رمان چشمانے غرق בر عسل پارت هفتم
بی بی:مسافرا هم رسیدن…. بعدم رو کرد بهم گفت بی بی:وای جانان برو مادر برو لباساتو عوض کن قشنگم گوشه لبمو به دندون گرفتم …و چشمی گفتم و سمت اتاق رفتم سریع لباسامو با یک تونیک براق مشکی گیپور عوض کردم… خواستم زیپشو بکشم بالا که در باز شد و کارن آمد داخل کارن…. مرد خوبی بود تا چند وقت