتماً صدام رو شنیده بود! گوشی رو سریع زیر بالش انداختم و خودم…
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 8 5 (2)

6 دیدگاه
  وقتی نبود همیشه احساس افسردگی می‌کردم و وقتی برمی‌گشت خونه انگار روی ابرها سیر می‌کردم، البته به جز این چند وقت که به خاطر مشکلات علی حسابی غمگین بودم. علی گاهی به‌خاطر علاقه‌ی من به بابا از دستم شاکی می‌شد و معتقد بود من برای این‌که جای خالی بابا…
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 7 5 (2)

7 دیدگاه
  لبخندی روی لبم نشست. – وای راست می‌گی؟ خدا رو شکر. این دفعه قول یه سفر سه‌نفره رو بهمون داده ها. مامان سری تکون داد. – فقط سلامت برگرده، همین کافیه. هومی کشیدم و سریع خودم رو به اتاقم رسوندم. خدا رو شکر از ذوق برگشتن بابا یادش رفت…
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 6 5 (3)

9 دیدگاه
  آب دهنم رو به‌سختی قورت دادم و با التماس گفتم: نمی‌تونی مدرک جمع کنی؟ نمی‌شه فرار کنی، امیرعلی؟ تو رو خدا خودت رو بيشتر از این تو این منجلاب گیر ننداز. من می‌ترسم، بیا باهم بریم پیش پلیس. اگه بلایی سرت بیاد من چیکار کنم، علی؟ با چشم‌های غمگین…
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 5 5 (3)

11 دیدگاه
  با نگاه جدی و متفکری بهم خیره شد. – مامانت زیادی نگرانته آهو. نمی‌دونم شاید تجربه‌ی بدی داشته یا همه‌ش می‌ترسه بلایی سرت بیاد. من که مادری نداشتم، ولی فکر کنم همه‌ی مادرها این‌جوری باشن. با شنیدن حرفش قلبم فشرده شد. کاش بحث رو به این‌جا نمی‌کشوندم. دستش رو…
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 4 5 (2)

7 دیدگاه
  آروم گفتم: – دلم برات تنگ شده، می‌دونی الان کجام؟ چند لحظه مکث کرد. – بیرونی؟ کجا رفتی، انار؟ پاهام رو تکون دادم. – اومده‌م پارک همیشگیمون. یه‌هو صداش بلند شد. – تنها؟ اون پارک جای آدمای درست‌ و حسابی نیست، شوکا! بلند شو راه بیفت برو خونه ببینم……