رمان رسپینا Archives - صفحه 10 از 11 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان رسپینا

رمان رسپینا پارت 29

  با دست اشاره داد بشینم _لطفا بشینید یکم ترسیده بودم دعا میکردم مشکل جدی نباشه _یکم دیر رسوندنش به بیمارستان اما مشکل جدی نیست و بهتره از استرس و اضطراب دور باشه ، منتظر آزمایشاتیم احتمال بیماری کمه با توجه به حرفای همراهشون احتمال میدادن از فشار عصبی یا فشار کم یا زیاد باشه ، بهتره چند روزی بستری

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 28

  با پیدا کردن کتابای مورد نظرش رفتیم که هزینه رو پرداخت کنیم و بزنیم بیرون ، هرچقدر اصرار کرد که هزینه کتابارو پرداخت کنه قبول نکردم ، خودمو مسئول کارام و هزینه هام میدونستم نه هیچکس دیگه حتی اگه اون فرد پدرم باشه _اگه کار نداری ناهار رو باهم بخوریم ؟ منتظر نگاهش کردم ببینم جوابش چیه _موافقم سوار

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 27

  با دقت نگاه میکردم و یه قسمتایی که دوست داشتم عکس میگرفتم و نکته برمیداشتم جاهایی که مشکل داشتم رو کاملا قشنگ توضیح میداد و رفتارش به قدری خوب بود که حس اضافی بودن و سربار بودن نکنم با دیدن ساعت ده دقیقه به دوازده وسایلمو جمع کردم _من دیگه رفع زحمت کنم اخم کرد _زحمت چیه؟ اینجور بگی

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 26

  _نمیذارم اینطور بمونه ، اما بدون بعدش به ضرره خودته تماسو قطع کردم اما نگاه دو دل آوا ناراحتم میکرد ، نمیدونستم کجا چیکار کردم که اینجور شک داشت بهم بلند شدم قبل حرف زدنشون گفتم _میرم استراحت کنم ، امشبو فراموش کنید. انقدر عصبی شده بودم و حرص خورده بودم سر درد داشتم و بدتر از اون حرارت

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 25

  (رسپینا) سینما خالیِ خالی بود _کجا دوس داری بشینیم ؟ _وسط بشینیم نه خیلی نزدیک نه خیلی دور دستشو با فاصله پشت کمرم گذاشت و به سمت صندلی رفتیم و نشستیم خوراکی هارو داد دست من ، و راحت نشست دوتا فیلم بود یکی درام یکی کمدی و انتخاب رو گذاشت به عهده من که دومی رو ترجیح دادم

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 24

  خواه ناخواه رابطمون با آوا رو به اتمامی میرفت و من نمیتونستم کاری کنم برگشتم سمت آرام تا توضیح بدم که گوشیم زنگ خورد آرام کنجکاو نگاه کرد ، اسم رادان چشمک میزد از تعجب ابروهام بالا پریدن جواب دادم _الو سلام _سلام خوبی؟ _خوبم ممنون تو خوبی ؟ _خوبم مرسی ، تماس گرفتم بگم من نزدیک خونتونم کاتالوگارو

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 23

  ده دقیقه بود که کلاس شروع شده بود و به معارفه پرداخته شده بود همون موقع در زدن ، با دیدن آوا تو قاب ، اون هم با آرایش و استایلی که خیلی قشنگ تر شده بود مبهوت شدم ، معذرت خواهی کرد و اومد نشست کنار من _رسپینا توقع نداشتم به من نگی ، میدونستی منتظر کلاسا بودم

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 22

  ضربه اش به قدری کاری بود که سمت راست صورتم گزگز کنه و از درد حسش نکنم ، با این حرکت صدای جیغ دخترا بلند شد ، دردش به قدری بود که اشک تو چشمام جمع شد نمیتونستم ساکت بمونم _تو چه گوهی خوردی؟ کی بهت اجازه داد همچین غلطی کنی ؟ و به جبرانش دستمو بردم بالا که

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 21

  _مدرس دکوراسیون داخلیه و میخوام دوره اش شرکت کنم ، آوا هم اینجا دیدش چیز خاصی نیست با صدای فریاد گونه عرفان همه برگشتیم اون سمت _رادان ، پسر بیا اینجا . به به آشنا هم که بود ، چشمای آوا چلچراغ شده بود ، رادان با دیدن عرفان لبخند زد و اومد این سمت با عرفان دست داد

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 20

  آخرین تماس و هم قطع کردم و روی زمین دراز کشیدم در ظاهر مشاوره دادن درسی راحته اما واقعا سخته و وقت گیر. دلم بیرون رفتن میخواست ، ساعت ۷ غروب بود _من میرم یکم قدم بزنم بیرون نمیاین؟ _عسل زنگ زد گفت میخوان برن درکه ماهم بریم میخوای جای قدم زدن پیشنهاد اونارو قبول کنیم؟ اگه سام بود

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 19

  _عزیزم آقای شمس تدریس دارن ، الان نمیتونن بیان حدود ۴۵ دقیقه دیگه تدریسشون تموم میشه اگه مایل باشید میتونید منتظر بمونید. میتونستم همونجا بشینم اما ترجیح دادم یکم برم پاساژای اطراف رو نگاه کنم تا این زمان بگذره _تا ۴۵ دقیقه دیگه خودمو میرسونم ، خسته نباشید خدانگهدار _خداحافظ از آموزشگاهش زدم بیرون قدم زنان رفتم سمت پاساژ

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 18

  چه غلطی کردی تو؟؟ _غلطی نکردم کار درستو کردم. صدامون به قدری بلند بود که مردم با کنجکاوی نگاهمون میکردن عرشیا و عرفان سام رو بردن بیرون و سعی کردن جو رو آروم کنن □■□■□■□ وسایل رو از عرفان گرفتیم _مرسی بابت رسوندنمون _خواهش میکنم کاری نکردم. وارد خونه شدیم ، همونطور که سمت اتاقم میرفتم وسایلمو بذارم سوالمو

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 17

  نشسته بودم به آوا و آرام نگاه میکردم داشتن چمدوناشونو جمع میکرد ، من با یه کوله اومدم و جمع کردنش کار ده مین بود _آخه واسه ۳ و ۴ روز چمدون نیاز بود واقعا؟ اونم جایی که کلی لباس دارین _چمدون منو ، خوده اسکلت بستی هرچی هس اثر خودته _من گفتم میری یه ماه راحتم از دستت

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 16

  بچه ها غر میزدن به جون منو عرفان ما دوتاهم بیخیال ریز ریز میخندیدیم آوا : الان بازی شما چه فرقی با وسطی داشت ؟ بیاین وسطی بازی کنیم همگی باشیم ، منو عرفان همزمان برگشتیم سمت هم _منو عرفان یه تیم _منو رسپینا یه تیم از هماهنگیمون به خنده افتادیم با کلی غر زدن بچه ها راضی شدن

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 15

  بازی خیلی خوبی بود همشون به طور حرفه ای بلد بودن و خوش گذشت ، سه نفر دیگه بهشون ملحق شدن که عسل برگشت سمتم و گفت : _ شماهم بیاین پیش ما ، تعداد بیشتر کیف بیشتر همشون تایید کردن و چشم دوختن به من که ببینن چی میگم لبخند زدم _من که موافقم با آوا و آرام

ادامه مطلب ...