رمان یاکان پارت 63
کنارش روی تخت دراز کشیدم و به نیمرخش خیره شدم. چشمهاش رو بسته بود و قفسهی سینهش بهآرومی بالا و پایین میشد. میدونستم خوشش نمیآد کسی زیاد بهش خیره بشه، ولی نمیتونستم نگاهم رو ازش بردارم. اون آهوی من بود، دختری که سالها عاشقش بودم و بعداز اینهمه انتظار بالاخره محرم تنم شده بود.