رمان یاکان پارت آخر
نوید نچی کرد و در صندوق ماشین رو باز کرد. _بر پدرش لعنت… مردک حری ِص عوضی! ندا با دیدنمون با رنگی پریده از ماشین پایین پرید. _همهگی حالتون خوبه؟ پس فرامرز چیشد؟ راشد اخمی بهش کرد. _تو چیکار فرامرز داری؟ اون میدونه چهجوری خودش رو از منجلاب نجات بده نیازی به کمک ما نداره. نوید چپ چپی نگاهش