رمان عشق تعصب پارت 43
11 دیدگاه
شوکه شده بودم باورم نمیشد این خونه به اسم من باشه با صدایی که حالا به وضوح داشت میلرزید گفتم : _ داری دروغ میگی !. با شنیدن این حرف من آهسته خندید : _ نه اشکام روی صورتم جاری شدند ، کیانوش آرشاویر رو که آهسته خوابیده بود…