رمان رسپینا پارت 89
با حس نوازش دستی بیدار شدم ، گیج به اطراف نگاه کردم ، با یادآوری اتفاقای دیشب آروم گرفتم _ظهرت بخیر خانوم ، خوب خوابیدی؟ ظهر ؟ _ساعت چنده که میگی ظهر؟ _ساعت ۲ ظهره چشمام گرد شد ، وای کارم چی ؟ ، چرا انقدر اشتباه میکردم ، اه _کاش بیدارم میکردی ، میدونستی که میرم سرکار _یکم