رمان «آوای تـوکــا»پارت 7
با اشاره مهبد بغل دستش می نشینم . دست می ندازد دور گردنم . این نزدیکی ضربان قلبم را روی هزار می برد . قاشقی که برای خودش پر کرده را در دهان من می چپاند . – نگفتم وقتی بهت چیزی گفتن توهم دوتا بذار روش بذار کف دستشون ؟ مهربان تشرم می